او از همان ابتدا مرد مبارزه بود. هر جایی که حضور داشت همانجا برایش مرکز جهان بود و وظیفه اش مبارزه در راه دین الهی.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دستشو گرفت و گفت: «فکر کردی خیلی مردی ؟!»
گفت: بروبچه ها اینجور میگن!!
شهید چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه
به غیرتش بر خورد ، راضی شد ؛ رفت جبهه...
تفاوت فرماندهی از جنس شهید چمران و فرماندهی های دیگر این بود که او فرمانده سنگر نشین نبود. و این وجه تمایز او بود. در واقع او هیچ گاه ننشست تا زمان مناسب برسد یا شرایط آن طوری شود که میخواهد. این ادعایی نیست که نتوان اثبات رساند. کسی که کرسی استادی فیزیک در یکی از بهترین دانشگاههای آمریکا را رها می کند و خوش را به میان مردم لبنان می رسد فرد عافیت طلبی نیست. اصلا شیعه واقعی عافیت طلب نیست. و چمران از آن آدم هایی است که اگر کمی در زندگی اش دقیق شویم میبینیم که جنس او از جنس عافیت طلبی نیست.
او از همان ابتدا مرد مبارزه بود. هر جایی که حضور
داشت همانجا برایش مرکز جهان بود وظیفه اش مبارزه در راه دین الهی. یکی از هم
کلاسی های دانشگاهش می گوید استادی داشتیم که اصرار عجیبی روی بستن کراوات داشت و
گفته بود هر کسی کراوات نزند 2 نمره منفی برای او لحاظ می کند. مصطفی گوشش به این
چیزها بدهکار نبود. کراوات نزد و 18 گرفت و شد بالاترین نمره کلاس. گاهی تمام مبارزه
برای یک مبارز همین است؛ همین که شانه ات را زیر بار دستورات جهان غرب نبری.
گاهی هم مبارزه واقعی در رفتن است و نه ماندن. گاهی
باید از همه چیزهایی که داری بگذری و وارد مهلکه بشوی. مصطفی در حالی که می توانست
در آمریکا بماند و در کنار همسر و فرزندانش سالهای سال زندگی کند. اما او به دنبال
مبارزه است. مبارزه با ظالم برای ستاندن حق مظلوم.
او سالهای زندگی اش را در لبنان مشغول آموزش به
مردمان آن دیار می شود. شاید بیش از آن که بخواهد جنگیدن با اسلحه را به آنها
آموزش دهد می خواست بفهماند که حیات در مبارزه است. چیزی که خودش مدت ها پیش به آن
رسیده است.
برای او مبارزه هیچ گاه تمام شدنی نبود. شاید زمان و
جغرافیای آن تغییر می کرد اما اصل هدف که مبارزه برای رسیدن به پیروزی نهایی بود
هیچ گاه تمام نمی شد.
زمانی که انقلاب اسلامی با قدوم خمینی کبیر به پیروزی
رسید دکتر مصطفی چمران راهسپار دیار خود شد. او این بار هم این را به درستی فهمیده
بود که مرکز ثقل مبارزه ایران است. آن روزها البته نه جنگی بود و نه عملیات
مسلحانه ای. ولی مبارزه با کفر وجود داشت و او دقیقا برای همین آمده بود. او آمده
بود که مبارزه کند.
می گویند چمران همیشه در محاصره بود. نه به این معنا که دشمن توانسته باشد او را به محاصره درآورد بلکه او خود وارد محاصره می شد، محاصره را می شکست و از آن خارج می شد.
پاوه که در محاصره ضد انقلاب بود و خود را در میان بارش گلوله به آن دیار رساند. پاوه ان روز مظلوم ترین نقطه زمین بود. جایی که دشمنانش قصد جانش را کرده بودند و دوستانش هم اراده ای برای دفاع از او نداشتند.
چمران وارد محاصره شدو وجودش قوت قلبی بود بر مبارزینی که با دست خالی روزها را در مقابل ضد انقلاب گذرانده بودند. چمران رفت تا باری از دوش مردم بردارد و نه اینکه خود باری باشد بر دوش مردمش.
پس از آغاز حمله رژیم بعث صدام به جنوب کشورمان به سوی جبهه های اهواز شتافت و مبارزه را آغاز کرد. آن روزها شاهد آن بودیم که کسی که فرماندهی کل قوا در اختیارش بود حتی از دادن فشنگ به نظامیان دریغ می کرد و نمی خواست کسی جز ارتش به جنگ برود. و می خواست یک شیوه قدیمی مربوط به زمان اشکانیان را به اجرا درآورد دکتر مصطفی چمران با دست خالی به سوی جبهه رفت و از پیش روی دشمن جلوگیری کرد. نام ستاد جنگ های نا منظم را همه شنیده اند. همه می دانیم که او با این ستادش بیش از آن که به دشمن ضربه بزند ترش را در جانش نهادینه کرده بود. چون دشمن نمی توانست پیش بینی کند که دقیقا قرار است از کجا مورد حمله قرار بگیرد و این چیزی بود که خواب و خوراک را از او گرفته بود. و این یعنی ستاد جنگ های نامنظم به هدف خود رسیده است.
البته نباید فکر کنیم ستاد جنگ های نامنظمی که او ایجاد کرد ر بود از چریک های کار کشته ای عمری کارشان این بوده، درواقع او خود به دنبال افراد می رفت و آنها را به جبهه می اورد آموزش می داد و آماده مبارزه می کرد. از آنجایی هم که اینجور جنگیدن ها کمی سخت تر از جنگیدن منظم بود او معمولا به دنبال کسانی می رفت که سر نترس داشته باشند. بسیاری از داش مشدی ها رو خودش آورد و از نیرویشان استفاده کرد. در جبهه هم دست مبارزه برنداشت. اینجا مبارزه برایش این بود که کسانی را که وارد جبهه کرده آموزش دهد تا قبل از آن که رزمنده خوبی باشند، انسان خوب و قابلی باشند و شاید بتوان گفت این تمام هدف او بود که انسان بسازد.
او در 31 خرداد 1360 در حالی که برای بازدید مجدد و توجیه فرمانده جدید مناطق عملیاتی دهلاویه راه اهواز - سوسنگرد را در پیش گرفت ، برای آخرین بار از خرابی های شهر مقاوم سوسنگرد گذشت و به سوی دهلاویه روان شد در حالیکه در داخل اتومبیل چنین می نوشت:
«ای حیات با تو وداع می کنم، با همه زيبائيهايت، با همه مظاهر جلال وجبروت، با همه کوهها و آسمانها و درياها و صحراها ، با همه وجود وداع مي کنم. با قلبي سوزان وغم آلود به سوي خداي خود مي روم و از همه چيز چشم مي پوشم. اي پاهاي من، مي دانم شما چابکيد، مي دانم که در همه مسابقه ها گوي سبقت از رقيبان ربوده ايد ، مي دانم فداکاريد، مي دانم که به فرمان من به سوي شهادت صاعقه وار به حرکت در مي آئيد ، اما من آرزوئي بزرگتر دارم، من مي خواهم که شما به بلندي طبع بلندم، به حرکت در آئيد ، به قدرت اراده آهنينم محکم باشيد، بسرعت تصميمات و طرح هايم سريع باشيد. اين پيکر کوچک ولي سنگين از آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليتها را به سرعت به هر نقطه دلخواه برسانيد.
در اين لحظات آخر عمر آبروي مرا حفظ کنيد . شما سالهاي دراز به من خدمت کرده ايد ، از شما مي خواهم که اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ادا کنيد . اي پاهاي من سريع وتوانا باشيد ، اي دستهاي من قوي و دقيق باشيد ، اي چشمان من تيزبين و هوشيار باشيد ، اي قلب من ، اين لحظات آخرين را تحمل کن ، اي نفس ، مرا ضعيف وذليل مگذار ، تا چند لحظه بيشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش به شما قول مي دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتي عميق و ابدي آرامش خود را براي هميشه بيابيد و تلافي اين عمر خسته کننده و اين لحظات سنگين و سخت را دريافت کنيد. من ، چند لحظه بعد به شما آرامش مي دهم...»
و همان روز بود که شهادت روزی او شد.