(روزنامه جوان ـ 1396/07/02 ـ شماره 5196 ـ صفحه 10)
آغاز حمله به سوژگي
حقيقت امر آن است كه فيلسوفان مبلغ و مبشر عصر روشنگري و مدرنيته بهرغم ادعاهاي پرسر و صدايي كه در باب محاسن مدرنيته مطرح ميكردند در ادامه تتبع فكري و كنش اجتماعي خويش متفطن اين امر شدند كه آنچه در سر ميپروراندند در مقام عمل و واقع قرين موفقيت نبوده است. فيلسوفان مدرن كه سرمستانه و با قاطعيت و قطعيت سوبژكتيويسم را محور و لب لباب منظومه فكري خويش قرار داده بودند و بر آن بودند نسخهاي واحد از پيشرفت را به عموم بشريت معرفي نمايند با مشاهده تناقضات و شكستهاي فكري و عيني و عملي خويش بناگه از مشهورات و مقومات فكري خويش منجمله ثنويت ميان ذهن و عين، غايتگرايي، تعميمگرايي و ذاتگرايي دست شستند و سه متفكر صاحب نام قرن بيستم ضربات اوليه خويش را بر پيكر مدرنيته وارد نمودند. فرويد با اعلام اينكه سوژه در خانه خود ارباب نيست، اصالت سوژه خودآگاه دكارتي را به پرسش گرفت. ماركس با مطرح نمودن اين جمله كه اين شعور انسان نيست كه تعيينكننده زندگي اجتماعي اوست بلكه اين زندگي اجتماعي اوست كه تعيينكننده شعور اوست، سوژه استعلايي كانتي را به چالش گرفت و نيچه به عنوان اولين پستمدرن كه نقدهايش به جهان مدرن به مراتب راديكالتر از فرويد و ماركس بود، ناقوس مرگ حقيقت را به صدا درآورد و ابراز نمود كه حقيقتي وجود ندارد و خواست حقيقت، تابع خواست قدرت است.
در عرصه ادبيات و رماننويسي نيز كساني چون آلبر كامو با خلق « افسانه سيزيف» پوچي و سرگشتي انسان عصر جديد را اعلام نمودند. از منظر كامو سرنوشت انسان عصر جديد شبيه افسانه سيزيف در فرهنگ يونانيان است. سيزيف محكوم است كه تختهسنگ بزرگي را با مشقت فراوان از پايين كوه به قله آن برساند. ولي پس از رسيدن به قله، تختهسنگ به سرعت به پايين برميگردد؛ باز سيزيف بايد مشغول كار شود و سنگ را به سوي قله براند و باز انسان در طول تاريخ محكوم به ساختن و ويران كردن تمدنها است ( مصلح، 178:1386). نمونه ديگر اين نيستانگاري و شكاكيت پستمدرن را ميتوان در برخي آثار فرانتس كافكا و ميلان كوندرا مشاهده نمود. در غالب آثار اين رماننويسان، تنهايي نيستانگارانه و گونهاي رها شدن در خلأ بيمعنايي و بيهدفي است كه منكر هر صورتي از معنا ميگردد و هيچ امكان و كمالي پيش رو نميبيند و در نهايت براي تسكين بيحاصل خود به مواد مخدر، مشروب و هرزهگردي جنسي پناه ميبرد (زرشناس، 94:1385).
جهان بدون فراروايت
از ويژگيهاي بارز پارادايم پستمدرن آن است كه به تعبير ليوتار هيچ فراروايتي نداريم و تمامي ايدئولوژيها، آرمانها و ارزشها به كشتي گل نشسته است و بنا به تعبير ژاك دريدا، زندگي مثل شطرنج بيانتهايي است كه مميزه آن متافيزيك تفاوت و بحران بازنمايي و سرگشتگي نشانههاست؛ دالهايي كه از تفسير ميگريزند و هويتهايي كه به زعم ژاك لاكان تكه تكه شدهاند و بنا به تعبير فوكو، در جهان پستمدرن، حقيقت، دروغي است كه دروغ بودنش هنوز روشن نشده است و به بياني سادهتر، حقيقت، برساخته قدرت هست. اين رخدادهاي سازهشكن در آثار فيلسوفاني چون سارتر و جياني واتيمو نيز خودنمايي ميكند. سارتر بر اين باور است كه از هر طرف برويم، همان راه است و جياني واتيمو معتقد است كه جهان پستمدرن، جهان در هم شكستگي اونتولوژي(وجودشناسي) هست. (عبدالكريمي: 1387).
با توجه به تعاريف فوقالذكر، حقيقتاً نميتوان تعريف دقيق، واحد و منسجمي از پستمدرنيسم ارائه داد ولي با كمي تسامح ميتوان از كساني چون نيچه و هايدگر به عنوان متفكران درجه يك پارادايم پستمدرن نام برد كه واجد نوعي دستگاه فكري شفاف در تبيين پستمدرنيسم هستند. در اين نوشتار سعي بر آن است تا با معرفي اجمالي تعاريف متنوع و گوناگون از مفهوم پستمدرنيسم و بازخواني اجمالي آراي نيچه و هايدگر به عنوان اثرگذارترين متفكران پستمدرن، كنه و ماهيت انديشه پستمدرن هويدا و عيان شود.
شكاكيت و نسبيانگاري، مميزه پسامدرن
به باور قاطبه صاحبنظران، پستمدرنيته مرحلهاي از بسط مدرنيته است كه در آن اعتقاد و يقين به مفروضات مدرنيستي عصر روشنگري جاي خود را به نوعي شكاكيت و نسبيانگاري و اضطراب معرفتشناختي و اخلاق ميدهد. در واقع در دوره پستمدرنيسم، مباني متافيزيكي تفكر مدرن و تمامي اصول و مفروضاتي كه به عنوان مبادي، غايات مباني و اركان نظري مدرنيته مطرح بودهاند، در بسط تاريخي متافيزيك اومانيستي توسط متفكران غربي مورد نفي و انكار قرار ميگيرد (زرشناس،: 1385). از مميزههاي پستمدرنيسم، نسبيت در معرفت ميباشد. متفكران پستمدرن معرفت و شناخت را تاريخي و نسبي ميدانند. مدرنيته معرفت بر پديدهها را قابل دسترس ميدانست و معتقد بود بر پديدهها ميتوان تسلط پيدا كرد. پارادايم مدرنيته با خامي و غروري كه به دليل غلبه سرمشق پيش از خود پيدا كرده بود، سوداي زير سلطه بردن همه چيز را تحت ذهن و تكنولوژي خويش در سرداشت. پارادايم مدرن رابطه بين فاعل شناخت و موضوع شناسايي را بسيار ساده ميدانست و به آن همچون رابطه بين ابژه و سوژه مينگريست. اما پارادايم پسامدرن با هرمنوتيكي كردن شناخت، فرايند فهم را نه همچون يك ادراك ساده بلكه عبوري از ميان ذهن و زبان و پيشفهمهاي فاعل شناسايي ميداند.
پستمدرنيته حالتي از ذهن است كه بيش از هر چيز به واسطه ويرانگر بودنش مشخص ميگردد؛ ويرانگرياي كه همه چيز را به سخره ميگيرد، ميفرسايد و محو ميكند. پستمدرنيته به معناي توجه به همه چيز و همه جهات در آن واحد است به قسمي كه نميتوانيم توجه خود را حتي مدتي كوتاه روي چيزي متمركز كنيم و به هيچ چيز نميتوانيم نگاه دقيق و واقعي بيندازيم. شماري از متفكران پسامدرن بر اين باورند كه پستمدرنيته به معناي بازارچهاي مالامال از كالاهاست؛ كالاهايي كه كاربرد اصلي آنها فقط لذت خريد آنهاست؛ به معناي زيستني كه احساسي همانند حس محبوس بودن مادامالعمر در بازار خريد را در ما ايجاد ميكند؛ به معناي آزادي پر سرور و هيجانانگيزي براي انجام دادن هر كاري است و عدم قطعيت بهتآوري درباره اينكه چه كاري به انجام دادنش ميارزد و چرا انسان بايد آن را دنبال كند (باومن، 8:1384). يكي از سويههاي اصلي و مقوّم پسامدرنيته، پايان فرا روايتها است. ديگر هيچ انديشهاي در پهنه گيتي نميتواند ادعاي جهانگستري و متافيزيكي داشته باشد و نگاه فرا زماني و فرا مكاني و غايتگرايانه جاي خود را به نگاه محلي، بومي و خرده روايت ميدهد (ليوتار، 1986).
ازمنظر ليوتار، جستوجوي مشروعيت در دوره مدرن كه از رهگذر ارجاع به فراگفتمانها يا توسل به روايتهاي كبير حاصل ميشد، اكنون مسئلهدار شده است. به تبع اين رخدادهاي شگرف در ساحت فكر و انديشه، تحولي در اصل مشروعيت معرفت نيز رخ ميدهد كه عبارتست از فاصله گرفتن از روايتهايي كه مشروعيت خود را از انديشهورزي درباره رهايي و آزادي كسب ميكنند، يعني دور شدن از شكلهاي رايج فلسفي و سياسي و حركت به سمت مشروعيت از طريق عملكرد و بازده يا شكلهاي فني – اقتصادي مشروعيت. (Lyotard,1986:46). همراه با وقوع اين دگرگونيها، فرايند توليد و كاربرد معرفت نيز به نحو فزايندهاي دستخوش كالاوارگي شده است و تصور علم و معرفت به خاطر نفس معرفت، يعني به خاطر ارزش ذاتي و دروني اش، به طور پيوستهاي رو به زوال رفته است؛ به عبارت ديگر، همراه با تجاري شدن پرشتاب معرفت، پژوهشها به طور روزافزون به سمت نيازهاي مشتريان هدايت شده است و معرفت نيز به نوبه خود براي فروش، يعني به خاطر ارزش مبادلهاش، توليد شده است( اسمارت، 223:1383).
اگر بنيانهاي مدرنيته بر ستونهايي چون قطعيتگرايي، همساني، جوهرگرايي و متافيزيك حضور استوار بود پسامدرنيته خانهاي است كه روي آب نقش شده است و لب لباب انديشه پسامدرن، رمانتيسيسم، سوررئاليسم وآنارشيسم است كه حوزههاي مختلفي را در بر ميگيرد و در مينوردد. ردايي كه پستمدرنيسم بر تن دارد ملغمهاي از رنگهاي گوناگون است؛ شبيه پازلي است كه هر كسي گوشهاي از آن را پر كرده است.
پست مدرنيسم مبشر چند صدايي و مرگ سياست و پايان ايدئولوژي است، رويكردي سلبي و انتقادي دارد و آزادي را براي آزادي و نه هدف و ايدئولوژي خاصي ميخواهد؛ دستش به جايي بند نيست. به تعبير ميلان كوندرا، انسان عصر امروز هيچ ارزشي و آرماني را برنميتابد و تاريخ نيز قادر نيست اين افق مطلق را براي انسانها تهيه و تدارك ببيند، فقط قادر است اعتبار را به اتمام افقهاي جزئي و ناقص قرض دهد ( كواتيك: 1381). نقد تند و تيز ديگري كه از ناحيه متفكران پستمدرن به پارادايم مدرنيته وارد شد ديدگاه ريچارد رورتي –فيلسوف نو پراگماتيست- بود كه مواضع نظري و نقادانه خويش را در نقد معرفتشناسي پارادايم مدرن در اين اصل بنيادين خلاصه كرد كه: هيچگونه ديدگاه عيني وجود ندارد كه حقيقت يا دانش را در مورد جهان تعيين كند(مارش و استوكر، 1378: 198- 199). رورتي در توضيح سخن فوق الذكر به اين نكته اشاره ميكند كه اساس مدرنيته در تقابل ميان سوژه و ابژه صورتبندي شده است و اين درحاليست كه از نظر رورتي سوژه و ابژه دو سويه منفك و مجزا از هم نيستند. به زعم اين فيلسوف هيچ انديشهاي نه به طور كامل مورد تأييد است و نه به طور كامل طرد ميشود؛ آنچه واجد و حائز اهميت است آن است كه فيالمثل علم و عقل چه نتيجهاي و كاربرد عيني و عملي ميتواند براي ما داشته باشد. به زعم رورتي هر فلسفهاي كه مدعي تبيين عقلانيت و عينيت به زبان تصورات يا بازنماييهاي مطابق با امر واقع باشد نيز فلسفهاي منسوخ است(قزلسفلي، 176:1387). عدهاي بر اين باورند كه معناي درست پستمدرنيته ورود به مرحله تاريخي و كيفيت جديدي است به ويژه از سالهاي 80 بدين سو، مشابه بحث جامعه پساصنعتي نزد آلن تورن يا پسامتافيزيك هابرماس كه با بيايماني نسبت به فراروايتها يا درك بحران تاريخي ارزشهاي مدرنيته و عقلانيت غربي نمود مييابد كه مميزههاي اصلي اين بحران عبارتند از: ورشكستگي جهانگير انگاشتن عقلانيتي است كه شايد همان اراده معطوف به قدرت فرهنگ و تمدن خاص غربي باشد و شكستنش با رشد انواع امپرياليسم و توتاليتاريسمهاي قرن گذشته آشكار شد و بيايماني نسبت به دعاوي علم و تكنيك كه در شكوفاسازي آرمان انسانگرايي پيشرو به وجود آمد ( (شريعتي، 156:1386).
جامعه چهل تكه؛ نتيجه كثرتگرايي پستمدرن
ميتوان گفت جامعه پسامدرن يك جامعه چندپاره، چندپهلو و چندمليتي است. آميزش و امتزاج نژادها و اقوام و جماعتها، التقاط و نه اختلاط زبانها و فرهنگها و عقايد، شكلگيري هويتهاي چهل تكه و خلاصه قبول اصل تنوع و كثرتگرايي (شريعتي، 156:1386). البته اين همه ماجرا نيست و شايد بتوان گفت همانطور كه پسامدرنيته قائل به يك تعريف واحد از يك واقعه نيست، خود پارادايم پسامدرن نيز از اين قاعده مستثني نيست و تعاريف و تفاسير متفاوت و گهگاه متضادي نيز از آن انتزاع و مستفاد ميشود. گروهي از شارحان پسامدرن بر اين نكته پاي ميفشارند كه در عصر پسامدرن، نوعي هرج و مرج و نسبيگرايي نوسوفسطايي ظهور ميكند كه مبلغ كلبي مسلكي و اپيكوريسم است. از اين منظر پستمدرنيسم رواج نوعي اخلاقيات پوچ انگار شطحگويي است كه با انقطاع از واقعيت، كاخهاي رؤيايي در ذهن بنا ميكند و به نوعي تخيل زيباييشناسانه و دن كيشوتي دست مييازد. نتيجه منطقي پسامدرنيسم، مبتلاشدن به آشفتگي ذهن و حتي فقدان انديشهورزي است كه ريشه در از بين رفتن خود معنوي آرمانگرا و هدايتگر از يك سو و كاهش شديد توجه به ناخودآگاه ملكوتي و معرفت اشراقي باطني از سوي ديگر دارد (زرشناس، 102:1385). از منظر پارادايم پسامدرن، اين ايده مدرنيستي كه علم از لحاظ ارزشي بيطرف بوده يا بايد خنثي از ارزش باشد به بوته نقد گذاشته ميشود. ديدگاه مدرن، علم را به عنوان يك معرفت عمومي تعريف ميكند كه به شيوهاي نامتني توجيهپذير است و اين درحاليست كه پسامدرنيستها معيارهاي حقيقت را وابسته به متن ميدانند (سيدماني، 1992).
از منظر رويكرد پسامدرن، شيوه مدرن جامعهشناسي و نظريهپردازي اجتماعي يا مبناگرايي را به خاطر نتايج تأسفبار آن بايد كنار گذاشت. چراكه به زعم پستمدرنها، مبناگرايي، ابهام فكري و عدم مناسبات اجتماعي نظريه را ترويج ميكند و در زوال گفتمان اخلاقي و سياسي قلمرو عمومي مشاركت دارد و شهروندي فعال را تضعيف مينمايد. سؤالي كه قاطبه پستمدرنها مطرح ميكنند آن است كه چگونه فردي كه در يك برهه تاريخي خاص، در يك جامعه معين زندگي و جايگاه اجتماعي ويژهاي را اشغال ميكند و به اين دليل داراي علايق و جانبداريهاي خاصي است ميتواند مفاهيم، تبيينها و معيارهاي حقيقت با اعتبار كلي و جهاني را توليد كند (سيدمن، 1992).
پستمدرنيته غيرعقلاني نيست!
عدهاي برآنند براي توضيح پستمدرنيسم از واژه ناعقلانيت در برابر عقلانيت استفاده شود. حال آنكه هرچند انديشههاي پسامدرنيسم در مقابل عقلانيت مدرن قرار ميگيرد ولي در واقع خود، يك شكل متفاوت عقلانيت است. بنابراين براي نشان دادن تمايز فكري بين مدرنيسم و پستمدرنيسم ميتوان از واژگان عقلانيت مدرن در مقابل عقلانيت پستمدرن استفاده كرد. در اين صورت مدرنيته و پستمدرنيته دو شكل متفاوت از عقلانيت را تشكيل ميدهند كه هر يك از اين دو شكل با سامان فكري يك دوره تاريخي سازگاري بيشتري دارند (ليوتار، 1986).
به عنوان مثال دستاوردهاي روانكاوي به ما ميآموزند كه آنچه را ما سوژه ميناميم صرفاً آگاهي و وجدان نيست يا خود نيست و پديدههاي سركوب و فرونشاني، سوژه گسيخته و گوناگوني وتعدد در درون فرد وجود دارد. وقتي انسان به اين واقعيت كه سوژه صرفاً يك خود شفاف، يك خود انديشه و به تمامي حاضر در خويش نيست، برخورد ميكند ميبايستي رويكرد خود را دگرگون كند و مفهوم خردورزي را تغيير شكل دهد.
از نظر دريدا اين طرز تفكر جديد در روانكاوي غير عقلاني نيست بلكه عنصر جديدي از عقلانيت مدرن است(كلنر، 1988).
ژاك دريدا كه يكي از مشهورترين واصفان پساساختارگرايي است در برابر مفهوم بازسازي، مفهوم واسازي را مطرح ميكند. او براي روشن كردن منظور و مراد خويش واژه دموكراسي را مثال ميزند و ميگويد، وقتي شما به دموكراسي ارجاع ميكنيد از دموكراسي امروز سخن ميگوييد ولي من نه به دموكراسي به عنوان يك حالت قابل اتكا امروز در جامعه غربي عجيب ما، بلكه به دموكراسي آينده ميپردازم. هسته ايده دموكراسي نسبت به آينده باز است و اين بازبودگي نسبت به آينده و نسبت به ديگري دلالت دارد كه ما صرفاً بازسازي نميكنيم(دريدا، 1981).
بودريار كه جزو پستمدرنهاي بدبين به شمار ميآيد همچون ديگر متفكران پستمدرن مرگ حقيقت و سوژه را اعلام ميكند و با رويكردي بدبينانه و متأثر از ايده بازگشت جاودان نيچه، دور تسلسل باطل و نيهيليسم مترتب بر آن را در پهنه گيتي با صدايي بلند و رسا اعلام مينمايد و اين نظر را به كرسي مينشاند كه در عصر پسامدرن اقتصاد فلزي جاي خود را به اقتصاد نشانهاي ميدهد. به اعتقاد بودريار، عصر يا جهان وانموده، جهاني است كه اطلاعات در آن هرچه بيشتر و معني در آن كمتر است، ديگر صفحه و بازتابدهنده(آينه) وجود ندارد و به جاي آن صفحه و شبكه قرار گرفتهاند. از منظر بودريار تبليغات با تهاجم خود همه چيز را مسخّر نموده و فضاي عمومي ناپديد گشته است و انسان مقهور و مسحور رسانهها شده و جهان به سمت پوچي و روزمرگي پيش ميرود(ساراپ، 222:1382). حقيقت امر آن است كه تشتّت و تنوع آرا در خصوص تعريف صحيح و جامع از پستمدرنيسم، مانع از آن ميشود كه بتوان يك تفسير را بر تفسير ديگرمرجّح دانست، فلذا براي درك صحيح از ماهيت پستمدرنيسم، بايد بيش از آن كه به دنبال طراحي يك الگوي جامع و فلسفه مدون پيرامون مباني آن باشيم، با تحليل آراي فلاسفه پارادايم پستمدرن، به تصويري كلي از انديشه عبور از مدرنيته دست يابيم.
ش.د9603300