(روزنامه جوان – 1394/11/18 – شماره 4744 – صفحه 10)
* وضعيت كنوني جهان و دورنماي عالم را از نظر جريانات انديشگي چگونه تبيين ميكنيد؟
** بسماللهالرحمنالرحيم؛ و لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم، حسبنا الله و نعم الوكيل، نعم المولي و نعم النصير. به نظر ميرسد چنانچه حضرت آقا حفظه الله فرمودند و با توجه به دلالتهاي عيني، جهان در آستانه يك پيچ بزرگ تاريخي قرار گرفته است؛ تلاقي اين پيچ تاريخ با اربعين انقلاب اسلامي ايران و ادعاهاي ليبرال دموكراسي در پايانيافتگي تاريخ، هم قابل تأمل و هم رهآموز نكات پردامنهاي است.
* يعني همان تبيين فوكوياما تحت عنوان پايان تاريخ؟
** خير؛ عرض خواهم كرد! تبيين فوكوياما، تبييني مغرورانه، ايدهآليستي، جبرگرايانه و ناهماهنگ با حركت عمومي تاريخ بود؛ او ميخواست بگويد پس از سقوط شوروي گورباچف و ظاهراً بيرقيب ماندن تمدنِ غرب، باب تفكر، ديالوگ و سياستورزي تعطيل شده و همه مغلوب امريكا هستند يا بايد در مرحله دموكراتيزاسيون يا همان امريكايزاسيون قرار گيرند! اما تبيين بنده از عالَم در گفتوگو با شما از موقف انقلاب اسلامي است، اما نه صرفاً ايدهآليستي و ذهني بلكه كاملاً رئاليستي! چون ما نميخواهيم بگوييم كه مثلاً قدرت و سياست در عالم متحول نشده يا مرزهاي فيزيكال دولتهاي ملي دست نخورده باقي مانده و دهكده جهاني به وقوع نپيوسته خير! اتفاقاً ميگوييم دهكده جهاني به وقوع پيوسته اما به قول سيدمرتضي آويني عليهالرحمه كه ميگفت دهكده جهاني واقع شده اما ما شهروندان مطيعي براي كدخداي دهكده جهاني نيستيم! لذا اين پيچ تاريخ، لزوماً در اراضي انديشگي ليبرال دموكراسي نيست كه پس از گذار از آن، مناظر و چشمانداز تمدني غرب جلوي ديدگانمان هويدا شود، بلكه ميخواهم بگويم چه بسا اين پيچ تاريخ، در ارض انقلاب واقع شده و «موعودِ انقلاب» را نشان ميدهدو قهراً به «انقلابِ موعود» هم رهنمون خواهد شد.
* اگر بخواهيم نظم جهاني شكل يافته جديد را با نگاه انقلاب اسلامي و نه از نقطه نظر امريكايي ترسيم كنيم، به چه جريانهاي غالبي خواهيم رسيد؟
** در پاسخ به پرسش جنابعالي شايد و از يك منظر بتوان جريانهاي عمومي جهان را در اَشكال و مدلهاي زير طبقهبندي كرد:
1- حركت تكويني سازمان آفرينش و جريان عمومي تاريخ
2- حركت تصنعي عالم و جريان دموكراتيزاسيون و امريكايزاسيون
3- حركت فطري عالم و جريان انقلاب اسلامي رهآموز نظريه تمدني مردمسالاري ديني
4- حركت نئوناسيوناليسمي روسي، چيني، ژاپني، برزيلي، هندي و...
در تبيين جريان اول بايد بگويم استحضار داريد بخواهيم يا نخواهيم حركت عمومي تاريخ وجود دارد و قابل تسخير نيست؛هابز، لاك، روسو، ماركس، انگلس، هگل، كانت، اشتراوس، رورتي و... بخواهند يا نخواهند، عالم تكوين ميل ذاتي به هدايت عالمِ واقع دارد و سازمان آفرينش طوري ساخته شده كه به حوزه واقعيت و امور انسان و جهان ربط و نسبت پيدا ميكند. جهان تاريخ دارد و تاريخ نه با يونان آغاز شده و نه با غرب جديد به اتمام خواهد رسيد، تاريخ زنده است و حيات دارد و حيات آن هم به دست خداي قاهر است.
* آيا اين نوعي جبرگرايي نيست؟
** جبر همان است كه ماركس گفته يا فوكوياما گفته! زيرا خداوند رئيس عقلا و رئيس سازمان آفرينش جهان است و با نظر داشتِ امكانات انسان و جهان، ظرفيتهايي را به صورت ذاتي در نهاد و سرشت انسان به وديعه گذاشت كه برخي جبرگرايان اردوگاه راست و چپ (كاپيتاليسم و سوسياليسم) آنها را ناديده انگاشتند و بعدها هر متفكر و نحلهاي هم كه آمد تا كاستي تبيينهاي آنها از انسان را برطرف سازد نتوانست. خداوند به انسان اختيار داد و اين قوه مهم، تمامي جبريات مكاتب مدرن و بعضي خوانشهاي تئوكراتيك افراط گرايانه در اديان را برطرف خواهد ساخت؛ حركت عمومي تاريخ هم بنا به قول استاد شهيد مطهري(ره) به سوي تكامل است؛ ممكن است انحطاطها و اعتلاها پديد آيند اما جريان كلي، جريان متعاليه تاريخ است، كسي مثل امام خميني (ره) سرشت انسان و عالم را درك ميكند و خود و انسان را و جامعه و جهان را در مسير عمومي تاريخ قرار ميدهد و هر حركتي كه با خواست عمومي سازمان آفرينشي هم افق باشد از حركت تسهيل شوندهاي برخوردار است. اما كساني مثل فرعون، چنگيز، نرون، كارتر، ريگان، اوباما و سلف شان هيتلر، استالين، لنين با گزينش برخي اقتضائات انسان، جامعه و انسان و محيط زيست را در معرض نابودي و انهدام قرار ميدهند.
* منظورتان جريان دومي بود كه نام برديد؟
** بله! آنها ميبينند انسان ميل به جاودانگي دارد و فطرت انسان، مقتضي جهاني شدن است اما جهاني شدن را از اقتضاي فطري جهان بودگي به جهاني شدن در معناي جهانيسازي دلالت ميكنند و به جاي ارزشهاي جهاني مبتني بر فطرت، بر ارزشهاي امريكايي و حقوق بشر امريكايي در قامت تمدن غربي و اساساً امريكايزاسيون مبادرت ميكنند، به همين دليل فوكوياما ميگفت «تاريخ» با سقوط بلوك شرق با وجود امريكاي مقتدر به اتمام رسيده اما امام به گورباچف نامه مينويسد كه تاريخ تازه شروع شده و گورباچف و ملت روس بايد متوجه استحاله آنها در نظام واحد جهاني باشند.
* يعني دو راه براي جهاني شدن وجود دارد؟
** بله! جهاني شدن مقتضي فطرت و هم افق با سازمان آفرينش و جهاني شدن مكدونالدي و كوكاكولايي! كه همان پروژههاي ليبرال دموكراسي است كه وعده دادهاند.
* و جريان سومي كه از آن نام برديد چه مختصاتي دارد؟
** جريان سوم، همان جريان نخست تاريخ است و شايد بهتر است بگوييم جرياني است كه ميگويد انسان، جامعه و جهان بر مبناي حقيقت وجودي انسان ميل به شدن دارد! ميل به تجدد دارد! در اين معنا ما يك متجدد واقعي هستيم چون انسانِ انقلاب اسلامي و انسانِ اسلامِ ذاتاً ميل به جاودانگي دارد، ميل به صيرورت دارد تجدد ما مكاني و تصنعي نيست! ملاك تجدد ما در نو بودن و كهنه شدن؛ زمان و ساعت نيست امري است كه در ذات انسان وجود دارد. مثلاً غربيان تحولات عصر جديد را در نسبت با دوره فئوداليته، نو و جديد ميشناسند و اين يكي را نو اما فئوداليته را كهنه مينامند در حالي كه قبلاً فئوداليته را ارج مينهادند و انسان فئودال يك انسانِ ايدهآل، و تشخص يافته بود اما شهيد مطهري ميگويد چه آن زمان كه شما فئودال و فئوداليته را ارج مينهاديد و چه اين زمان كه آن را كهنه ميناميديد؛ فئودال و فئوداليته در هر دو دوره با نوعي ارتجاع و كهنگي ذاتي مواجه بود.
چرا؟ چون فئودال و فئوداليته مقتضي انسانِ فطري و سياستِ فطرت نيست. لذا انقلاب اسلامي به عنوان آموزگار جريانِ سوم عالم كنوني در روزگاري كه ليبرال دموكراسي با تضاد دروني و بنبست مواجه شده و همچنين صرفاً تئوكراسي افراطي (خداسالاري غيرانضمامي و بيتوجه به انسانِ فطري و جامعه و...) نيز انسان قادر نشد به اداره امور خويش بپردازد؛ بر آن شد كه به اقتضاي سه گانه الف) حوزه تكوين و فطرت ب) سازمان آفرينش و ج) امور واقع مرتبط با انسان و زيستبومِ انساني به نظريه جمهوري اسلامي رهنمون گردد و اكنون تلاش ميكند نه در مرحله اجمالي جمهوري اسلامي بلكه تا مرحله تفصيلي و تمدني مردمسالاري ديني به مثابه يك مكتب و نظريه جامع بسط يابد.
* و جريان چهارم عالم را چگونه تبيين ميكنيد؟
** من جريان چهارم را ذيل جريانات مليگرا شناسايي ميكنم؛ نظير جريان ملي چيني، روسي، ژاپني، هندي و برزيلي! كه اينها بيشتر خواستار مجد و عظمت ملي هستند بدون نظرداشتِ اقتضائات معرفتشناختي.
* چين و ژاپن را چطور كنار هم ميگذاريد و چرا آنها را ذيل ناسيوناليسم قرار داديد؟
** ببينيد! ما يك وقت درباره تمدن غرب حرف ميزنيم يعني يك جور نگاه اومانيستي و ماديگرايانه به انسان و امور جهان! نگاه سكولار به انسان و جهان! نگاه دينگريزانه در تفسير انسان و تحولات اجتماعي، اقتصادي و سياسي! خب! غرب و شرق از يك سنخ بوده و هستند. شما به نامه امام خميني (ره) به گورباچف نگاه كنيد هر دو تمدن غرب و شرق سياسي را از يك آبشخور شناسايي كرده بود! انسانِ تكساحتي معيار بود! امام خميني (ره) و بسياري از متفكران، غرب و شرق سياسي و ايدئولوژيكي را «بديل» يكديگر يا «جايگزين» و آلترناتيو هم به حساب نياوردند بلكه آنها را صرفاً «مخالف» هم تلقي كردند. بگذاريد من يك نقل قول راهگشا از آقاي «بابي سعيد» استاد جامعهشناسي منچستر؛ مؤلف كتاب هراس بنيادين، اروپامدار و ظهور اسلامگرايي را براي شما بخوانم: اگر چه نظام شوروي به عنوان نماينده شرق پيكربندي شد، اما دلايلي وجود دارد كه بر اساس آن ميتوان گفت نظام شوروي آشكارا يك شاخه از گفتمان غربي بود.
يعني، اتحاد جماهير شوروي به رغم مخالفتش با ايالات متحده و نظم سرمايهداري، بخشي از ميراث غرب بود. در بسياري از موارد، نظام شوروي را ميتوان تلاشي خودآگاهانه براي پايهريزي يك نظم اجتماعي مبتني بر بعضي روايتهاي بزرگ عصر روشنگري به حساب آورد. اگر چه ميتوان گفت كه در گفتمان سياسي روسيه، راجع به هويت آسياي مركزي كاملاً درون الگوي امپرياليسم دهه 1880 اروپا جاي ميگيرد. به جاي اينكه گفته شود گفتمان اروپاي غربي، روسيه را دربرميگيرد يا نه، بايد پرسيد كه آيا گفتمانهاي اسلامگرا، روسيه را به عنوان نماينده شرق ميشناسند يا نه؟ جواب كاملاً روشن است، براي اسلامگرايان مدل شوروي و همنوعانش، بخش آشكاري از غرب هستند. به نظر آنان، مسكو بديلي براي غرب نيست، بلكه تنها مخالف واشنگتن است. از ديدگاه اسلامگرايان، سوسياليسم و سرمايهداري، هر دو بخشي از سنتهاي فلسفي غرب هستند كه بر ماترياليسم و رد خداوند استوارند. مضمون پيام (امام) خميني كه در ژانويه 1989 براي گورباچف فرستاد، حكايت از اين دارد.
من به برداشت خود اينطور نتيجه ميگيرم و سؤال طرح ميكنم كه مگر ميتوان از تمدن ژاپني سخن گفت؟! تمدن روسي؟! تمدن چيني ؟! تمدن برزيلي؟! تمدن كذا و كذا؟! چون اينها بايد مبادي هستيشناسانه و مباني انسانشناختي، ارزششناختي مستقلي داشته باشند و نسبت خود را با جامعه و جهان از حيث هستيشناسي بيان كنند اگر مجدطلبي، عظمتخواهي و جهانگستري روسها و چينيها را ذيل تمدن غرب تعريف نكنيم حداكثر بايد آنها را ذيل تفكري ناسيوناليستي شناسايي كنيم كه ميل تخالف با ظهورات سياسي مغربيان يا ميل به تسخير بازارها دارند؟ در حالي كه اين سنخ از تجدد و شدن تجددي غيرمعرفتشناسانه و صرفاً ابزاري است.
ما خوشحاليم كه روسها و چينيها و مردمان برزيل و... در مقابل غرب خودي نشان ميدهند و ميگويند ما زيست امريكايي را برنميتابيم اما اين مقاومت خالي از درونمايه انسانشناختي و هستيشناسانه است. فقط انقلاب اسلامي است كه تلاش ميكند بر مبناي يك دريافت جامعي از انسان، جهان و جامعه و سياست و اقتصاد و فرهنگ و هنر به يك سبكي متفاوت از زندگي و تمدني متفاوت از غرب تمدني رهنمون شود. پس اين حركتها را ميشود يك حركت ناسيوناليستي در گستره جهاني شناسايي كرد. كما اينكه در روسيه ولاديمير پوتين از كمونيسم خبري نيست اما روسها خواهان بازآفريني مجد گذشته در قالب مليگرايي هستند و نزاع در اوكراين و سوريه نيز از همين قسم است.
* ميتوانيد از گذشته تاريخي مدل و مثالي براي اين نظر ارائه كنيد؟
** بله! كماليسم در تركيه به همين ميانديشيد! و آتاتورك اگر فرصت ميكرد به دوردستتر از مرزهاي ملي كشيده ميشد همانطور كه نوعثمانيها ولو در نقاب اسلامي اما با چنين سرشتي ميل به توسعه تركيه جديد دارند كمااينكه صدام ميكوشيد نظامات مبتني بر بعثيسم را از حركتهاي ملي در سطوح منطقهاي بسط دهد و آنچه كه از حركتهاي پهلويسم در ايران درمييابيم هم اين بود كه او ميل داشت ايرانيت را ولو رمانتيك بسط دهد و به رُخ مردم منطقه و جهان بكشاند كه جشنهاي پرخرج شيراز و پنهان كردن ناكارآمدي و ارتجاع فكري خود در جمع هزاران مهمان خارجي با همين معنا قابل تبيين است اما نظريه جمهوري اسلامي كه ايدهاي ملفق از اسلام و جمهور مردم بود بر آن غلبه كرد ميشل فوكو ميگفت در آستانه انقلاب اسلامي به ايران آمدم ميخواستم ببينم آنها كه ميگفتند مخالفت مذهبيها با شاه بهخاطر دگماتيسم و تعصبشان در برابر امور نو و پيشرفت بود تا چه اندازه واقعيت دارد؟! بعد ميگفت با همه مردمان ايراني از هر طايفه حرف زدم؛ كارگر، دانشجو، دهقان، روحاني، بازاري، راننده و... و ديدم او كه 50 سال عقبماندهتر از اين طبقات بود همانا شخص اول مملكت و خود شاه است و اين شاه است كه 50 سال دير آمده نه مذهبيها؟!
ميشد از جريانات ديگر در جغرافياي انديشگي عالم هم اسمي به ميان بياوريم ولي آنها بيشتر وجهي سياسي و امنيتي دارند تا تئوريك لذا قابل اتكا نيستند و دير يا زود از صحنه جهان حذف خواهند شد مثل صهيونيزم بينالملل با دو شاخه مسيحيت صهيوني و يهوديت سياسي يعني تكاپوهاي امنيتي رژيم جعلي اسرائيل يا حركتهاي سياسي و شبهانديشهاي دائر بر مدار تشيع انگليسي و تسنن امريكايي در پوشش فكري نوحجتيهايها و نوخليفگيها و همچنين جريان اعتزالِ نو در جهان عرب و بعضاً ايران كه ميل به تفسير موسع از عقل سكولار بهجاي عقل ديني و نظام نبوت، قرآن و امامت در امور جاري بشر دارند البته شايد بايد از نيروهاي گريز از مركز كاپيتاليسم و جنبشهاي اجتماعي نظير والاستريت هم ذكر ميكرديم اما هنوز اين جنبشهاي ضد سرمايهداري به وضعيتي خودبسنده و انسجام يافته تبديل نشدهاند؟!
* برگرديم به جريان سومي كه از آن تحت عنوان حركت فطري عالم با آموزگاري انقلاب اسلامي نام برديد. اين جريان چه مبادي و فرايندهايي را براي شكلگيري طي كرده است؟
** من جمهوري اسلامي را از حيث سلبي مولود شكستِ زيسته انسان ماركسيست و انسانِ ليبرال ميدانم. جمهوري اسلامي مولود شكست انسانِ محصول قرارداد اجتماعي است كه صرفاً از راه قرارداد زميني، پيمان بست تا قدرت را به هيئتهاي حاكمه منتخب تحويل دهد. انسانهايي كه از نظر اين مكاتب سياسي، ذاتاً شرور، بدجنس و تماميتخواه و انحصارطلب هستند. در واقع اين رويكرد انسان را ذاتاً سكولار و خالي از ويژگيهاي الهي و فاقد محبت و نيكخواهي ميشناسد و بر آن است كه انسان در اداره امور به خويش واگذار شده و هستي و فطرت و لاجرم سياست و اقتصاد خالي از روحانيت و معنويت و بيربط با آسمان است و ميتوان در يك گزاره گفت انقلاب اسلامي مولود دينستيزي و اعلام خدامرگي انسانِ مدرن بود!
* و اما انقلاب اسلامي بين هستي و خدا و سياست چگونه ربط ملموس برقرار كرده است؟
** بايد از حيث ايجابي درباره نظريه جمهوري اسلامي نكاتي را بگويم؛ چنانكه قبلاً گفتم انسان و هستي مخلوق و آيت الهي است و اگر چنين است ما خدا را پس از آفرينش دست بسته نميدانيم! از طرفي شما اگر تفسير سوره حمد امام خميني (ره) را قرائت بفرماييد خواهيد ديد كه همه هستي اعم از نبات و جماد و انسان در حال ذكر حق هستند، انسان هم كه هستي براي او خلق شده است واجد و استحقاق راهنمايي صانع كل است. به همين خاطر امام خميني (ره) ميفرمايد اگر براي هر علمي، موضوعي باشد، موضوع علم و دولتِ انبياء هم انسان است، پس خداوند به حكم عقل و همچنين فلسفه ارسال رُسُل و انزال كتب انبياء را مأمور كرد تا انسان را تربيت كرده و به سعادت برسانند پس اگر چنين است «سايسِ كل» و «سياستگذارِ كل» وجود دارد و آن خداوند جل و علا ميباشد.
* از اين مقدمه چه نتيجهاي بين خدا و سياست صادر ميشود؟
** شايد حكيمانهترين نتيجه اين است كه هستي و سياست خالي از الهيئت و معنويت و روحانيتِ شريعتمدارانه نيست. پس خدا ديانت را مجراي رسيدگي به توليد قدرت، دولت و هر نوع ولايت و وكالتي تعيين كرد با اين توضيح ميتوانم بگويم كه در انديشه سياسي اسلام «اصل عدم ولايت» حكمفرماست! هيچ كس بر ديگري ولايت ندارد و همه ولايتها و سلطنتها و جمهوريها و پارلمانها باطل است مگر اينكه از «سايسِ كل» مجوز داشته باشد.
* آيا خطر اين طرز تلقي، ظهور حكومت كليسايي قرون وسطايي نيست؟
** آفرين! اين تلقي شما با توجه به زيسته سنخي از حكومت در غرب است كه نوعي استبداد با نام خدا ساري و جاري شد! بله! اما حكومت، يا سلطنت و جمهوريت در اسلام، خود به خود اصالت نخواهد داشت در اين صورت اين تلقي انحراف از سلطنت الهيه است زيرا حكومت در اسلام نمايندگي و جانشيني است و نه خودبنياد! بهقول آيتالله جوادي آملي در نظريه و عمل جمهوري اسلامي، اين شخص فقيه نيست كه حكومت ميكند بلكه قانونِ اسلام، حكومت خواهد كرد. فقه حكومت ميكند فقيه حكومت نميكند، در جمهوري اسلامي، اصل، فقاهت و عدالت ا ست نه شخص فقيه؛ اصل شخصيت است نه شخص!
* خب! اين ادعا را ميتواند هر نمايندهاي داشته باشد كليسا هم همينطور وانمود ميكرد در قرون وسطي!
** خير! كليسا هيچ ملاك و مناطي بجز خواست روحانيت و آباي كليسا نداشت! آنجا خواست كشيشان اولويت داشت و قانون بود و ملاك تفسير بود! در نظريه جمهوري اسلامي، روحانيت يك طبقه نيست! چون بهقول استاد مطهري ما طبقه روحانيت نداريم، ما اسلام داريم و قانون اسلام! حكومت كليسا در دست يك طبقه بود. ما در اسلام حكومت روحانيون نداريم حكومت اسلام و قرآن داريم. فقيه با اجتهاد در اين چارچوب قادر است حكومت كند وگرنه خود به خود منعزل است.
* آيا با اين طرز تلقي، به قول دكتر سروش دين را عرفي نميكنيم؟! آيا گوهر پاك دين اجازه ميدهد ما آن را با برداشتهايي زميني، عرفي و سكولار كرده و آن را از قدسيت خالي كنيم؟!
** در نظريه جمهوري اسلامي مبنائاً حكومت به حاكم واگذار نشده تا به تنهايي وبدون قانون و بدون حضور مردم، اين مسير را به سرانجام رساند! خير! در اينجا حكومت داير مدار حق و تكليف است، علاوه بر اين جمهوري اسلامي؛ هدايت بنياد است و اين نظريه ذاتاً حاوي و واجد آموزگاران انضمامي است، ذهني نيست، به عينيت و جامعه ضميمه ميشود، چون گفتيم كه اساساً موضوع علم و دولتِ انبيا، انسان است لذا هر اقدامي كه منطبق با خواست الهي و فطرت حق طلب و خداجوي انسان نباشد و قانون الهي مندرج در قرآن و سنت آن را تأييد نكنند يا با آن سازگاري نداشته باشد باطل است چون اسلام ديني اجتماعي و خاتمالاديان است پس مشروعيت هر حكم و حاكمي بايد مقتضي سلطنت الهي و فطرت باشد.
ضمناً بايد دقت كنيم، دين مقتضي فطرت كه اسلام است با مسيحيت، متفاوت است اسلام در ذات خود متعاقب فهمِ فطرت و هستي غيرسكولار، حتماً سياسي و حاوي ارتباط دوسويه امامت – امت است، يعني اسلام و نظريه جمهوري اسلامي بينياز از توليد الهيئت سياسي برآمده از پروتستانتيسم است زيرا ما در اسلام به لوتر و كالون بينياز هستيم و شبيهسازي نهضت اعتراض به كليسا در اسلام و تشيع بيوجه است چون نه مسجد ما كليساست و به قول مرحوم آل احمد نه آخوند ما كشيش! لذا با قاطعيت و براساس تجربه عيني ميگوييم جناب سروش و پيشينيانش در تاريخ معاصر ايران بر مبناي الهيئت سياسي مسيحيت حركت ميكنند و تكاپوي فكريشان ترجمه نزاع تاريخي كليسا و متجددين عصر نو بوده است. چون به قول آيتالله جوادي آملي اسلام اصالتاً و مبنائاً دلسوز انسان و جامعه است. اسلام ولي بالاصاله جمهور است و اصالتاً به دنبال سعادت و كمال جامعه و انسان است.
http://www.javanonline.ir/fa/news/769881
ش.د9406113