لطف کنید و در ابتدا از شخصیت معنوی رسول مکرم(ص) اسلام بفرمایید.
شخصیت الهی و ملکوتی پیامبر عظیمالشأن اسلام، هدایتکننده همه انسانها به سوی حقانیت است. وجود مبارکی که قرآن مجید بر قلب او نازل شده است، همچون خورشیدی است که زیر ابر پنهان نمیماند و با فوت دهان کسی خاموش نمیشود. به تعبیری پیامبر اکرم(ص) «سراج منیر» است؛ سراج منیر به معنای خورشید نوردهنده است. این خورشید نه فقط کره زمین، بلکه همه عالم هستی را نور میدهد و افراد جاهل، سفیه و سبکمغزی که خیال میکنند با فوت دهان نجس و آلوده خود میتوانند این خورشید تابان و نورانی را خاموش کنند، خیال خام و باطل و اندیشه پستی را در سر خود میپرورانند. پروردگار عالم در قرآن مجید درباره پیامبر اکرم(ص) میفرمایند: «من او را مهرورز به تمام جهانیان فرستادم.» این جمله به معنای آن است که اگر کسی قدر مهرورزی را درک کند و آن را ببیند یا بفهمد، شیفته پیامبر اکرم(ص) میشود. اخلاق، رفتار و اعمال پیامبر عظیمالشأن اسلام در برابر مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و توبهکنندگان زمان خود، مهرورزی در حد اعلای خودش را نشان میداد. ضمن اینکه ما باید بدانیم مهرورزی پیامبر اکرم(ص) به ابنای بشر به زمان حیات مبارک ایشان اختصاص ندارد و برای همه جهانیان است.
ایشان حاکم سیاسی هم بودند، منش اخلاقی پیامبر در حاکمیت چگونه بود؟
دوران حکومت ایشان همزمان با دوران پادشاهان بزرگی بوده است؛ اما ایشان شبیه به هیچ یک از این پادشاهان حکومتداری نکردند، اصلاً حکومت اسلامی سلطنت نیست و نوع جدیدی از مملکتداری در آن زمان بود. پیامبر اکرم(ص) برخلاف پادشاهان در کاخ نمینشست. همه مردم برای دیدار و ملاقات با وی مجاز بودند، پیامبر اکرم(ص) زمانی که در مدینه بودند، هر روز صبح از کوچه و محل زندگی یک یهودی مخالف و دشمن خود عبور میکردند و هر روز هم آن فرد یهودی از پنجره خانهاش خاکستر بر روی سر مبارک پیامبر میریخت. دو روز آن فرد یهودی این کار را انجام نداد؛ پیغمبر اکرم(ص) که برای ادای فریضه نماز به مسجد رفته بود، پس از اقامه نماز از اصحاب خود پرسید «من دو روز است از این برادر یهودیمان خبری ندارم، آیا از او خبری دارید؟» یکی از نمازگزاران که از همسایههای آن فرد یهودی بود، به پیغمبر گفت که وی حال مساعدی ندارد و به مریضی افتاده و این روزها در بستر است. پیغمبر اکرم(ص) فرمودند: «من میخواهم به عیادت او بروم؛ چون او هر روز از من یاد میکرد ولو با ریختن خاکستر بر روی سرم.» سپس پیامبر اکرم(ص) به نوعی از بقیه هم دعوت کرد که همراه با خودش برای عیادت آن فرد یهودی به خانه وی بروند. عدهای همراه با پیامبر(ص) جمع شده و راهی خانه آن فرد یهودی شدند. پس از دقالباب، یکی از اعضای خانه در را باز کرد و و وقتی سخن پیغمبر اکرم(ص) را شنید که برای ملاقات با فرد یهودی آمده، خطاب به پیامبر گفت که وی حال بسیار نامساعدی دارد و شاید بهتر باشد شما دفعه دیگری به ملاقات او بیایید. پیغمبر فرمودند: «بروید به او بگویید که من برای ملاقات او تا اینجا آمدهام.» سرانجام اهل منزل در رودربایستی افتادند و به حضرت و اصحاب اذن دخول دادند. قبل از اینکه پیامبر وارد اتاق شود، آن فرد یهودی گفته بود که لحاف بر روی سرش بیندازند تا چشمش به پیامبر نیفتد؛ چرا که به شدت خجالت زده بود و احساس سنگینی میکرد. پیغمبر اکرم(ص) وارد اتاق شدند و دستشان را برای برداشتن لحاف از روی صورت فرد یهودی جلو بردند، آن فرد یهودی التماس کرد که یا رسولالله لحاف را کنار نزن، من را مسلمان کن و بعد لحاف را بردار تا من به حالت «مسلمان» تو را ببینم. مهرورزی پیامبر اکرم(ص) به کودکان، خردسالان و نوجوانان نیز مثالزدنی بود. همین فرد اول حکومت اسلامی گاهی در کوچه بچهها را در دامان خود میگذاشت و دست روی سر آنها میکشید و سفارششان را به پدر و مادرهای کودکان میکرد. یک روز مادری بچه یک ساله خود را به نزد پیامبر(ص) برد و پیامبر این کودک را در دامان خود گذاشت و شروع به محبت کردن با او کرد. بچه در همان حال که در دامان پیغمبر بود، ادرار کرد. صدای مادر به شدت بلند شد و بر سر کودک فریاد زد. حضرت خطاب به آن مادر فرمودند «چرا فریاد میزنی؟ بگذار بچه راحت کار خود را انجام بدهد. او که متوجه مسائل نیست. من هم میروم لباس خود را آب میکشم؛ اما نباید تو داد بزنی که بچه بترسد و رنجیده شود و از این جلسه نفرت پیدا کند.» مرحوم نراقی که از دانشمندان بسیار برجسته است، در کتاب «طاقدیس» نقل میکند یک روز پیامبر در حال عبور از یکی از کوچهها بود که بچهها جلوی او را گرفتند و به ایشان گفتند: «آقا، شما حسن(ع) و حسین(ع) را روی دوش خود سوار میکنید و از خانه به مسجد میآیید، ما را هم روی دوش خود سوار کنید.» پیامبر(ص) فرمودند، مانعی ندارد و بچهها را به نوبت روی دوش خود سوار کردند. وقتی که این کار تمام شد بچهها بار دبگر به پیامبر گفتند «ما دیدهایم گاهی شما دستها و زانوهایتان را هم به زمین میگذارید و حسن(ع) و حسین(ع) را به پشت خود سوار میکنید.» حضرت فرمودند عیبی ندارد. ایشان خم شدند و بچهها را به نوبت پشت خود سوار کردند و آنها را در کوچه گرداندند. این شخص اول حکومت است.پیامبر عظیمالشأن اسلام آنقدر رفتار نیکویی داشت که خداوند متعال آیه «انک لعلی خلق عظیم» را نازل کرد.
ما خیلی از داستانهای مربوط به اخلاق پیغمبر اسلام را میشنویم؛ اما دقت نمیکنیم که بیشتر این اتقافات در شرایطی رخ داده که رسول اسلام(ص) در رأس حکومت بودند.
بله درست است. پیرزن بادیهنشینی سالها به فرزندانش میگفت که من را نزد پیغمبر ببرید تا محضر او را از نزدیک درک کنم. فرزندان این پیرزن دائماً بردن مادر خود به نزد پیامبر را پشت گوش میانداختند و به زمان دیگری موکول میکردند. یک روز پیغمبر اکرم(ص) به همراه پنج شش نفر از اصحاب خود از منطقهای رد میشدند که دیدند آن پیرزن در وسط بیابان و زیر آفتاب سوزان همراه با یک مشک و یک طناب مشغول بیرون کشیدن آب از چاه است. پیامبر(ص) خیلی با محبت به نزد آن پیرزن آمد و گفت که مادر اجازه بدهید من از چاه آب بکشم. پیرزن هم که پیغمبر اکرم(ص) را نمیشناخت، خطاب به او گفت که اگر این کار را برایم انجام بدهی من برای پدر و مادرت طلب آمرزش میکنم. پیغمبر عظیمالشأن اسلام طناب را گرفت و مشک را داخل آب انداخت و از ته چاه آب گرفت. سپس پیغمبر مشک را روی دوش خود گذاشت تا به خانه پیرزن ببرد. اصحاب به حضرت گفتند که حداقل اجازه بدهید تا مشک را ما بیاوریم. پیامبر اکرم(ص) در این جا یک جملهای گفتند که باید آن را با طلا نوشت. ایشان فرمودند: «من دوست دارم بار امتم را خودم به دوش بکشم.» پیغمبر(ص) مشک را تا دم خیمه آن پیرزن برد و از پیرزن خداحافظی کرد. هنوز ۲۰ قدم دورتر نشده بودند که فرزندان پیرزن از راه رسیدند و پیرزن در آنجا با اشاره به پیغمبر(ص) به فرزندانش گفت که آن فرد مشک آب را پر کرد و تا اینجا برایم آورد. فرزندان پیرزن که در گذشته پیامبر(ص) را در مدینه دیده بودند برای تشکر به نزد وی رفتند و آنجا بود که متوجه شدند پیامبر(ص) مشک آب مادر را تا خانه آورده است. به شدت از پیامبر(ص) تشکر و معذرتخواهی کردند و گفتند که مادرمان نمیدانست شما پیامبر(ص) هستید وگرنه اجازه نمیداد که این کار را انجام بدهید. پیامبر(ص) خطاب به فرزندان پیرزن گفتند: «نگذارید مادر شما در امور سخت تنها باشد و حتماً یاریرسان او باشید.» سپس همراه با فرزندان به نزد پیرزن رفتند و با وی خوش و بش کردند.