(روزنامه جوان ـ 1394/11/28 ـ شماره 4752 ـ صفحه 10)
* روند شكلگيري علم جامعه در ايران از ابتدا تا امروز چه تغييراتي كرده است؟
** در ابتدا بايد توضيح بدهم كه علوم اجتماعي از منظر علمي مجموعهاي از دانشها را ميگويند كه راجع به روابط انسانها بحث ميكند. حال اين روابط در قالبهاي مختلف مورد بررسي قرار ميگيرند؛ در واقع وقتي كه ما راجع به الگوهاي مناسبات جمعي و كنش متقابل انسانها و شكلگيري و تحولات جامعه صحبت ميكنيم، ميشود جامعهشناسي. وقتي راجع به برنامهريزي براي رسيدن به اهداف خاصي صحبت ميكنيم، ميشود برنامهريزي اجتماعي. وقتي راجع به مناسبات بين مردم در قالب اجتماعات و به خصوص فرهنگ مردم صحبت ميكنيم، ميشود مردمشناسي. ميتوان گفت علوم اجتماعي از آن جهت كه موضوع آن مناسبات ميان انسانها در سطح كلان و خرد است، از ساير حوزههاي علوم انساني كه ممكن است موضوعشان فقط انسان يا تفكر انسان يا مسائلي از اين قبيل باشد، متمايز ميشود. بعضيها در بعضي نحلهها، اقتصاد را هم جزو علوم اجتماعي ميدانند و بعضي هم آنها را تفكيك ميكنند. به هر صورت علوم اجتماعي حوزهاي است كه معطوف به مناسبات ميان انسانها، الگوهاي مناسبات و جامعه به طور كلي است؛ حال اين جامعه ميتواند جامعه ملي يا جهاني يا منطقهاي يا كوچكتر مثل اجتماعات قومي باشد.
علوم اجتماعي بر اثر اقتضائاتي به ايران وارد شد. به خصوص بعد از مشروطه شرايطي به وجود آمد كه اين اقتضا را داشت؛ تغييرات اجتماعي، توجه متفكرين را به خود جلب ميكند. در دنيا هم تحت تأثير رنسانس و عصر روشنگري و عبور از سنت به مدرنيته، تغييراتي اتفاق افتاد. وقتي تغيير اتفاق ميافتد، پديده خودش را نشان ميدهد. خيلي از پديدهها وجود دارند ولي به دليل ثابت بودن، ديده نميشوند؛ اما وقتي تغيير اتفاق ميافتد، جلب توجه ميكنند. به دليل اين تغيير در جوامع(از سنتي به مدرن) و هم به دليل مسائلي كه در اثر اين تغيير به وجود آمد، از قبيل انواع كجرويها، بيماريهاي اجتماعي و غيره، توجه متفكرين به اين پديده يعني «جامعه» جلب شد و تحت تأثير عصر روشنگري و به كارگيري عقلانيت در شناخت، دانش جامعهشناسي شكل گرفت. در ايران هم تقريباً چيزي شبيه آن در دوره مشروطه اتفاق افتاد و تغييرات اجتماعي رخ داد. هم به دليل خودِ تغيير اجتماعي و هم به اين دليل كه خودِ مشروطه نگاهي به غرب دارد، توجه متفكرين جلب شد و تحت تأثير آرا و انديشههاي متفكرين غربي ـ چه فلاسفه و چه جامعهشناسان ـ دانش جامعهشناسي را فرا گرفتند كه اينها باعث شكلگيري علوم اجتماعي در جامعه ايران شد. در انديشه افراد مختلفي مثل سيدجمالالدّين اسدآبادي، جلال آل احمد، صادق هدايت و ديگران ميتوان ظهور انديشه علوم اجتماعي را مشاهده كرد. اين مسئله ادامه مييابد تا دوره قبل از انقلاب كه گرايشهاي چپ در ايران خيلي غلبه پيدا ميكند. يك دليل آن اتفاقاتي است كه در جريان كودتاي ۱۳۳۲ و سركوب مذهبيها رخ ميدهد و در اين سركوب از حزب توده خيلي بهره گرفته ميشود.
* با اين حساب يعني علوم اجتماعي به پرچمداري ماركسيسم به ايران ورود پيدا ميكند؟
** اين مسئله همچنان ادامه مييابد تا اواخر دوره پهلوي كه فرح پهلوي قصد داشت فضاي فرهنگي كشور را از دست مذهبيها خارج كند و در اختيار گروههاي چپ قرار بدهد، عملاً چپها در فضاي فرهنگي كشور خيلي رشد كردند؛ به خصوص بعد از قيام خرداد ۴۲ كه ترس حكومت از مذهبيها بيشتر شد. در آن زمان بسياري از حوزههاي هنري و فرهنگي ما در اختيار حزب توده بود و آنها بهخصوص در تئاتر و سينما و كتابهاي داستان خيلي نفوذ داشتند. حتي در تلويزيون هم خيلي ديده ميشدند؛ هنرمنداني كه از چهرههاي آنان هم ميشد فهميد كه گرايشهاي ماركسيستي دارند.
درواقع در آن زمان، حكومت براي كنار زدن مذهبي از چپها استفاده لازم را ميبرد و همچنين در ظاهر به نوعي با چپ مشكل داشت. يعني حكومت به صورت كنترلشده با حربه ماركسيستي به جنگ مذهب ميرفت. البته در اين بين گروههايي مثل انجمن حجتيه و بهاييها نيز اجازه فعاليت از سمت شاه داشتند اما بيشترين قدرت مانور در دست ماركسيستها بود.
اين امر موجب گشت تا در زمان بعد از انقلاب خيلي از بزرگان جامعهشناسي ايران گرايشهاي چپ و سوسياليستي داشته باشند؛ مثل احمد اشرف و احسان نراقي. حتي خيلي از كساني كه امروزه در فضاي دانشگاهي حضور دارند نيز در زمان جواني گرايشهاي سوسياليستي داشتند. حتي در نظرات دكتر شريعتي كه يك جامعهشناس مسلمان است، ميتوان گرايشهاي سوسياليستي را ديد. البته اين امر منحصر به علوم اجتماعي نبود و گريبان ديگر علوم مثل اقتصاد را نيز گرفته بود تا جايي كه در اوايل انقلاب سرمايهداري يك فحش محسوب ميشد و بين سرمايهدار تجاري و توليدي تفاوتي قائل نبودند و قوانين مصوب آن زمان عليه سرمايهدار و به نفع كارگر بود و وضع اقتصادي مملكت ما هم ناشي از همان شرايط است كه در آن زمان شكل گرفت. در واقع فضاي فكري بعد از انقلاب، ديني شده بود ولي ديني كه هنوز ارزشهاي ماركسيستي در آن جريان داشت؛ ميتوان گفت ماركسيستِ تحريفشده به سمت اسلام و اسلامِ تحريفشده به سمت ماركسيسم. اين تأثيرات گفتمان ماركسيسم، در سياستهاي كشور هم ديده ميشد؛ مثل كوپني كردن اجناس و غيره. اين تاثيرات همان طور كه توضيح دادم بر جامعهشناسي و اساتيد آن نيز بسيار تأثيرگذار بود تا جايي كه از تمام جملات امام علي(ع) اين جمله خيلي معروف شد كه: «هيچ كاخي بنا نشد مگر كوخي ويران شد.» بعدها من در كتاب يكي از اساتيد جامعهشناسي دانشگاه ديدم نوشته بود: «علي(ع) اولين سوسياليست بود.»
* برسيم به مقطع فعلي. وضعيت آموزش جامعهشناسي در دانشگاههاي ايران را در حال حاضر چگونه ارزيابي ميكنيد؟
** مشكلي كه گريبانگير علوم اجتماعي در كشور ماست، مشكل همه حوزهها محسوب ميشود؛ يعني همه حوزهها با عمل توأم نيستند. در واقع نظام آموزشي ما از اولِ ابتدايي غلط است. ما دانشجويان را بمباران اطلاعاتي ميكنيم و اين تبذير زمان، تبذير دانش، تبذير آموزش و تبذير هزينههاست. ما اين تبذيرها را به وفور انجام ميدهيم. در كشور ما اكثر دانشجوها نميدانند اين درسهايي كه ميخوانند به چه دردي ميخورد. جواني كه در مكانيكي شاگردي ميكند را با يك دانشجو مقايسه كنيد. شايد استاد مكانيك نخواهد او به راحتي و سريع كار را ياد بگيرد، اما آن بچه دزدكي كار را ياد ميگيرد. ما در دانشگاه به زور ميخواهيم چيزي را به فرد ياد بدهيم اما او نميخواهد. اين غلط است. دانشجو كاربرد اين چيزها را نميبيند، چون حضور ندارد.
حال مشكل اينجاست كه ما بايد در صحنه عمل باشيم. امروزه دانشجوي ما اينقدر وقت آزاد ندارد كه اصلاً دست و دلش به كلاس و درس نميرود. ما به دانشجوها درس ميدهيم كه صرفاً چيزي ياد داده باشيم؛ فقط همين. زماني من در يكي از كشورهاي خارجي تحصيل ميكردم؛ اصلاً نديدم دخترهاي دانشجوي آنجا لباس بد بپوشند يا آرايش آنچناني بكنند؛ چون آنقدر مشغول درس و تحصيل بودند و تكاليفشان سنگين بود كه فرصت نداشتند به اين چيزها فكر كنند. اما اينجا ما به مسئله تفكيك جنسيتي و مسائلي از اين دست برميخوريم. مشكل اينجا اين است كه دانشجويان ما بيكارند، پس ذهن و رفتارشان به مسائل حاشيهاي كشيده ميشود. ما يك درس سبك ميدهيم و آنها هم كار سختي ندارند. اما وقتي منِ استاد يك پروژه داشته باشم و بچهها را هم به كار بگيرم، عملاً فضا متفاوت و فضاي كار و تلاش و تعليم به وجود میآید. دانشجو وقتي استفاده آموزههايش را نميبيند، انگيزهاي براي تلاش هم ندارد. اساتيد هم ندارند، چون خود آنها هم نميبينند. بنابراين اين فضا راكد ميشود و فضاي راكد محل توليد فساد ميشود. اگر اين فضا با نشاط بود و رونق داشت، در آن فساد به وجود نميآمد كه ما مثلاً بخواهيم تفكيك جنسيتي بكنيم يا نكنيم. منشأ اين مشكلات جاي ديگري است؛ تقاضايي براي كاربرد آموزش ما نيست، كجا بايد به كار گرفته شود؟
وقتي علوم اجتماعي ما به دلايلي كه گفتم ضعيف است و گويي اصلاً وجود ندارد، درباره آموزش، پژوهش و محتواي چه چيزي حرف بزنيم؟ بنده در دانشگاههاي لندن و ايران تدريس كردهام. به جرئت ميگويم ميزان درسي كه دانشجوي لندني براي يك درس خود ميخواند، از كل حجم درسي كه دانشجوي ما در دوره چهار ساله كارشناسي خود در ايران ميخواند اگر بيشتر نباشد، كمتر نيست. اين يعني برنامه جدي است. علوم اجتماعي در ايران بيشتر شبيه يك شوخي است.
مسئله ديگر اينكه ما قسم حضرت عباس را باور كنيم يا دم خروس را؟ جامعه ما از يك التقاط شديد رنج ميبرد، از يك طرف ميگويند علوم اجتماعي غربي و منحرف است، از طرف ديگر به وفور دانشجو براي علوم اجتماعي ميپذيرند. اگر اين علوم اجتماعي منحرف است، پس اين همه دانشجو چرا پذيرش ميشود؟ اين تعارض است. همين جامعهشناسان و اهالي علوم اجتماعي فعلي هم كارايي ندارند، اين همه دانشجو براي چه پذيرش ميشوند؟ در كشور ما خيلي چيزها صوري است، يعني فقط ميخواهيم شبيه يك چيزي را داشته باشيم.
* به نظر شما علوم اجتماعي بعد از انقلاب اسلامي در ايران توانسته رسالت خود را نسبت به مسائل و مشكلات جامعه انجام دهد يا در طول زمان فاصله بيشتري با جامعه ايران پيدا كرده است؟
** علوم اجتماعي همواره در ايران ضعيف بوده است. يعني اصلاً ارتباطي با مسائل جامعه نداشته كه بخواهد با آن فاصله پيدا كند يا به آن نزديك شود. هميشه ضعيف و در حاشيه بوده و هيچ جا حضور نداشته است. يكي از دلايل ضعف علوم اجتماعي اين است كه هيچوقت ـ نه قبل از انقلاب و نه بعد از انقلاب ـ مورد اقبال حكومتها نبوده است؛ زيرا نطفه جامعهشناسي در ايران تحت تأثير ماركسيسم، انتقادي بسته شده و جامعهشناسان انتقادي برخورد ميكنند. البته دل به دل راه داشته و هم حكومت و هم جامعهشناسان رابطه خوبي نداشتهاند؛ يعني آنچه اولويتِ حكومت بوده در دستور كار اينها نبوده و بالعكس و حتي گاهي در تقابل هم بوده است. امروزه نمونه بارز آن را ميتوان در انجمنهاي علمي ديد كه تبديل به محفلي شدهاند براي اينكه اگر كسي اخراج يا زنداني شد، از او تقدير ميكنند؛ اين يعني تقابل دانشگاه با حكومت. اين امر باعث شده هميشه با احتياط با آن برخورد شود و كيان علم را به اهالي آن ندهند و به افراد ديگر بدهند. يعني برخورد سياسي با علم يا برخورد سياسي علم با حكومت. در حالي كه مثلاً در كشور امريكا، جامعهشناسي كاملاً در جامعه حضور دارد. به عنوان نمونه در دهه ۵۰، ارتش امريكا از تعدادي جامعهشناس دعوت ميكند كه فلان مشكل را در نيروهاي هوايي بررسي كنند و حاصل اين مطالعه، مبناي تئوري «گروه مرجع» مرتون و «احساس محروميت نسبي» استوفر ميشود.
چرا اين اتفاق ميافتد؟ چون حكومت جايگاه علم جامعهشناسي را پذيرفته و از قدرت آن در حل مسائل خويش استفاده ميكند. اما چنين چيزي هيچوقت در ايران اتفاق نيفتاده است. مثلاً وقتي وزارت كشور ميخواهد طرح تحول اجتماعي بدهد، از هيچ جامعهشناسي دعوت نميكند و در نهايت طرحي ارائه ميدهد كه از بنياد ايراد دارد يا اينكه آنقدر با واقعيتها فاصله دارد كه اصلاً قابليت اجرايي شدن ندارد.
قدرت جامعهشناسي اين است كه در ميدان عمل، تحقيق و مطالعه كند و به تئوري برسد. نياز به حضور و تحقيق و مطالعه جامعهشناسان هست ولي چون از آنها استفاده نميشود، هم باعث ضعف طرحها ميشود و هم باعث ضعف خودِ علوم اجتماعي.
دليل ديگر اين ضعف، يك مشكل و تعارض معرفتي است. در غرب مثلاً فرد لائيك شده و تكليف خود را با دين و ديگر مسائل روشن كرده و شده دوركيم، وبر، پوپر و غيره. اما در ايران اين روند نبوده است. علوم اجتماعي ما از يك طرف متأثر از ماركسيسم بوده، از يك طرف متأثر از ليبراليسم و از طرف ديگر اسلام. ما از ابتدا نتوانستهايم از نظر علمي و منطقي جايگاه خودمان را بين اين سه حوزه معرفتي روشن كنيم و بين آنها گير كردهايم و تكليف خودمان را با هيچ كدام روشن نكردهايم كه دو تا را كنار بگذاريم و دنبال يكي برويم. نظر من اين است كه ما دچار يك تعارض معرفتي شدهايم كه اين تعارض معرفتي اجازه نداده است كه رشد كنيم. البته در مواردي كه فرد دچار تعارض معرفتي نشده، رشد كرده است؛ مثل احمد اشرف كه خود را ماركسيست معرفي كرد و آن دو حوزه را كنار گذاشت و در زمينه كار خودش هم خيلي ثمر داشته است. اما كسي مثل دكتر شريعتي بين اين سه حوزه معرفي گير كرده، رشد نكرده و يك جامعهشناسِ متفكر و نظريهپرداز نشده است. يا دكتر سروش يك مترجم زبردست شده نه يك متفكر و نظريهپرداز و خيليهاي ديگر.
* يعني اين مشكل معرفتي ما، يك اشكال علمي است كه شما به جامعهشناسي وارد ميكنيد يا مشكلي سياسي است كه از سمت حكومت به وجود آمده است؟
** اگر حكومتها در اين امر دخالت ميكردند يا يك جريان را مورد حمايت خود قرار ميدادند بالاخره به يك طرف كشيده ميشد يا اينكه خود جامعهشناسان تكليف خود را با يك حوزه معرفتي روشن ميكردند. يك مقدار هم ناشي از فقدان آزادانديشي و نبود جايگاهي شفاف براي علم در كشور است؛ به همين دليل جامعهشناس هم سعي ميكند بينابين قرار بگيرد و مثلاً اگر گرايش ليبراليستي دارد، بگويد من مسلمان و متدين هستم و عملاً انديشه خود را تحريف كند و با همين تحريف به خورد جامعه داده شود و اين خطرناك هم است. اگر دانشجو ماركسيسم را از دهان يك ماركسيست بشنود بهتر است تا از دهان ماركسيستي كه خود را مسلمان جا ميزند. اين خطرناكتر است. دانشگاه جاي اين حرفهاست؛ بايد فضا باز باشد تا هر كس هر انديشهاي دارد، آزادانه بگويد.
به هر حال اين دو جريان باعث شده كه عملاً جامعهشناسي در ايران افليج شود به طوري كه هيچ كس نتواند تشخيص دهد كه در حال حاضر با چه چيزي روبهرو هستيم. اين امر ميتواند براي ما گران تمام شود زيرا هرگز ما نميتوانيم برخورد واقعبينانهاي با علم اجتماعي كنيم ديگر چه برسد به آنكه مثلاً بخواهيم آن را اسلامي كنيم.
* با اين اوصاف ما چگونه ميتوانيم به شرايط مطلوب جامعهشناسي در ايران برسيم؟
** بايد شرايطي فراهم شود كه رابطه ارگانيك و نزديكي بين اهالي علوم اجتماعي و مجريان جامعه برقرار شود. اين شاهكليد نجات علوم اجتماعي است. اين ارتباط بايد تضمينشده باشد. بايد علم را زير چتر علم حمايت كنيم. در تمام دنيا هم همين گونه است، وقتي ميخواهند طرحي را كليد بزنند، لازمه آن پشتوانه پژوهشي است؛ پژوهشي كه دانشگاه تأييد كرده باشد. متأسفانه در كشور ما چنين روندي نيست. اگر اين روند در جامعه برقرار شود، ميشود جامعه علمي و دانش بنيان؛ يعني مسئولان جامعه، تصميمشان را مشروط به كار پژوهشي ميكنند. آن زمان هم بازدهي ما در عمل بيشتر ميشود و هم علم با شخصيتي كه به آن ميدهيم قطعا پيشرفت بيشتري ميكند.
برخي مسئولان همانند عوام فكر ميكنند. همه مشكلات را تشخيص ميدهند و راه حل آن را هم ميدانند، به همين دليل سراغ متخصصان هم نميروند. اين عوامزدگي است كه مانع ايجاد رابطه بين مسئولان جامعه و متخصصان دانشگاهي ميشود. در همه دولتهاي ما اين مشكل وجود داشته كه مسئولان نگاه ارگانيك نداشتهاند و دانشگاه را در موقعيت واقعي خود نديدهاند. اگر طرحها، تصميمات و سياستها با پشتوانه پژوهشي و تحقيقاتي دانشگاهي اجرا شود، مستند است و بازدهي آنها بيشتر است.
امروزه دانشگاه ما بيمار است و وضعيت خوبي ندارد. به جرئت ميتوان گفت دانشگاه (مخصوصاً در علوم انساني) بيش از آنكه موجب حل مشكلات شود، نگراني كشور را براي شكل دهي به مشكلات افزايش ميدهد.
* تا چه حد ميتوان گفت اين مشكلات علوم اجتماعي ناشي از غربي بودن آن است كه نميتواند در جامعه اسلامي ايران كاربرد داشته باشد؟
** اين يك بحث ديگري است اما فرض كنيد ميخواهيم مشكل ترافيك را حل كنيم و در اين راه از دانش اجتماعي استفاده كنيم. آيا دانش غربي بهتر است يا جهل شرقي؟ عوامانه برخورد كردن بهتر است يا دانش غربي؟ همه دانش غربي كه نجس نيست؛ ما ميتوانيم اشكالات آن را تشخيص دهيم. مشكل امروز ما بيش از آنكه غربي بودن علوم اجتماعي باشد، عدم جايگاه درست آن در نظام مديريتي كشور است. ما جايگاه علم را تضعيف كردهايم حال چه فرقي ميكند علم غربي باشد يا شرقي؟! مهم اين است كه ما از آن علم استفاده درست نميكنيم. ما كوركورانه ببينيم بهتر است يا با يك دوربين كج و كوله كه حداقل چيزي به ما نشان ميدهد؟
مسئولان امروز ما در جامعه پاسخگو كه نيستند هيچ، بلكه طلبكار هم هستند. اگر مجري مسئول و پاسخگو باشد، مجبور است سراغ پژوهش برود تا جواب مستند داشته باشد. رسانهها و مطبوعات ما هم مزيد بر علت شدهاند و آزاد نيستند، بلكه بدبختانه و ذليلانه قدرت مطالبه از مسئولان را ندارند و فقط به دنبال آنها راه افتادهاند. در واقع درست اين است كه مشكلات را دستهبندي كنيم. آنگاه متوجه ميشويم كه اين موانع خارج از علوم اجتماعي هستند. وقتي تقاضايي نيست، انگيزهاي هم براي توليد علم بومي نيست. البته اين صحبت بنده به معناي اين نيست كه دانشگاه كم كاري كند؛ دانشگاه هم بايد تحليل و تبيين خود را از موضوعات ارائه كند. در مورد محتوا هم وقتي اين مسائل حل شود، آن هم حل ميشود. اگر محتوا غربي است، به دليل اين است كه كتابها غربي است. اگر ما در ارتباط با جامعه باشيم و پژوهش انجام دهيم و به نظريه برسيم، محتواي آموزشي ما هم برخاسته از شرايط جامعه خودمان ميشود.
* حكومت هم در پژوهش و تحقيقات دانشگاه تأثير دارد؟
** فرض كنيد من بخواهم راجع به قتل تحقيق كنم؛ به من اطلاعات و آمار داده نميشود. يا بخواهم درباره نگرش مردم درباره كميته امداد تحقيق كنم، مطمئن باشيد دچار دردسر خواهم شد. نمونههاي زيادي از كارهاي پاياننامهاي داريم كه دانشجويان به علت عدم همكاري و عدم دسترسي به اطلاعات لازم، كارشان ناقص مانده يا رها شده و موضوع را عوض كردهاند. يعني نهتنها تقاضاي تحقيق و پژوهش ندارند، حتي به خود دانشگاهيان هم اجازه تحقيق نميدهند.
* با توجه به اين وضعيت از نظر شما راهبرد مناسب براي رسيدن به شرايط مطلوب و مناسب جامعهشناسي در كشور چيست؟
** من معتقدم در اولين گام بايد موانع قانوني را حذف كنيم. در مجلس قانوني تصويب شود كه هيچ مسئول يا مديري حق نداشته باشد هيچ برنامهاي را بدون استناد به پژوهشِ تأييد شده توسط نهاد علمي انجام دهد. ديگر اينكه لازم است موانع سياسي را از سر راه برداريم. مسئولان بايد پاسخگو باشند در اين صورت دانشگاه واقعا دانشگاه ميشود. مسئوليتهاي دانشگاه نبايد سياسي باشد، بلكه لازم است دانشگاهي باشد. در كشور ما مسئول دانشگاه را وزير تعيين ميكند. اما مثلاً اگر دانشگاه سنگاپور بخواهد مدير گروه جامعهشناسي تعيين كند، همه اساتيد دانشگاه سراسر دنيا ميتوانند نامزد اين سِمَت باشند. اگر اين مسائل رعايت شود و اين الزامات وجود داشته باشد، دانشگاه و همه علوم در جايگاه خودشان قرار ميگيرند، با حكومت و جامعه مرتبط ميشوند و به توليد علم و كارايي ميرسند.
ش.د9405999