تاریخ انتشار : ۲۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۲  ، 
کد خبر : ۳۰۰۴۹۶

اسلام جايگزين ايدئولوژي

پایگاه بصیرت / حسين روحاني

(روزنامه جوان ـ 1395/12/11 ـ شماره 5042 ـ صفحه 10)

بررسي راهكار برون رفت از سراب غرب در انديشه داوري‌اردكاني

اسلام جايگزين ايدئولوژيرضا داوري اردكاني، فيلسوف برجسته ۸۴ ساله ايراني، همچون بسياري از فلاسفه همراه و همگام با جريان انقلاب اسلامي، نقدهاي جدي مبنايي و رويكردي نسبت به ماهيت غرب داشته و در آينده آن تشكيك مي‌كند. وي همانند اغلب همرزمانش در سنگر فلسفه تا حدودي از تفكرات مارتين هايدگر نيز تأثير پذيرفته است اما داوري اردكاني علاوه بر تلاش براي بازنمايي افول غرب از منظر فلسفي، در تلاش است تا حدودي از افق آينده پس از غرب را نيز در نوشته‌هاي خود به تصوير بكشد و نقش انقلاب اسلامي را در پيچ تاريخي افول تمدني غرب نمايش دهد.

افول غرب از منظر داوري

داوري، تمدن غربي را تمدني مي‌داند كه شايد قرن‌ها دوام بياورد اما اين تمدن ديگر آينده‌اي ندارد. اكنون اين تمدن به تماميت خود رسيده است (داوري 1382: 49). وي از پايان تاريخ غربي سخن مي‌گويد و نه پايان مطلق تاريخ و مي‌نويسد: «من معتقد نيستم كه وضع تجدد، پايان تاريخ باشد و كمال بشر در كمال تاريخ غربي محقق شود، بلكه فكر مي‌كنم معمولاً كساني كه از پايان تاريخ سخن مي‌گويند، پايان تاريخ غربي را با پايان تاريخ اشتباه مي‌‌گيرند» (داوري، 1391: 170) پايان غرب با پايان فلسفه در ارتباط است، چراكه فلسفه با تاريخ غرب پيوسته است تا اين تاريخ وجود دارد فلسفه هم هست. البته پايان فلسفه به معناي تعطيلي تفكر نيست. داوري در اين خصوص مي‌نويسد: «وقتي مي‌گويند فلسفه در يونان تأسيس شده است، مراد اين نيست كه پيش از سقراط و پارميندس تفكر نبوده است. فلسفه با تاريخ غرب پيوسته است و تا اين تاريخ وجود دارد، فلسفه هم هست. به اين جهت مهم نيست كه دكارت وكانت در چه مسائلي با هم اختلاف دارند و در كجا سخن اين درست است و در كدام بحث ديگري حق دارد، اينها در تفكر و با تفكر طرح عالم جديد را در انداختند.» (داوري، 1378: 14)

مراد داوري از پايان فلسفه همان پايان متافيزيك است كه هايدگر بيان كرده است و مراد از تفكر همان چيزي است كه هايدگر در شعر سراغ مي‌گيرد (نصري، 1390: 296). داوري كه غرب را با ويژگي‌هايي چون دوره غروب تفكر و غربت انسان و اسير تكنيك معرفي مي‌كند، به اين سؤال اساسي رهنمون مي‌شود كه سرنوشت غرب در دامن تاريخ بشريت چه خواهد شد و مغرب زمين به كدام عاقبت دچار مي‌شود؟ داوري در پاسخ به اين سؤال خاطرنشان مي‌كند متفكران غربي، كار فلسفه را تمام شده پنداشته‌اند و عصر حاضر را عصر برزخ نام نهاده‌اند كه ديگر اميدي به آينده نيست (داوري، 1367: 118). داوري در جاي ديگر مي‌افزايد: «دوره غروب و تاريخ غروب تفكر قدسي و غرب انسان به پايان مي‌رسد.» (داوري، 1377: 32) بدين گونه است كه داوري هيچ گونه ترديدي به خود راه نمي‌دهد كه مدرنيته پايان مي‌يابد، هر چند زمان آن را نمي‌توان تعيين كرد اما نشانه‌هاي اين پايان، قابل شناسايي و بررسي است(داوري، 1375: 112).

از مهم‌ترين نشانه‌هاي افول غرب، وقوع و بروز تفكر پست مدرن در غرب است كه تشكيك در اصول و مبادي مدرنيته را آغاز كرده است. داوري در اين خصوص مي‌نويسد:«اكنون، نويسنده و فيلسوف پست مدرن اعلام كرده است كه عمود و خرگاه تجدد ترك خورده و سست و غيرقابل اعتماد شده است.» (داوري، 1371: 13)

در نقد مدرنيته، داوري بر رويكردي تكيه مي‌زند كه از درون جهان غرب برون مي‌زند و به طور مشخص به چالش پست مدرن نسبت به مدرنيته باز مي‌گردد و موافقتي مشروط را با برخي جنبه‌هاي پسا مدرنيته ابراز مي‌كند (داوري، 1375: 102). داوري، هشدار‌هاي فيلسوفان پست مدرن را در خصوص مدرنيته جدي مي‌گيرد و پست مدرنيته را نمايانگر آگاهي غرب از آينده روبه زوال خويش مي‌داند. او مي‌گويد: «پست مدرن متضمن اين معني است كه اومانيسم به بحران رسيده و در نتيجه آزادي و عقل هم گرفتار بحران شده است» (داوري، 1375: 103).

داوري، قرابت هايدگر با پسا مدرنيته را متذكر مي‌شود و اظهار مي‌دارد كه «شايد هيچ يك از فيلسوفان پست مدرن، هايدگري نباشند اما درپي او آمده‌اند.» (داوري، 1373: 13) از نگاه داوري، پسا مدرن، دوره‌اي جداي از مدرنيته و مرحله‌اي جديد نيست. او تصريح مي‌كند پست مدرن، دوران پس از مدرنيته نيست، بلكه مرحله پاياني و بحران آن است. پست مدرن، مرحله‌اي از مدرنيته است كه در آن از ماهيت مدرنيته پرسش مي‌شود و پيداست كه طرح چنين پرسشي به معني سست شدن اعتقادي است كه از قرن هجدهم نسبت به مدرنيته پيدا شده بود (داوري، 1375: 119). داوري نه تنها معتقد است كه پسا مدرنيته براي جوامعي چون ايران زياني ندارد، بلكه اميدهايي در آن مي‌بيند و مي‌گويد: «آنچه اكنون به نظر مي‌رسد اين است كه پست مدرن براي كشورهاي جهان سوم، اگر رهاورد ظاهراً مثبت ندارد اثر منفي هم نخواهد داشت و احتمالاً ما را مهياي آينده مي‌كند.» (داوري، 1375: 110)

البته بايد به اين نكته اشاره كرد كه در ساليان اخير از هجمه داوري به تكنيك غربي و شدت نگاه هايدگري او كاسته شده است. او در جايي مي‌گويد: «ما نمي‌توانيم از توسعه تكنيكي روي برگردانيم و علم تكنولوژيك را رها كنيم، بلكه براي رسيدن به درجات عالي لازم است از علم زدگي و تكنيك زدگي رها شويم.» (داوري، 1379: 49) وي همچنين در جاي ديگري مي‌افزايد:

«مادامي كه، حاكميت تكنيك يعني تسلط مدرنيته بر غرب وجود دارد، نياز به فناوري در كشوري مثل ايران باقي است. انقلاب ما براي رسيدن به كمال منتظر تمدن جديد نبوده است، اما تا زماني كه غرب آغاز به فروريختن از باطن نكند، ما نه فقط از تكنولوژي و علم و علم تكنولوژيك اعراض نمي‌كنيم، بلكه جداً علم جديد فرا مي‌گيريم» (داوري، 1361: 237).

داوري كه بارها در آثار خويش، غرب را به مثابه يك كل يكپارچه مي‌كند، در برخي از آثارش از ديدگاه‌هاي انقلابي پيشين خويش فاصله مي‌گيرد و مي‌نويسد:

«ايران، براي بقاي خود به فناوري جديد اثبات‌گرا نياز‌مند است، اما استفاده از آن بايد به دستيابي به مقاصد پست اما ضروري دنيوي منحصر شود، چون در غير اين صورت سلطه تكنولوژي دوباره بر قرار خواهد شد» (داوري، 1373: 99).

داوري در تكميل اظهارات خويش مي‌افزايد: «تكنيك مدرن ايجاد شده است، اما ملل ديگري كه در آفرينش آن دخالت نداشته‌اند، مي‌توانند از تجربه اروپا استفاده كنند و علم و تكنولوژي جديد را اخذ و تصاحب كنند. به عبارت ديگر، بايد بين ايجاد تكنولوژي و اقتباس آن تمايز قائل شد. انديشه عرفاني [ايراني] بشريت را از وسايل رفاهي‌اي كه تكنولوژي فراهم آورده محروم نمي‌كند، بلكه بشر را از اسارت تكنولوژي و اشيا مي‌رهاند» (داوري، 1367: 142- 141).

راهكار داوري جهت گذار از تجدد

داوري، جزو انديشمنداني است كه انتقادت شديدي را متوجه تجدد مي‌كند و بر اين باور است كه از مسير تجدد نمي‌توان به فلاح و رستگاري دست يافت. او در باب عوارض و پيامد‌هاي منفي تجدد مي‌نويسد:

«اگر پيوند‌ها وسنت‌ها سست شده و چشم‌ها چيزي را درست نمي‌بيند و گوش‌ها، به خصوص گوش دل، براي شنيدن سخن باز نيست، حقيقتي به زبان نمي‌آيد كه گوشي آن را بشنود و فضا از قيل و قال و بگو مگو و صورت وتصوير و ارتباطات الكترونيك پر شده است، گمان نكنيم كه اينها صرف يك عارضه است و به آساني مي‌توان آن را علاج كرد، اينها نشانه ضعف و فتوري است كه در نظم عالم جديد، مخصوصاً هنگام گسترش سريع آن، پديد آمده است. مشكلات عالم كنوني، مشكلات موقتي و زودگذر نيست، اين مشكلات حوالت تاريخي بشر كنوني است» (داوري: 1378: 119).

داوري، سعي مي‌كند راه حلي جهت گذار از تجدد ارائه كند. او مي‌نويسد:«براي اينكه در معاش و مصرف و حتي در تعيین نيازمندي، نيازمند غرب نباشيم بايد طرح جامعه‌اي را انداخت كه در آن جاي هر چيزي و من‌جمله جاي توسعه معين باشد و مردم در آن جامعه احساس کنند كه در خانه و با يار و ديار خود هستند» (داوري، 1371: 12). از نظر داوري، تنها راه رهايي، تذكر است. اگر ذكر و فكر تحقق يابد، آزادي ازحوالت تاريخي حاصل مي‌شود. انس با گذشته و تفكر در آن، آدمي را مستعد تفكر جديد مي‌كند، هرچند دست يافتن به آن در عصر كنوني، آسان نيست (داوري، 1357: 146).

داوري در جاي ديگري، آگاهي نسبت به وضعيت تاريخي خود و تمدن غربي را زمينه ساز رهايي از وضع موجود مي‌داند و مي‌نويسد: «براي نجات از چيرگي غرب، بايد نسبت به وضع تاريخي خود، در ارتباط با گذشته از يكسو و با تمدن غربي از سوي ديگر، تذكر و خود آگاهي پيدا كنيم. غرب هم براي تفكر، نيازمند به همزماني با متفكران قبل از سقراط است و از طريق اين همزماني بايد آشناي راز متفكران شود»(داوري، 1357: 98).

از نظر داوري، همه عالم غربزده‌اند و براي نجات از اين غربزدگي بايد با تماميت تاريخ غرب آشنا شد. به بيان ديگر، آگاهي از تمدن غربي فرع بر شناخت فلسفه غرب است. او در اين خصوص مي‌نويسد: «تمدن غربي، حاصل و فرع فلسفه است و نه فقط غرب را بدون رجوع به فلسفه و به طور كلي تفكر آن نمي‌توان شناخت، بلكه مي‌گويم، اگر فلسفه غربي نبود، تمدن كنوني هم تحقق نمي‌يافت. اين را هم گفته‌ام كه تمام عالم در عصر كنوني غربزده است و براي اينكه قومي از غربزدگي منحط نجات يابد، آشنايي با تماميت تاريخ غرب ضرورت دارد» (داوري، 1357: 141).

داوري معتقد است كه تفكر ‌بايد از قيد تكنيك رهايي پيدا كند. او خاطرنشان مي‌كند: «اگر تفكر از بند تكنيك نجات يابد، مي‌تواند از بيشتر موفقيت‌ها و پيشرفت‌هايي كه در علم و تكنيك به دست آمده است، برخوردار شود. وقوع اين امر در عالم كنوني و با رأي و عقل معمولي، وهم و سودايي بيش نيست» (داوري، 1367: 145- 141).

اين فيلسوف ايراني، معتقد است نيروي تفكري كه به غرب، قدرت سياسي، اقتصادي و فرهنگي داده است به پايان رسيده است و غرب كم‌كم مستعد انقلاب مي‌شود (داوري، 1367: 170). داوري، در خصوص راهكار خويش جهت گذار از غربزدگي مي‌نويسد: «پاسخ من بسيار كوتاه است؛ انقلاب بزرگ، گشايش عالم عدل از اصطلاحات بر ساخته من نيست، بلكه اميد دردمندان و دينداران است» (داوري، 1375: 114). داوري، از انقلاب اسلامي به مثابه راه‌حلي بنيادين جهت غلبه بر تجدد دفاع مي‌كند و اين انقلاب را واكنشي در مقابل غربزدگي و نشانه‌اي از پايان عهد امپرياليسم و استيلاي غرب و آغاز عهد تازه‌اي توصيف مي‌كند كه در آن دين بايد آتش فاجعه غربزدگي را خاموش كند (داوري، 1359: 23- 22). داوري، انقلاب اسلامي را تجديد عهد با خدا توصيف مي‌كند و مي‌نويسد: «انقلاب اسلامي ما، ‌بايد نداي بازگشت به صدر و تجديد عهد را در دهد و اين تجديد عهد مستلزم شكستن عهدي است كه در غربزدگي بسته‌ايم... ما به خدا پناه مي‌بريم و در بستن عهد آينده از او ياري مي‌خواهيم و اين عهد، بشر آينده و آينده بشر خواهد بود» (داوري، 1359: 23).

اين متفكر تجددستيز، انقلاب ايران را انقلابي مي‌داند كه به تمام انقلاب‌هاي عصر مدرن كه از انقلاب ذهنيت الهام گرفته‌اند پايان خواهد داد. او در اين خصوص مي‌نويسد: «اگرقومي، زنجير اين سياست زدگي را سست كند، درآستانه انقلابي قرار مي‌گيرد كه بالذات با انقلاب‌هاي دوره جديد متفاوت است. انقلاب فرانسه و تمام انقلاب‌هاي بعد از آن و حتي انقلاب‌هاي ملي و ضد استعماري ممالك تحت استيلا براي استقرار و تحكيم و تحقق حقيقت غرب بوده است اما انقلاب ديگري هم هست كه غرب را متزلزل مي‌كند و چون بسط يابد، آن را واژگون و سرنگون مي‌سازد. با اين انقلاب ممكن است بشر عهد گذشته و فراموش شده را تجديد كند و به اعتباري بناي عهد جديدي گذاشته شود. اين انقلاب ديگر تحقق فلسفه نخواهد بود و با آن افق ديگري گشوده خواهد شد كه در آن بشر نه فقط جرئت مي‌كند در باب لوازم دوره جديد و همچنين در باب تكنيك كه طاغوت بزرگي عالم كنوني است پرسش كند، بلكه شايد نيازي به اين پرسش نداشته باشد. آزمايش انقلاب اسلامي ما بسياري چيز‌ها را روشن خواهد كرد» (داوري، 1361: 131).

داوري بر اين نكته اصرار مي‌ورزد كه نبايد عالم غرب و غربزدگي عالم كنوني سر جاي خود باقي بماند و اسلام به آن زائد شود، بلكه بر عكس با بسط انقلاب اسلامي هرچه در عالم كنوني اعم از علم حقوق، سياست و تكنولوژي وجود دارد، ماده مستعد قبول صورت اسلام شود؛ نه اينكه شرايط و اشياي عالم كنوني ثابت و باقي بماند و اسلام به آن ضميمه شود (داوري، 1361: 263).

به نظر داوري، ايدئولوژي‌هاي موجود نمي‌توانند راه آينده را بگشايند. بنابراين انديشمندان، بايد از اين ايدئولوژي‌ها فراتر روند. داوري، براين باور است كه نه تنها دفاع از ليبراليسم وتجدد كه مخالفت با آن نيز عين ايدئولوژي است (داوري، 1375: 139). در نگاه داوري، «متفكر حقيقي، به نظام سياسي موجود دلبستگي ندارد يعني نه دموكراتيك است، نه سوسياليست و نه به هيچ ايسم ديگري بستگي دارد»(داوري، 1375: 152). داوري، در برابر ايدئولوژي‌هاي انسان محور، به سوي ايدئولوژي ولايت محور رو مي‌آورد و عنوان مي‌كند كه ولايت، باطن حكومت اسلام است (داوري، 1364: 67).

او، توضيح مي‌دهد دين و شريعت هم بر خلاف تصور اغلب روشنفكران كه آن را به اصطلاح امر وجداني و محدود به اعمال عبادي و عبادات مي‌پندارند، متضمن احكام و قوانين سياست و تدبير امور مملكت و امت است (داوري، 1375: 45). از نظر داوري، انقلاب اسلامي، صرفاً يك انقلاب ضد استبدادي نيست، بلكه ماهيت ديني و معنوي دارد. اين انقلاب بايد بالاخره، وضع خاص تاريخي ما را كه استبداد خاص محمدرضا شاهي يكي از مظاهر آن است زير و زبر كند و ما را از اين ورطه غربزدگي ناقص، انفعالي و منحط كه در آن درافتاده‌ايم بيرون بياورد كه مجال تفكر پيدا كند (داوري، 1364: 77). انقلاب ديني مي‌تواند برهم زننده نظم عالم موجود و پديد آورنده نظم جديدي باشد كه شايد بسياري از اشيا، علوم، وسايل و ابزار عالم مدرن در آن حفظ شود اما قانون فرمانروايي آن قانون مدرنيته نباشد (داوري، 1375: 137).

داوري بر آن است در برابر آزادي غربي كه روگرداندن از حق و قبول طاعت نفس است، آزادي ديگري را مطرح كند كه بر آموزه‌هاي ديني استوار است. او خاطرنشان مي‌كند انقلاب اسلامي، انقلاب بورژوا دموكراتيك نيست و به اين نتيجه مي‌رسد كه آزادي حقيقي هنگامي تحقق مي‌يابد كه مردم از سلطه نفس اماره خويش و ديگري رها شوند و تبعيت از احكام شريعت را بپذيرند. آزادي در اسلام اين است كه ما از قيد و بند‌هاي نفس اماره رها شويم و نفس اماره هيچ كس بر ما حاكم نباشد. در اين صورت است كه عملاً استبدادي در كار نخواهد بود و اجراي حدود و احكام شرع، عين رضاي مردم خواهد بود(داوري، 1364: 68).

عدالت، مفهوم ديگري است كه نزد داوري، معنايي متفاوت پيدا مي‌كند. داوري، عدالت را به عنوان موضوعي مرتبط با توزيع منابع مادي نمي‌بيند. از نگاه او، سهم بردن افراد از مزاياي دنیوی دليلي بر تحقق جهاني عادلانه در تاريخ مدرن نيست، چراكه قدرت و اقتدار بشر در خدمت نفسانيت است و اگر از مزاياي عادي آن سهمي به مردم بعضي مناطق زمين رسيده است، گمان نبايد كرد كه تاريخ جديد بشر رو به سوي عدل دارد، بلكه شأني از وجود بشر كه قبلاً تحت‌الشعاع ساحت‌هاي ديگر بود در دوره جديد ساحت غالب وجود بشر شد و در فرهنگي كه از اين غلبه بر آمد وضع تازه عين عدل قلمداد گرديد(داوري، 1359: 18). داوري، عدالت را به عنوان مبتني شدن اعمال و رفتار انسان‌ها بر اعتقاد تعريف مي‌كند و مي‌نويسد: «براي برقراري نظام فاضله و عادلانه، بايد مردمان يا گروهي از ايشان با عدل آشنا شوند و عدل در وجودشان تحقق يابد و عمل و اعتقادشان يكي شود و پيداست كه اگر اعمال و رفتار يك قوم ربطي به اعتقادات و آراي ايشان نداشته باشد، بيمار و فاسدند(داوري، 1359: 13).

از نظر داوري، عدالتي كه از سوي حكومت اسلامي تضمين مي‌شود بايد از طريق ارزش‌هاي اسلامي كه از نظر او رضايت مردم را برآورده مي‌كند تعريف شود(داوري، 1364: 42). داوري، سعي مي‌كند با مفهوم تفكر از تمدن غرب گذركند و به سوي جامعه‌اي ديني پيش رود. او مطرح مي‌كند كه «تفكر، فراخوانده شدن از سوي حق است و وقتي كسي يا كساني به سوي حق فرا خوانده مي‌شوند استعداد سخن حق كم و بيش در همه جا ظهور مي‌كند و اساس تمدن و به طور كلي سياست هم كه از شئون آن است گذاشته مي‌شود و به خصوص اگر سياست، سياست ديني باشد، تفكر مستقيماً به سياست مدد مي‌رساند» (داوري، 1359: 6).

داوري، در برابر نظام ليبرال دموكراسي غرب كه فرد‌گرايي و سودگرايي را مدنظر قرار مي‌دهد، بر حكومت ديني تأكيد مي‌ورزد، چراكه در حكومت ديني، خير جمعي در پرتو دين تعريف مي‌شود و اقتدار مشروع حكومت از دل احكام ديني بيرون مي‌آيد ( داوري، 1364: 43).

داوري، تلاش مي‌كند تا روشن كند كه جوامع غربي در طريق آزادي نيستند و صرف نظر از استبدادي كه در غرب از طريق صورت دادن به آراي همگاني غلبه پيدا كرده است به نظر مي‌رسد كه دموكراسي نيز در يك دوره بحران وارد شده است يا لااقل مي‌توان گفت كه دموكراسي در غرب وضع مستحكمي ندارد (داوري، 1375: 145).

به طور خلاصه مي‌توان گفت كه داوري تنها راه خلاصي از غربزدگي و تجدد را تأمل و تفكر مي‌داند و او از اين رهگذر، آدمي را به فطرت اصيل و حقيقي‌اش دعوت مي‌كند و بر اهميت شناختن غرب و اهتمام به تحقيق در فرهنگ غرب تأكيد مي‌ورزد و با بصيرتي فلسفي در باب راه‌حل خويش جهت رهايي از حوالت تاريخي غرب، مي‌نويسد: «مطلب اين است كه تسليم قهر زمانه نشديم. غرب يك پيشامد است. در اين پيشامد بايد تفكر و تأمل كنيم و از رتبه تقليد خارج شويم»(داوري: 1367: 132).

و در جاي ديگري با قاطعيت اظهارنظر مي‌كند: «انقلابي كه با رنسانس آغاز شد، در اروپا و غرب پايان يافته يا دوران پاياني آن آغاز شده است. اكنون عالم در آستانه انقلابي ديگر است. با انقلاب در غرب، تحول اساسي در علم و سياست پديد آمد و بشر در اين انقلاب بر بسياري چيز‌ها كه از آن محروم بود، رسيد يا وصول به آن چيز‌ها را ممكن ديد، اما اكنون در پايان اين تحول، زمين زير پايش مي‌لرزد و حبل المتيني مي‌جويد كه در آن دست زند» (داوري، 1367: 113).

http://javanonline.ir/fa/news/841088

ش.د9504237

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات