26 مرداد 1369 در تقويم تاريخي انقلاب اسلامي روز تأملبرانگيزي است. در آن روز عدهاي از خانوادهها گريان بودند و برخي ديگر خندان. شايد امروز حس كردن آن واقعه براي خيليها سخت باشد. روزي كه براي ملت ايران، روز سرافرازي و سربلندي و پيروزي مقاومت بر متجاوزان بود و يكي از روزهاي فاخر در تاريخ انقلاب اسلامي به شمار ميآيد. بايد به ياد آورد روزهايي را كه رزمندگان از خانوادههايشان خداحافظي ميكردند و سرنوشت خودشان را در شهادت يا اسارت ميديدند. هنگامي كه رزمندهاي آماده مأموريت به غرب كشور ميشود تا در راه اسلام و انقلاب، از سرزمين ايران در برابر متجاوز دفاع كند، با ارادهاي محكم و جدي گام برميدارد و با عزم راسخ حركت ميكند. شجاعانه و با صراحت در هنگام وداع با خانواده خود اهميت مأموريتش را شرح ميدهد و آماده حركت ميشود و يادآوري ميكند كه ممكن است اتفاقات بزرگتري بيفتد و ميرود. اين واقعيت را از زبان فرزند هفت سالهاي كه شاهد صحنه اعزام پدرش به جبهه بوده، بشنويد كه ميگويد: «يك خواهر كوچكتر از خودم دو ساله بود و يك برادر 12 روزه كه چشمانش هنوز باز نشده بود؛ پدر او را بوسيد و عازم شد.» اين پدر آزاده و دل كنده از دنيا و خانواده راهي مرزهاي ايران ميشود و در برابر متجاوزان مقاومت ميكند و هر آنچه در توان دارد و با كمترين امكانات با آنها مقابله و مبارزه ميكند و چند روز بعد در محاصره دشمن به اسارت در ميآيد و حدود 10 سال در چنگال متجاوزان روزهاي بسيار سختي را تحمل ميكند. آن روزها همه در فراغ اسرا دل ميسوزاندند و مسئولان نظام و رزمندگان در ادامه دفاع در فكر آزادي آنها بودند. در همين زمينه امام راحل فرمودهاند: «اگر روزي اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد خميني در فكرتان بود.» سال 1368 كه امام خميني(ره) رحلت كردند، روند مذاكرات در چارچوب قطعنامه 598 ادامه پيدا ميكند تا اينكه به يكي از بندهاي آن، يعني «تبادل اسرا» ميرسد. كمكم فضاي عمومي كشور و جريان روند انقلاب به گونهاي پيش ميرود كه حقانيت انقلاب اسلامي و ملت ايران نمايانتر ميشود. 10 سال از اسارت گذشته و حالا از زبان فرزند هفت ساله بشنويم كه ميگويد: «براي استقبال آماده شديم، منزل پدربزرگم در محله موتورآب تهران جايي بود كه براي اولين بار پدرم را ديدم. از اتومبيل پياده شد. در اولين مواجهه جا خوردم، خيلي شكسته شده بود و او را نشناختم، دو تا حلقه گل داشتم، رفتم كه در آغوشش بگيرم، من را نشناخت؛ از بين جمعيت كنارم زد با هدف اينكه خانواده را ببيند، داييام متوجه شد حلقه گل بعدي را به دستم داد. در ميان انبوه جمعيت دستانش را دور بدنم حلقه زد و من را به پدرم چسباند و گفت: «حاجي اين پسرته.» آنجا نقطه اتصال بود و اشك شوق من و پدرم در آغوش هم سرازير شد.»