چطور باید آغاز را، آغاز کرد؟ چطور باید تاریخ مسلمی را که برگه های طلایی تاریخ این انقلاب نیز هست ولی سوخته به رشته تحریر درآورد؟ ساختن تاریخ آتش گرفته انگار مشام ها را تحریک میکند و انگار تاریخ آب حیاتیست تا قلب های گرفتار مرض عادت را از خواب غفلت فراموشی سراسیمه بیدار کند؛ اما آب حیات را در دسترس نمیگذارند تاریخ را دستهبندی سیاسی میکنند. همه برای پروانه های سوخته جشن میگیرند، اما کسی رنگ بنفش روسری های مجمع الاضداد آمریکا و منافقین و عربستان وداعشی ها را درفرانسه نمیبیند.
چگونه باید گفت؟ و اصلا چگونه میشود نوشت؟ حجم فریاد آن چنان وسیع است که از حنجره بیرون نمیریزد و نوک حقیر قلم، نمیتواند که بغلتد. کدام صفحه است که شهادت را سرخ بر آن بنویسند و آتش نگیرد؟ از پروانگانی میگویم که آتش شمعی نسوزاندشان؛ اینان پروانه خورشید بودند و خاکستر شدند، پیش از آنکه زیباییشان را مجالی برای ظهور بیابند. از میان شمعستان ما به فراز درآمدند، قبل از آنکه پروانگی را به ما بیاموزند، اما آموختهایم...
بوی بالهای سوخته میآید در تیک تاک تلخ فاجعه کشتن قنقنوس ها، زمان وحشت زده گوش خوابانده به اضطراب عمیقی که قد کشیده در لحظههایی شوم.
حادثهای تلخ در بطن شهریورماه شکل میگیرد. از تمام زاویههای شقاوت، بوی تند توطئه و مرگ میوزد. ابلیس، بر تلّ اذهان پوسیده و غبار گرفته میخندد. بالهای آتش گرفته میوزند، میبارند، از ابرهای مشتعل، از شعلههای نفرت و کینه. همهجا پر میشود از بوی بالهای سوخته. هوا در آتش کینه میسوزد، هوا بوی سوختگی میدهد. هوا تاول میزند. و بادها، بوی پروازها را خواهند وزید... .
حادثهای شوم، ذهن تاریخ را میآشوبد.
نفس ثانیهها بند میآید. زمان عاجز است از ماندن یا رفتن؛
در جام جان زمان، شوکران مرگ سرازیر میشود و آنگاه فاجعه متولّد میشود.
دستان ابلیس خونآلود است.
پروانه ها در آتش عشق میسوزند؛ در آتشی که شعلهور است از کینه هابیلیان که در دل ابلیسیان خانه کرده و از کینه مردان مردی که بر عهد خود با خدا استوارند و پروانه شمع خمینی هستند.
«باهنر» و «رجایی»، دو واژه نامآشنای تاریخ، دو اسطوره بینظیر عشق و دو پروانه عاشق رها شده از پیله تعلقات دنیا، محو جمال دوست تا به آسمان قد میکشند.
از «رجایی» میگویم، همان معلّم ساده و مهربان که اندیشیدن را میآموزد. او که شهرت و محبوبیت، ذرهای از تواضع و فروتنیاش نکاسته و «باهنر» همان هنرمند عرصه شهادت که به ما آموخت «شهادت هنر مردان خداست»!
و مگر شما چه کرده بودید؟ به کدامین گناه؟ مگر جز این بود که قوم خویش را راهی به سوی شمع منور گشوده بودید؟ و چه گفته بودید جز آن که با بالهای بسته نمیتوان پروانه بود؛ پس یوغ از بال خویشتن گشودید؛ از قوم پروانگان نیز.
و این گناه شماست. همان جرم نابخشودنی که در مکتب شیطان پرستانِ ظلمت نشین که چشمانشان، تحمل نور هیچ شمعی را ندارند و چشم دیدن آنهایی را هم که میخواهند روزی در شمعستانِ منور، بال بزنند.
چگونه میشود نوشت؟ آن لحظه را که اگر بنگارم بالهای وسیع شما در حال سوختن بود، قلم به یکباره در دستم آتش میگیرد، لحظه انفجار، دفترم را تکه تکه میکند و آن زمان که جسمِ پروانهوارِ سوخته شما را در خاک مینهند، نفسم بند میآید. بیش از این اگر ادامه دهم، خود نیز خواهم سوخت. چگونه میشود نوشت؟ واژه «رجایی» را، که تکرار میکنم مرا با خویش، به سرزمین وسیعی میبرد که در آن، بوستانهای منوّری است سرشار از شمعهای روشنی که هرگز تمام نمیشوند. کلمه «باهنر» را که مینویسم، حسّی غریب، دستانم را در خویش میفشارد و مرا عمود میکشاند به سمتِ ابرهایی که بر آنها قصرهایی بنا شده است؛ که بر دروازه هر کدام، یک جفت بال سوخته آویزان شده است.
صدای انفجار، و طواف عاشقانه دو پروانه گِرد شمع شهادت؛ پروانههایی که لحظه لحظه در تبِ شهادت میسوختند، بارها، به شوق شهادت، خاکستر میشدند و هزاران بار دیگر، به عشق شهادت متولّد. پروانههایی که دنیا و این تن خاکی را پیله دردناکی میدیدند و تنها راه گریز را شهادت میدانستند. پروانههایی که وسعت پروازشان کائنات بود.
صدای انفجار، فریاد حادثه بود که از اعماق جانهایی پاک برخاست و آسمان، با شنیدنش جامهای سیاه بر تن کرد.
دستها به آسمان برخاست و تابوتهای ماتم بر روی دستهای غمزده، دراز کشیدند.
شمعها هم آن شب تا خودِ صبح، به حرمت شهادت گریستند.
خبر، سوارِ بر باد، غمگنانه به راه افتاد تا اشک وطن جاری سازد و در خیابان خونین، تکههای بدن رجایی و باهنر را تشییع کند، تا هر ذره از پیکر آنان، انفجاری در دل هر ایرانی برانگیزد و طومار سیاه اندیشگان را به هم برآورد.
میشناختمش؛ با همان لباسهای ساده و بیریا، با پاهایی که شکنجهگران بر آن یادگاری نوشته بودند و روزگار بر صفحه پیشانیاش، با خطی لرزان، حکایت مرد رنجدیدهای را نگاشته بود که بزرگترین سرمایهاش صداقت بود و غرور و مردانگی. امید، وامدار نام رجایی بود که حالا بر دستان ملّت تشییع میشد.
آن روز خون، فریاد خاموشِ مردی بود که سالها پیش از این، مشق شهادت میکرد؛ مردی که در قاموس مذهبش، فریادهای خاموش را بسیار شنیده بود و هنوز، پژواک فریاد مولایش علی علیهالسلام را میشنید.
آقای رئیس جمهور
شانههای خسته کشاورزان و کارگران، چه خاطره گرمی از دستهای مهربان تو دارند و بغض و لبخندی که با هم هر شهریور، به چهره شکستهشان میدَود، از حوالی سایبان چند روز با تو بودنشان میآیند.
تنها بیست و هشت روز مهلت داشتی و در همین زمان کوتاه چه وسعت سبزی از باور حکومت و خدمت بر جای نهادی!
سفر به خیر، آقای نخستوزیر!
باهنر! شاید آن روز هم خیلی خسته بودی؛ مثل هر روز دیگر کاریات که خستگی، به چهرهات میدوید و واژه واژه دهانت، بویِ فداکاری میداد.
ولی آن روز ـ هشت شهریور را میگویم ـ شاید افزون بر خستگی، دلتنگ هم بودی که آن صندلی سوخته آنقدر سخت به انتظارت نشسته بود!
اما آقای رئیس جمهور امروز دیگر روزگار متفاوت شده است شاید ریاست جمهوری دیگر برای انقلابیون وظیفه نباشد. اینجا تبدیل به یک صندلی رنگین شده که دل کندن از آن به غایت سخت است. اینجا انتخابات تبدیل به میدان دوئل قدرت شده نه میدان رقابت خدمت. برخی ها تمام گذشته خود و انقلاب را زیر سوال میبرند تا بتوانند در اروپا و آمریکا هم رای بیاورند .امروزه حتی قاتلین شما هم در انتخابات نقش بازی میکنند وعلنا همرنگ برخیها میشوند ودر کنار آنها به خونخواهی قاتلین دهه 60 میپردازند.
آقای نخست وزیر بعد از کوچ پروانه ها دیگر همه نخست وزیرها در راه نماندند و فتنه ها را بر علیه انقلاب خمینی کبیر رهبری کردند.
شاید هنوز هم مانند کشمیری ها وجود داشته باشند تا همان بیراهه ها را ادامه بدهند و نخلهای انقلاب را بر زمین بزنند تا راه را بر دشمنان این مردم هموار کنند.
هر سال، هشتمین روز شهریور، سنگفرش خیابان، گرمی خون بهترین فرزندان وطن را مرور میکند تا شاید روزگاری، داعیه داران دروغین مبارزه با تروریسم، تصویر دژخیمانه خود را در خونهای جاری بنگرند.
آری! باهنرها و رجاییها میروند تا فریاد بماند، تا روزگاری فریادها به هم برآیند.
سالهاست وطن نام رجایی و باهنر را بر لبانش زمزمه میکند. مردانی که در کنار معنای صداقت، سادگی و ایمان، باید نام آنان را انگاشت. آنان که نامشان فرهنگ لغات را هم تغییر می دهد.