تاریخ انتشار : ۲۷ تير ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۸  ، 
کد خبر : ۳۰۲۹۰۰
بازخواني شريعتي پدر از زبان شريعتي پسر، 40 سال بعد از مرگ او؛

جاي نقد و نفي در ايران روشن نيست

اشاره: علي شريعتي در سخنراني «علي حقيقتي بر گونه اساطير» تقسيم‌بندي جالبي از انسان‌ها ارائه داده است، «اول آدم‌هايي که وقتي هستند، هستند و وقتي که نيستند، نيستند. اينان تنها هويت جسمي دارند؛ دوم انسان‌هايي که وقتي هستند انگار نيستند و زماني هم که نيستند اصلا نيستند آنان مرده و زنده‌شان يکي هست؛ سوم انسان‌هايي که وقتي هستند، هستند و وقتي که نيستند هم باز هستند! اينها در نبودشان بازهم در زندگي افراد تأثيرگذار هستند». بي‌شک علي شريعتي با احيای گفتمان روشنفکري ديني در ادبيات سياسي و اجتماعي ايران، يکي از تأثير گذارترين چهره‌هاي تاريخ معاصر به‌حساب مي‌آيد به‌گونه‌اي که حتي مرگ هم پس از چهار دهه نتوانست از فصاحت بيان و حرارت کلامش فروبکاهد تا خود مصداق همان‌هايي باشد که وقتي نيستند هم هستند. شريعتي اگر روشنفکر بود، انقلابي هم بود و اگر اين دو بود، عارف هم بود و اجماع اين سه ويژگي در شريعتي از او شخصيتي چند ساحتي مي‌سازد تا علي‌رغم برخي نقد‌هاي روا و تخريب‌هاي ناروا همچنان جاذبه‌اي شگرف در ميان نسل‌هاي جوان و کشنگران سياسي داشته باشد. با اين همه چهره چند وجهي شريعتي موجب آن شد که در حلقه هوادارانش هم ناشناس باقي بماند تا هرکسي از ظن خود با بخش‌هايي از انديشه او همراه شود و بعضا با نردبام نقد آرای او، نام و شايد ناني براي خود فراهم آورد. از‌همين‌رو براي واکاوي آرای شريعتي با احسان شريعتي به گفت‌وگو نشستيم. او همان‌گونه است که پدرش در وصيتنامه‌اش آرزو کرده بود؛ متفکر، معنوي، پر احساس، متواضع و مغرور. اين دانش‌آموخته فلسفه از سوربن فرانسه معتقد است، نسل امروز به‌واسطه شريعتي بي‌آنکه هويتش را از دست بدهد مي‌تواند بودائيزم، مارکسيزم و ايدئولوژي‌هاي مختلف ديني را بشناسد و آنها را باهم بسنجد. او آنچه اين روزها به‌عنوان عبور از شريعتي تکرار مي‌شود را به نوعي پشت‌کردن يا نفي شريعتي تلقي مي‌کند و بر اين باور است که «براي عبور به‌معناي هگلي که هم هضم مي‌کنيم و هم حذف، بايد آن تفکر را به‌خوبي فهميد و مسلط بود تا بتوان آن را ارتقا داد».
پایگاه بصیرت / محمدصادق کلبادی
(روزنامه وقايع‌اتفاقيه - 1396/03/29 - شماره 432 - صفحه 1)

* برخي معتقد هستند شريعتي چارچوب جديدي براي مواجهه با مدرنيته و سنت ارائه کرده است، شما چقدر با اين نظر موافق هستيد؟ جنس برخورد شريعتي در مواجهه با اين دو پديده چگونه بود؟

** در اين مسئله سه رويکرد وجود دارد، يک نيرو و جريان ايدئولوژيک داريم به‌نام «سنت‌گرا» يا «traditionalist»، که آقاي دکتر سيدحسين نصر، يکي از نمادهاي آن در ايران گذشته بود. اين يک جريان ايدئولوژيک بوده و معتقد است که بايد سنت را «آنچنان که هست» حفظ نمود و همه ايرادها متوجه مدرنيته است. يک جريان مهم‌تر ديگر، «بنيادگرا» است که از نظر درونمايه و مضمون با سنت‌گرا مشترکاتي دارد زيرا اين‌هم مي‌خواهد آن سنت، شريعت، خلافت و... گذشته را احيا کند؛ با اين تفاوت که بنيادگرايان براي قدرت‌گيري، از روش‌هاي مدرن استفاده مي‌کنند و معتقدند به‌شکل سنتي ديگر نمي‌توان از سنت دفاع کرد و بايد از نظر ابزاري و تاکتيک، از روش‌هاي جديد و مدرن استفاده کرد. اينها هم مي‌گويند بايد به «سنت سلف صالح» و صدر اسلام بازگشت اما اين «صدر» را از «زيست-جهان» اسلام (دوران جاهلي) جدا نمي‌کنند!

چون اسلام در جامعه‌اي آمد که جاهليت بر آن حاکم بود اما بنيادگرايان اين دو جنبه را از هم تفکيک نمي‌کنند و معتقد به بازگشت به مجموعه سنت‌ها، روش‌ها و کليت آن مجموعه هستند. در حوزه ملي‌گرايي هم ما شاهد نوعي عظمت‌گرايي باستاني (بنيادگرايي ملي) بوديم؛ مثلا محمدرضا پهلوي هم در جشن‌هاي۲۵۰۰ ساله به‌دنبال بازگشت به همان عظمت‌گرايي باستان بود. سنت‌گرايان ديني هم به‌دنبال بازگشت به خلافت صدر اسلام يا همان خلافت‌هاي از دست‌رفته از دوران سقوط عثماني هستند. سومين جريان «نوگرايي» است که معتقد است سنت گذشته را بايد نقد، نفي و حتي حذف کرد زيرا سنت را نمي‌توان نو-باز-سازي کرد. اينها غالبا برخي از روشنفکران سکولار چپ يا مدرنيست راست هستند؛ مثلا رضاخان آمد و محله سنگلج تهران را تخريب کرد و پارک‌شهر و ساختمان‌هاي جديد احداث کرد.

اين نوعي رويکرد نوگراي خشن و آمرانه، يعني توأم با تخريب راديکال گذشته به‌شکل اقتدارگرايانه است. اما متد ديگري وجود دارد که متعلق به دکتر شريعتي، سيدجمال‌الدين اسدآبادي و اقبال لاهوري است. اين جريان هم مي‌کوشد سنت را هم نقادي و هم ازسر‌گيري، بازسازي و نوسازي کند. برخلاف نوگراياني که در پي حذف و تخريب هستند، اينها به‌دنبال از سرگرفتن سنت و اصلاح‌گري ديني هستند، به‌همين‌دليل اسمشان را «رفرماتور» گذاشتند مانند تجربه مصلحان مسيحي، همچون لوتر، کالون، توماس مونتسر و...

* از درون چنين جرياني روشنفکري ديني خلق شده است؟

** بله، اصلا اومانيسم (رنسانس، اراسموس و...) و رفرماسيون (لوتر و...)، همه نوانديشي، روشنفکري، بازسازي، نوپيرايي يا اصلاح‌گري مذهبي است.

* پس شما برخلاف برخي از منتقدان براي روشنفکري ديني اصالت قائل هستيد؟

** بله، برخي به‌شکل انتزاعي و منطقي و صوري، به ناهمخواني ميان دين و روشنفکري قائل‌ هستند که از يک منظر نيز درست است: زيرا نوعي از دين با نوعي از روشنفکري ناهمخوان است اما در مقابل، نوعي از دين با نوعي از روشنفکري تناقضي ندارند و در ادامه يکديگر‌ هستند. چنانکه بزرگ‌ترين فيلسوفان غربي مثل کانت، دکارت، اسپينوزا و لايبنیتس، هگل و نوگرايان فلسفي، به خدا و دين هم اعتقاد داشتند و درواقع نه‌تنها تناقضي ميان ايمان ديني و عقلانيت آنها وجود نداشت، بلکه «دين در محدوده عقل» را با «از ميان برداشتن (دعاوي کاذب) عقل» مي‌پذيرفتند و مي‌خواستند «جايي براي ايمان بگشايند»! (نگا. «سنجش خرد ناب»، کانت)

* باتوجه به تعريف شريعتي از روشنفکر که او را انساني آگاه نسبت به زمان و مکان و متعهد و مسئول نسبت به سرنوشت انسان معرفي مي‌کند که الزاما نه فيلسوف است و نه دانشمند و عالم و روحاني و...؛ از طرفي حديثي از پيامبر اسلام هست که مي‌فرمايند تمام انسان‌ها نسبت به هم مسئول هستند! کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيتکم؛ با اين تفسير آيا مي‌شود گفت که روشنفکري ديني به دنبال احيای همين موضوع و رسالت انسان مسلمان در جامعه‌اش است؟

** در نگاه شريعتي، روشنفکران نيروهاي آگاه، ناظر و ناقدي هستند که نقش پيامبران را در عصر مدرن انجام مي‌دهند. در عصر وحي، آگاهي از سوي خدا به پيامبران الهام مي‌شد اما در عصر جديد، خودآگاهي روشنفکران موجب ايجاد احساس مسئوليت در آنها مي‌شود تا در جامعه نقش «آگاهي‌بخشي» يا در تعبير شريعتي، رسالت «پيامبرگونه» را ايفا کنند. در منظر شريعتي، تعريف اين روشنفکر، نيروي متخصص يا آکادميک نيست و تعريفي «ايده‌آل-تيپيک» از روشنفکر دارد. مثلا يک انسان عامي مانند ستارخان که در تبريز به خريدوفروش اسب مشغول بوده، روشنفکر محسوب مي‌شود اما فلان علامه روشنفکر نيست و فقط متخصصي فرهنگي‌کار است.

در اين ميان، يک تعريف رئال هم از روشنفکري، نزد گرامشي وجود دارد که هر طبقه‌اي روشنفکر خود را دارد يا به قول ميشل فوکو که هر «گونه» يا نوعي روشنفکر خود را دارد؛ اديان، اقوام، اقليت‌ها، زنان، اهل رسانه و... روشنفکران خودشان را دارند. روشنفکر يعني نيروهاي آگاهي که در جلوي صحنه هستند، سخنگو هستند و آن‌گونه که گرامشي مي‌گويد «روشنفکر اندام‌وار- ارگانيک» است، در برابر روشنفکر سنتي يا فرهنگي‌کاران.

* چرا برخي از متفکران و صاحب‌نظران، موضوع «عبور» از شريعتي را مطرح مي‌کنند و گفتمان شريعتي را به‌عنوان يک منبع کاربردي و قابل استناد در زمان حال نمي‌دانند؛ درحالي‌که هرگز درباره متفکران غربي چنين مواجهه‌اي را ندارند و حتي براي نقد برخي انديشه‌ها، آنها را با خط‌کش مثلا ديدگاه‌هاي هايدگري، مارکس و... مي‌سنجند و عيارگذاري مي‌کنند؟

** در جامعه درحال گذر از سنت به مدرنيته ايران که به تعبير آقاي کاتوزيان يک سنت «کلنگي» در شرق حاکم بوده و نهادها تثبيت‌شده نبوده‌اند، طبيعي است که شاهد تذبذب فکري باشيم که نامش را هم «عبور» گذاشته‌اند، مثل ترافيک تهران که همه از روي هم عبور مي‌کنند!

در يک زمينه فکري هم، هنوز وارد نشده، مي‌خواهند خروج کنند. بهتر است اول برادري خود را به‌درستي ثابت کنند که چگونه در اين تفکر بوده‌اند و صرف اينکه در جواني کسي چيزي خوانده و علاقه‌اي داشته، کافي نيست. براي عبور به معناي «رفع» هگلي، که هم هضم مي‌کنيم و هم حذف، بايد آن تفکر را به‌خوبي فهميد و بر ابعاد آن مسلط بود تا بتوان آن را نقد کرد و ارتقا داد. همان‌طور که اقبال لاهوري، کار سيدجمال را مورد نقد قرار داد و ارتقا بخشيد اما آنچه به‌عنوان «عبور» اين روزها تکرار مي‌شود به‌نوعي بي‌وفايي، پشت‌پازدن يا نفي و طرد است و متأسفانه جاي نقد و نق يا نفي در ايران ما چندان روشن نيست درحالي‌که مفهوم «نقد» به‌معناي تشخيص سره از ناسره است، مانند کار کانت در نقد خرد.

* به عقيده شما دستگاه فکري شريعتي در شرايط کنوني، ايران آيا پاسخي براي عبور از بحران‌هاي ناشي از گسترش مدرنيته و نفوذ فرهنگ‌هاي مهاجم دارد؟

** به‌طورکلي در نوشته‌هاي شريعتي که شامل «اجتماعيات، کويريات و اسلاميات» مي‌شوند، معمولا انسجامي حول سه محور «زر و زور و تزوير» وجود دارد و مبارزه با اين سه عامل، مبارزه با «استبداد و استثمار و استحمار» است که استبداد در برابر آزادي، استثمار در برابر عدالت اجتماعي است و استحمار هم در برابر آگاهي، فرهنگ و خودآگاهي عقلاني و معنوي، که شريعتي اين‌دو را باهم پيوند مي‌دهد؛ همان‌طور که علي‌رغم تناقض ظاهري، ميان روشنگري و مذهب پيوندي ايجاد مي‌کند؛ در اينجا هم عقلانيت انتقادي- اجتماعي با معنويت عرفاني-اخلاقي ممکن است ناسازوارنما يا متناقض‌نما به‌نظر برسند اما اينها را پارادوکس مي‌خوانند که به‌نظر ما تناقض نيستند. با اين‌همه بايد گفت در عصر حاضر که حاکميت ديني بر ايران تسلط دارد و در جهان اسلام هم بنيادگرايي ديني گسترش يافته، نقد سنت ديني شريعتي خيلي «به‌روز» است. بخش ديگر، بعد دروني شخصيت چندساحتي شريعتي است که مي‌تواند براي دوره ما بسيار جذاب باشد.

در شرايطي که جامعه و نسل جوان، مشتاق شناخت ديگر فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و تجربه‌هاي آنهاست، حتي به‌شکل افراطي و انحرافي هم گاهی جذب جريانات اعتقادي و مذاهب و اديان ديگر مي‌شوند اما ما به‌واسطه شريعتي بدون آنکه هويتمان را از دست دهيم با ديگران وارد نوعي گفت-و-گو مي‌شويم: از تائوئيسم و بودائيسم و اديان شرقي گرفته تا مکاتب فلسفي و ايدئولوژي‌هاي جديد همچون مارکسيسم و اگزيستانسيالیسم و... انواع انديشه و ايمان را مي‌شناسيم و در واقع با نوعي متدولوژي که به انسان ارائه مي‌دهد، مي‌تواند همه آنها را با هم بسنجد. من فکر مي‌کنم درحال‌حاضر اين دو جنبه شريعتي خيلي مهم است. به‌طور کلي مثلث «عرفان، برابري، آزادي» در مقابل «زر و زور و تزوير»، نوعي از آزادي و عدالت و آگاهي را براي ما به‌عنوان يک سنتز مي‌سازد و تناسبش بسيار «به‌روز» است. ما در جامعه‌اي به‌سر مي‌بريم که در آن اختلاف طبقاتي بيداد مي‌کند و عدالت اجتماعي هنوز آرمان است؛ آزادي‌ها و حقوق بشري و شهروندي، به‌ويژه پس از انقلاب بسيار موضوع روز شده است و نقد فرهنگي سنت و تجدد؛ جملگي نشان‌دادن راه رشد و توسعه جديدي است و اينها مؤلفه‌هاي گفتمان «نوشريعتي» است.

* يکي از نقدهايي که همواره به شريعتي وارد مي‌شده مبحث «ايدئولوژيک‌کردن دين» بوده؛ شما چقدر اين نقد را وارد مي‌دانيد؟ آيا اين نقد ناشي از نگاه منفي ليبرالي به ايدئولوژي هست يا به‌واقع، شريعتي قائل به ايدئولوژي اسلامي بوده که بايد احيا مي‌شد؟

** در مصاحبه ديگری اخيرا گفته‌ام که چگونه اين نقد به‌خاطر عدم دقت در تعريف مفهوم ايدئولوژي است که معمولا بدون نقادي و بازتعريف لازم، مفاهيم را با معاني رايج و عاميانه استفاده مي‌کنند. در تعريف منفي رايج از ايدئولوژي، يعني يک نظام فکري بسته جزمي که وقتي در قدرت باشد يک دولت ايدئولوژيک مانند رژيم‌هاي فاشيستي و استالينيستي را به‌وجود مي‌آورد، ايدئولوژي، کارکرد و معنايي منفي مي‌يابد. درحالي‌که ايدئولوژي به مفهوم خنثي هم وجود دارد که در يک جامعه دموکراتيک مثل فرانسه، ممکن است چند ايدئولوژي داشته باشيم: راست و چپ افراطي، ليبراليزم يا سوسياليزم و در اين نحو‌ استفاده معناي منفي ندارد: و منظور تفکر راهنماي عمل يا جهت‌گيري اقتصادي سياسي است که هر دولتي بر سرکار مي‌آيد برنامه سياسي با گرايش ايدئولوژيک خاصي دارد و مردم انتخاب مي‌‌کنند؛ بنابراين ايدئولوژي تعاريف منفي، خنثي و علمي دارد و اما شريعتي وقتي مفهوم نقادي ايدئولوژي سنت را مطرح مي‌کند؛ يعني بايد سنت را از حالت موروثي و خرافي تحجري به يک جهان‌بيني و تفکر راهنماي عمل و عقلاني و انتقادي در آورد.

نقد ايدئولوژي يعني مثلا در کار بازرگان اين بود که نشان دهيم براي نمونه، هدف از طهارت، بهداشت بوده است؛ هنگامي‌که پيامبر درباره مسواک‌زدن سفارشي داشته‌اند. اين نقادي ايدئولوژيک را شريعتي تبديل‌شدن سنت به ايدئولوژي مي‌خواند. درحالي‌که الان وقتي دوستان ايدئولوژي را نقد مي‌کنند، منظورشان اين‌است که قدرتي مي‌آيد تفکر جزمي را با بخشنامه اعمال مي‌کند و براي همه‌چيز دستورالعمل عقيدتي صادر مي‌کند. درحالي‌که دکتر شريعتي با اين تعريف از ايدئولوژي و هرنوع سيستم جزمي بسته مخالف بود و نقدش از مارکسيزم هم همين بود که اصلا چرا «کمیسيون ايدئولوژي» دارد!

اگر اســـلام‌شنـــاسي هندسي دکتر شريعتي را هم نگاه کنيد يک جدول باز تطبيقي است که همه مکاتب در آن مقايسه مي‌شوند و نمي‌خواهد يک دستگاه منسجم فکري بسازد که براي هر چيزي يک دکمه زده شود و راه‌حلي بيرون بپرد! نه، اين فقط چارچوبي است براي مقايسه و نقد ايده‌ها اما برخي بدون توجه به تعريف دکتر شريعتي از ايدئولوژي، بر‌اساس تعاريف رايج غالبا نوليبرال، چنين نقدهايي را به انديشه شريعتي وارد مي‌سازند. درحالي‌که خود ليبراليزم، مادر همه ايدئولوژي‌هاست؛ ايدئولوگ‌هاي اوليه مثل دستوت دوتراسي و رفقايش، همان تئوریسين‌هاي انقلاب فرانسه بودند. پس اولين ايدئولوژي، ليبراليزم است و آخرينش هم نئوليبراليزم که تفکر يگانه حاکم بر جهان است؛ و به شکل سافت و نرم‌افزاري همه‌چيز را نظارت و کنترل مي‌کند. از همه‌چيز تعاريف از پيش ساخته‌شده دارد: تفکر اقتصاد بازار و... اگر سيستم حاکم بر جهان مبتني‌بر يک تفکر واحد شود، اين خود بزرگ‌ترين خطر است. همه به يک شکل بينديشند، توتاليتاريسم است و اين ايدئولوژي به بدترين معناي کلمه است!

* به عقيده شما مواجهه شريعتي با دموکراسي از چه جنسي بود؟ آيا نگاهي افلاطوني به دموکراسي داشت و وظيفه حکومت را هدايت جامعه براي رسيدن به فضيلت و کمال انساني مي‌دانست؟

** هدف پولیتيک در فلسفه سياسي کلاسيک غربي، مديريت شهر است و نه کمال. در اينجا، دو موضوع را بايد از يکديگر تفکيک کنيم: يک اينکه فلسفه سياسي ما چيست؟ اين به فلسفه اخلاق، دين، انسان و حتي هستي ما هم رابط مي‌يابد: در هستي به‌دنبال کمال هستيم، پس در «سياست» هم از پي کمال هستيم اما در «دولت» اين‌گونه نيست. زيرا دولت ماهيتي اجرايي دارد و بايد به اجزایي تقسيم شود که هم را کنترل مي‌کنند و زير نظارت عقل جمعي باشد. براي نمونه، پيامبر اسلام در اداره دولت «شورايي» عمل مي‌کرد؛ مثلا درباره اينکه جنگ در داخل يا خارج از شهر صورت گيرد، در غزوه احد، پيامبر مخالف خروج از شهر بود اما اکثريت گفتند بايد خارج شويم و همين‌گونه هم شد و البته شکست خوردند.

پس در اينجا عقل جمعي کار مي‌کند و رسول خدا نمي‌گويد که چون من پيامبر هستم و هدفم کمال است، از نظر اجرايي هم بايد از من اطاعت کنيد! نه در اين مسائل شورا و عقل جمعي عمل مي‌کند، اين با زماني که به ايشان وحي مي‌شود متفاوت است. در اينجا، در مسائل اجرايي، محمد بن عبدالله شهروند (و فرمانده) مدينه است و در آنجا مي‌شود محمد رسول‌الله(ص). رهبري عقيدتي با رهبري اجرايي شهر متفاوت است. دکتر شريعتي هم وقتي از دموکراسي دفاع مي‌کند و عليه «زور» نظام‌هاي استبدادي سخن مي‌گويد، خواستار يک دموکراسي راديکال شورايي است که در آن مردم مستقيما بر خود حکومت مي‌کنند و مسائل به‌صورت شورايي مديریت مي‌شود و به جايي مي‌رسيم که دولت متمرکز به‌تدريج «محو» مي‌شود!

* دموکراسي مطلوب مرحوم دکتر شريعتي همان دموکراسي «متعهد يا هدايت‌شونده» بوده؟

** معناي «دموکراسي متعهد» اين بود که براي رسيدن به اين مرحله روشنفکران بايد دوره ‌گذاري را طي کنند تا مردم آگاه شوند چون دموکراسي يک‌شبه نمي‌آيد و زماني هم که آگاهي به حقوق و تکاليف شهروندي در کار نباشد، دموکراسي مي‌تواند ضد خود به‌کار گرفته ‌شود. يعني «رأي»ها خريده شوند و عوام‌فريبي (دماگوژي) حاکم شود؛ در اين‌صورت انواع پوپوليسم، از هيتلر گرفته تا امروز آقاي ترامپ و خانم لوپن و... از طريق عوام‌فريبي بتوانند رأي اکثريت را کسب کنند! شريعتي، نقدي به دموکراسي کمّي «اکثريت‌سالار» دارد و معتقد است رأس بايد تبديل به رأي شود. مردم بايد به حقوق و تکاليفشان آگاه باشند تا بدانند ارزش اين رأي چقدر است وگرنه آن را مي‌فروشند. در زمان مصدق هم همين‌گونه شد و از همانجا اين بحث مطرح شد. اصلا مجلس به‌دست مخالفان دموکراسي و مصدق افتاد زيرا فئودال‌ها خيلي ساده رأي‌هاي روستاییان را مي‌خريدند.

در اينجا اين بحث پيش آمد که يک دوره انتقالي لازم است تا مردم باسواد شوند و نتوانند ببينند روي رأي، چه و نام که نوشته شده است و اما پيشنهادي که برخي کشورهاي رهاشده از استعمار دادند و تز «دموکراسي متعهد يا هدايت‌شده» را در پيش گرفتند، ناموفق بود، چون خود اين روشنفکراني که به قدرت مي‌رسیدند، تبديل به طبقه حاکم شدند و منافع خاص پيدا کردند و در نهايت آن کشورها به دموکراسي نرسيدند. زيرا دموکراسي تمريني است توسط مردمي که بايد طي انتخابات‌ها آگاهي پيدا کنند، ولو اينکه در ابتدا خيلي عميق نباشد اما به‌تدريج اين مسير اين‌گونه بايد طي شود. اين نکته‌اي است که در سخنراني «امت و امامت» دکتر شريعتي به ضرورت امر آلترنانس يا دوار بودن دولت، کم‌توجهي شده اما در آثار بعد (مانند «بازگشت») به اين مسئله پرداخته و اظهار شده که روشنفکران نبايد حکومت را در دست گيرند بلکه بايد راهنماي مردم باشند.

* اگر دکتر شريعتي در قيد حيات بودند، در شرايط کنوني، بيشتر اصلاح‌طلب بودند يا اصول‌گرا و يا يک جريان فکري سومي را ايجاد مي‌کردند؟

** واقعيت اين است که اگر دکتر شريعتي در قيد حيات بود، در «جرياني سوم» قرار مي‌گرفت؛ و اين جريان «عدالت و آزادي» را به‌عنوان دو معيارهاي متوازن و متناسب حفظ مي‌کرد. در شرايط کنوني، در جريان موسوم به «اصول‌گرا» مشکل نبود يا کمبود علاقه به آزادي‌ها و حقوق بشري و شهروندي است و همچنين نوعي دگماتيسم و جزميت در مسائل ديني و فرهنگي که مورد قبول شريعتي نمي‌توانست باشد.

از اين‌رو، بر سر مسئله آزادي‌ها و حقوق شهروندي با اصلاح‌طلبان همسو هستيم اما در زمينه عدالت اجتماعي و اقتصادي با خط و تفکر حاکم بر دولت پس از جنگ اختلاف‌نظر داريم زيرا در بخش پراگماتيست دولتي جريان اصلاح‌طلب، نوعي تفکر نئوليبرال از نظر اقتصادي حاکم است ولي در تضاد بين اين دو جريان چون يکي غالب و ديگري مغلوب است، با جناح اصلاح‌طلب در برابر جناح محافظه‌کار همسو هستيم. درست است که در برخي انتخابات‌ها اصلاح‌طلبان موفق به کسب آرای اکثريت شده‌اند اما ابزارهاي قدرت همچنان در دست «اصول‌گرايان» مانده است.

* برخي از منتقدان شريعتي معتقدند آبشخور تفکرات گروهک فرقان در آموزه‌هاي شريعتي بوده؛ به عقيده شما آيا قرابت فکري ميان اين جريان با منظومه فکري شريعتي وجود داشته است؟

** اين ادعا هيچ ريشه و پايه‌اي ندارد. رهبري و برخي اعضاي گروهک فرقان، طلبه بودند؛ بنابراين در همان ليست مراجع مورد قبولشان هم ذکر مي‌کنند و به‌ترتيب: شهيد اول و شهيد ثاني، يعني از شهداي حوزوي و روحاني نام مي‌برند، و بعد از حنيف‌نژاد و شريف‌واقفي نام مي‌برند از مجاهدين خلق و در مبارزه مسلحانه سعي مي‌کنند آن مشي را تبليغ کنند و در آخر هم شريعتي را شهيد پنجم مي‌نامند و از او بعد از شهادت وي، جملاتي در نقد روحانيت نقل مي‌کرده‌اند و از همين‌رو، برداشتي صورت گرفته که اينها گويي طرفدار شريعتي بوده‌اند. درحالي‌که خط مشي دکتر شريعتي آگاهي‌بخشي و پيام‌آوري بود و در زمان حياتش با خط مشي مبارزه مسلحانه چريکي مرزبندي داشت و بحث خون و پيام را مطرح مي‌کرد و مي‌گفت خون تنها مايه‌اي است براي انتقال پيام و کار خود را روشنگري زينب‌گونه و آگاهي‌بخش مي‌دانست و نه مبارزه مسلحانه.

با اين‌همه، با تمام مبارزاني که هدفي پاک و خير داشتند همدلي داشت اما متد و استراتژي آنها گاهی درست نبود. استراتژي شريعتي حرکت فرهنگي و آگاهي‌بخش است و نه حرکات قهرآميز مسلحانه؛ مگر در مشي رهايي‌بخشي انقلاب‌هاي مردمي. شريعتي انقلاب‌هايي نظير انقلاب الجزاير و فلسطين و اينکه ملتي به پا مي‌خيزد و مقاومت مسلحانه مي‌کند در مقابل اشغال مثلا فرانسوي‌ها در برابر آلمان‌ها و الجزايري‌ها در برابر فرانسوي‌ها و فلسطيني‌ها در مقابل اسرائيلي‌ها را تأييد مي‌کرد اما خط مشي‌هاي چريکي يا ترورهاي فردي و اقداماتي از اين‌دست را که در دهه 50 هم در ايران به‌کار مي‌رفت قبول نداشت؛ بلکه طرفدار نوعي مشي آگاهي‌بخش در راه رهايي بود و البته جنبش‌ها و انقلاب‌هايي که در آنها مردم به‌پا مي‌خاستند.

به‌طور کلي تاکتيک شريعتي، قهرآميز به‌معناي مسلحانه نبود. فرقان در قسمت فکري، رگه‌هاي مختلف فکري داشت از روحانيت و سنت حوزوي گرفته تا مجاهدين خلق؛ آنها تفاسير خاص خود را داشتند که به‌نام «تفاسير مسجد حجر» منتشر مي‌شد و هيچ‌کدام هم رفرنسي به شريعتي نداشت. پس از شهادت دکتر شريعتي و اطلاعيه‌اي که مرحومان مطهري و بازرگان، مبني‌بر اصلاح کتاب‌هاي دکتر منتشر ساختند، اطلاعيه‌اي به‌نام «فرقان»- شماره یک درآمد که ديگر از نوع تفاسير مسجد حجر نبود بلکه گروهي شده بود و در اينجا چند جمله‌اي هم از دکتر شريعتي نقل شده بود در نقد روحانيت با مضاميني چون «اسلام منهاي آخوند» و... از اين‌رو، برخي اين جريان را به تفکر شريعتي منتسب کردند اما به‌واقع هيچ ربطي چه در انديشه، چه در استراتژي و چه در تشکيلات ميان شريعتي و اين گروه وجود نداشت!

* درحال‌حاضر آيا چهره‌اي را مي‌شناسيد که بيشترين شباهت فکري با شريعتي داشته باشد؟

** الان شخص واحدي مطرح نيست که تمامي چنين شرايطي را داشته باشد اما طيفي از پژوهشگران و روشنفکران و پويندگان راه شريعتي و فرزندان و خانواده فکري او هستند که در مسير او حرکت مي‌کنند اما هنوز قطب متفکر عمده يا بزرگي وجود ندارد که پس از شريعتي آمده باشد؛ مثلا آن‌گونه که او راه اقبال لاهوري و سيدجمال را ادامه داد و گام‌هاي بلندتري هم در آن مسير برداشت.

http://vaghayedaily.ir/fa/News/75656

ش.د9601083

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات