
سلیمان حیدرپور
تاریخ سیاست خارجى آمریکا نشان میدهد که این کشور ضرورت و فلسفه حضور خویش در صحنه جهانى را با وجود یک رقیب یا دشمن حقیقى و یا فرضى تبیین کرده است. اگر این گفته زمانى جزئى از بافتههاى مکتب تئورى توطئه محسوب میشد اما امروز یک واقعیت غیر قابل انکار است.
در ایام جنگ سرد، این کمونیسم بود که در ذهن آمریکائیان حکم یک شبح خوفناک را پیدا کرد و تمامی حرکتهاى چپگرا و حتى آزادیبخش از نهضت ملى نفت مصدق، تا حرکت استقلالطلبانه پاتریس لومومبا و آلنده با همین ترس نفوذ کمونیسم هدف قرارگرفتند.
اما در شامگاه قرن بیستم و آنگاه که خاطر آمریکایىها از سقوط دشمن سرخ خویش آسوده شد نگاه آنان به سمت و سوى تازهاى تغییر یافت. هرچند نشانههاى این نگاه جدید در همان فرایند حوادث دهه ۹۰ پدیدار شد، یعنى برههاى که جهان پس از فروپاشى نظام دوقطبى به طیفى از جنبشهاى میهنى و دینى آغوش استقبال گشود اما به طور مشخص این رخداد ۱۱سپتامبر هست که مسیر حرکت نه تنها ایالات متحده بلکه کل جهان قرن جدید را تعیین میکند.
فروریخته شدن نماد سرمایهدارى در ۱۱سپتامبر، دو تفکرى را در برابر هم قرار داد که پیش از این، گروهى از اندیشمندان آمریکایى نوید آن را در قالب جنگ تمدنها و یا جنگ میان جبهه اسلام و مسیحیت داده بودند. همه چیز در افق جهان رسته از بند کمونیسم رنگ نزاع و تقابل گرفت.
برخى از ناظران که از فراز برجهاى فروریخته تجارت جهانى این تقابل را نظاره میکردند تمثیل آشناى مارکس را براى توصیف این وضع دراماتیک جهان پس از ۱۱ سپتامبر بکار بردند. به باور این ناظران از میان دو پیشبینى پیشواى مارکسیسم، این بار تاریخ به صورت تراژیک خود را تکرار کرده است. زیرا رویارویى آغازین قرن ۲۱ شباهت زیادى به رویارویى ابتداى قرن ۲۰ داشت که در آن شاگردان مارکس زنگ کارزار طبقه فقرا وتحقیرشدگان با سرمایهدارى را به صدا درآوردند.
جنگ جدیدى که ۱۱ سپتامبر هیزم آن را فراهم آورد طرح و سناریوى آن را نه شاگردان لیبرالیسم که هواداران مکتب وتئورى قدرت تدوین کردند. جمعى که با الهام از متفکر ماجراجوى دوران جنگ سرد آمریکا ـ لوى اشتراوس ـ راه برترى سرمایهدارى را در تکیه بر بازوى قدرت نظامی یافتند، میتوانید فضاى سیاسى فرداى حملات تابستان ۲۰۰۱ را با دنیاى پس از ویرانى اروپا به دست فاشیسم قیاس کنید که همه بازیگران عرصه را براى ورود آمریکا به صحنه خلوت کردند. این بار نیز واشنگتن خود را با یک فرصت تاریخى روبرو دید. تنها تئورى آماده براى پر کردن این خلأ قدرت، همان تئورى شاگردان اشتراوس «جهان متکى بر هژمونى نظامی آمریکا» بود. اروپا، روسیه و آسیا همه وهمه در نخستین سالهاى طلایى قرن ۲۱ کنار کشیدند تا آمریکاى زخمدیده از غائله ۱۱ سپتامبر بىدردسر طرح تعقیب مخالفانش را پیش ببرد.
پایهگذارى یک جنگ ایدئولوژیک نوین
به این صورت جنگ بزرگ و موعود راهبران فکرى نومحافظهکاران شروع شد. این جنگ با آن که یک کشورگشایى و فتح سرزمین به دست ارتش آمریکا در خاورمیانه بود اما در ادبیات سران کاخ سفید یک جنگ ایدئولوژیک نامیده شد. بوش و حلقه تئوریسینهایش از مقدسترین واژهها براى قداست بخشیدن به این لشکرکشى خویش بهره جستند. آنها جنگ خویش را نبرد نجات و آزادى نامیدند به این اعتبار که وانمود کنند ارتش ایالات متحده در واقع پیشمرگ همه دولتها و ملتهاى اروپایى شده است که در معرض تهدید تروریسم قرار دارند. در مرحله دیگر این جنگ را نبرد خیر و شر نامیدند تا همه آنهایى که از فقریا تبعیض و یا سلطه علیه آمریکا به قیام برخاستهاند را نیز در فهرست سیاه آشوبطلبان قرار دهند. اما شاید فرداى ۱۱ سپتامبر هیچ کدام از این واژگان به اندازه واژه جنگ صلیبى جورج بوش ابعاد چنین جنگى ویرانگر را آشکار نکرد جنگى که ۶ سال بعد همه شهروندان جهان از شمال آفریقا تا خاور دور و از قلب اروپا تا آسیاى مرکزى را در کام نزاعهاى کور فرو برد.
این عنوان در زبان جورج بوش، فردى که فرماندهى تامالاختیار جنگهاى انتقامجویانه ۶ سال اخیر را در دست گرفت گویاى عمق راهبردى بود که کاخ سفید علیه جریانهاى رقیب یا مخالف خویش تدارک دید. با این راهبرد کل قلمرو جهان اسلام در یک کمربند تحریم و تهدید بىسابقه نظامی واقع شدند و همه جنبشها و محفلهاى اسلامی در چشم سربازان جدید جنگ صلیبى حکم یک کانون توطئه را یافتند.
به این صورت بذرهاى یک جنگ ایدئولوژیک جدید این بار درجهان لیبرالیسم نهاده شد. اگر تا پیش از این مکتب چپ بود که به مرزبندى ایدئولوژیک جهان مبادرت میکرد و متهم بود که با خیالات یوتوپیایى خود مانند شعار رهایى بشر جنگها و جنبشها را به راه میاندازد این بار این اندیشههاى منجىمآبانه از آستین یک قدرت لیبرالیستى برآمد کشورى که خود را نماد سرمایهدارى میخواند.
اما نبرد صلیبى بوش علیه حریف جدید بسى سختتر از مبارزه با سوسیالیسم بود. حریف جدید نه در یک کشور و یک نقطه مانند روسیه یا شرق اروپا که در قلمروى بىانتها از کره خاکى ریشه دوانده است. رویارویى با جنبشى که نام نوزایى اسلامی داشت در همان روزهاى نخست جنگ به اصطلاح نجات بخش بوش امرى محال آمد. جنبشى که هر ۵ قاره جهان سهمی از آن را برده بودند.
بنابراین سیاستگذاران آمریکایى را چارهاى جز این نبود که راهى میانبر را براى این مبارزه بر گزینند و به تعبیر تحلیلگران این کشور به جنگ گزینشى دست بزنند. انتخاب افغانستان و عراق به عنوان دو نقطه استراتژیک در خاورمیانه و آسیاى مرکزى در راستاى همین سیاست جنگ گزینشى انجام گرفت.
این جنگ ایدئولوژیک، از همه جهات با جنگهاى متعارف و کلاسیک و غیرکلاسیک تاریخ متفاوت بود. چنان که در این ۶ سال دیده شد نه تاکتیکها و شیوه و نه هدفها و استراتژىهاى آن با نبردهاى مرسوم قابل قیاس نبود. همینطور توانایى و ظرفیتهاى دو طرف نبرد و ابزارهایى که در آن استفاده میشود از هر نظر مدرن و منحصر به فرد هستند. به طور مثال در حالى که یک طرف جنگ یعنى آمریکا بر دوش ارتش مدرن و حرفهاى و با یارى تکنولوژى نوین ارتباطى و تبلیغى جنگ را پیش میبرد اما طرف دیگر سربازان و جنگجویاناش را از میان نوجوانان و جوانان فقیر یا سرگردان کشورهاى عربى آفریقایى بر میگزیند.
اما فاحشترین تفاوت این جنگ آنجاست که بسیارى از مسائل ماهوى آن شفاف نیست در واقع جهان شاهد تماشاى جنگى است که اغلب تصمیمهاى آن و تصمیمگیران آن در پشتپردههاى اسرار مانده اند.
ماهیت رازآلود جنگ در این است یک سوى این نبرد که القاعده است. گروهى که هر چند سرگذشت شگفت آور داشته است اما پس از جنگ افغانستان و سقوط پایگاه نمادین آن در تورابورا زندگىاش به صورت پنهان و رازآلود درآمد. رازآلودى این دشمن آمریکا در چهره رهبرى آن، اسامه بن لادن نمایان است. همان گونه که در دوران جنگ سرد، هر جا که شوروى حضور نظامی و سیاسى داشت، لاجرم آمریکا و متحدین آن نیز در آن حضور داشتند، هم اکنون نیز هر جا که القاعده حضور داشته باشد، آمریکا نیز حضور دارد، با این تفاوت که این بار حضور متحدین واشنگتن یا پررنگ نیست و یا اصولاً با چنین رویارویى مخالفند. در دوران جنگ سرد، نیروهاى اقمارى هر طرف به نمایندگى از یکى از ابرقدرتها میجنگیدند، اما هم اکنون نیروهاى آمریکا جنگهاى کلاسیک را با دشمن در پیش گرفتهاند و نیروهاى القاعده به صورت چریکى عمل میکنند. در گذشته سردمداران دو تفکر سرمایهدارى و کمونیسم پشت سر جنگها بودند و دستورالعملها را صادر میکردند، اما در جنگ جارى فتواها و فرمانهاى عقیدتى القاعده از سوى کسانى صادر میشود که حتى درسهاى مذهبى رایج در مکتب خانهها را نخواندهاند. مثلاً ایمن الظواهرى رهبر فکرى القاعده اهل مصر و فارغالتحصیل رشته پزشکى است. شخص بن لادن نیز فارغالتحصیل اقتصاد است. سمت او بیشتر شبیه سمت وزیر دفاع عربستان در جنگ ۱۹۹۱ خلیج فارس است. با این تفاوت که بن لادن در سایه اسلام حرکت و با ظواهر غیراسلامی مبارزه میکند. اما در عمل همانطورى که وزیر دفاع عربستان در آن مقطع به عنوان ماشین امضاى چکهاى هزینه سربازان آمریکایى عمل میکرد، بن لادن نیز هزینه مالى گروه القاعده را برعهده دارد. در آن جنگ نیز، فرماندهى صورى نظامی نیز به عهده وزیر دفاع عربستان گذاشته شده بود. سایر گروههاى منتسب به القاعده نیز از این امر مستثنى نیستند. مثلاً فتحالاسلام که در سال ۲۰۰۶از بطن یک گروه سکولار به نام فتح لانتفاضه بیرون آمده است، به دست شاکر العبسى ۵۰ ساله اداره میشود که تا سال ۱۹۸۳یک سرهنگ خلبان بوده است.
آنچه مسجل است حریفى که با نام القاعده و دهها نام مستعار دیگر در خاورمیانه نقاط گوناگون جبهه رقیب آمریکا را تشکیل میدهد، جریانى خروجى و انحرافى در جهان اسلام است.
در یک معادله همه رشتههاى نظامی و عقیدتى القاعده در این جنگ ۶ ساله به سود طرف آمریکایى تمام شده و تلخترین و ناگوارترین زیانها را براى مسلمانان در پى داشته است. از حیث اعتقادى اگر نگاه کنیم، سران القاعده مقدسترین باورهاى مسلمانان را در شقاوتآمیزترین نبرد به حراج گذاشتهاند. واژه مقدس جهاد فقط یکى از صدها دستاویزى است که این گروه براى فریفتن جوانان مسلمان ونیز مشروعیت بخشیدن به حرکت خویش برگزیده است.
اما از حیث نظامی کافى است که به تلفات دو جنگ عراق وافغانستان نگاه شود که حرکت این گروه بزرگترین نسل کشى و بىسابقهترین اشغال نظامی را در سرزمینهاى اسلامی به بار آورده است.
همه این تلفات جانى و مالى را با ضربه حیثیتى که یک جریان متحجر بر چهره اسلام و مسلمانى در عصرى به نام ارتباطات و آگاهى وارد کرده بیفزایید آنگاه روشن خواهد شد که چه سود سرشارى این گروه براى کارگزاران جنگ صلیبى در برداشته است.
جنگى بر اراده ۲ مهره مطرود جهان دموکراسى و دنیاى اسلام
به این صورت است که جنگ ایدئولوژیک پس از ۱۱ سپتامبر بر پایه دو انحراف بزرگ صورت میگیرد: انحراف طرف آمریکایى جنگ از قواعد و موازین لیبرالیسم و منشور سازمان ملل به عنوان نماد دموکراسى و دوم انحراف طرف سلفى از همه اصولى که مسلمانان براى یک جنگ دفاعى باور دارند. اگر بوش براى توجیه مشروعیت این جنگ همه مفاهیم والاى دموکراسى را در استخدام میگیرد و اشغال هر سرزمین اسلامی را ذیل واژگان مجعولى مانند جنگ پیشدستانه توجیه میکند و سرکوب همه نیروهاى اتباع خاورمیانه و اسلامی را با عنوان مظنونان ترور تعقیب میکند طرف دیگر نیز براى پیش راندن ماشین ترور خویش همه حریمها و قواعد انسانى و اخلاقى را در هم میشکند.
به این صورت این جنگ انحرافى دو بازیگر و نماد مشخص دارد. بوش و بن لادن. درجات انحراف این جنگ را میتوان با مرورى در رفتار و ادعاهاى این دو نماد جنگ به قضاوت پرداخت.
بن لادن از این واژه براى بسیج جهان اسلام استفاده میکند و جورج بوش نیز براى بسیج جهان مسیحیت به آن متوسل میشود. در حالى که همچنان که القاعده مطرود جهان اسلام است جهان مسیحیت رهبرى بوش را قبول ندارد. در هر دو تفکر انسانها را بدون تبعیض قربانى اهدافى میکنند، که در سر میپرورانند.
ابعاد دیگر جهانبینى این دو رهبر جنگ که دست بر قضا هر دو دنیا را به دو قطب خیر و شر یا تاریکى و ظلمت تقسیم میکنند شبیه هم یا مکمل همدیگر است. یک طرف میخواهد به زور انسانها را وارد مسیرى از تمدن یا همان لیبرالیسم مطلوب نومحافظهکاران کند که به اعتقادش تنها راه رسیدن به سعادت این جهانى است و طرف دوم میخواهد انسانها را به زور به زیر بیرق تفکر سلفىگرى بکشاند.
عبارت «هدف وسیله را توجیه میکند» سرلوحه سیاست هر دو طرف است. هر دو زور را علیه کشورها و دولتها براى رسیدن به مقصود مجاز میدانند و هیچ یک از طرفین ابایى ندارند که این کشتار را یکى تحت نام «مبارزه با تروریسم» و «دیگرى پیکار با کفار» بنامند.
هر یک براى به کرسى نشاندن تفکر خود کشتار انسانها را مباح و مجاز کردهاند. آمریکاى بوش با تصویب قوانینى بر سر زنان و کودکان افغانى، عراقى و سومالى بمبهاى چند تنى میاندازد و در زندانهاى نهان و آشکار شکنجههاى ضدانسانى غیرقابل تصور به راه میاندازد و بن لادن همان کار را با شیوهاى دیگر با بریدن سر انسانها، گذاشتن بمب در باشگاه «بالى» در اندونزى، در راه آهن مادرید، در مراکش و الجزایر اعمال ضد انسانى خود را به نمایش میگذارد. طرفه آن که هر دو طرف بر این باورند که کشتار را براى اهدافى مقدس انجام میدهند. کشتارها در هر دو تفکر بهاى اجتنابناپذیر آن چیزى است که قرار است بشر و جهان جدید را به صلح و خوشبختى برساند. آمریکاى بوش میگوید در پس جنگ عراق ملتهاى در حال توسعه و عقبمانده به قله صلح و آزادى میرسند و القاعده با برداشت تکفیرى از اسلام قشرى و تأویلناپذیر وعده اسلام مطلوب خویش را میدهد. بن لادن در این باور میدمد که با قدرت نظامی آمریکا نمیتوان رو در رو جنگید، از این رو باید به عقبه آن حمله کرد. پایههایش را در عقبه سست کرد. این موضوع که بن لادن آمریکایىها را چه نظامی چه غیرنظامى، مستحق مرگ میداند و بىارتباط با همین برداشت نیست. آمریکا نیز در عمل با هدف حمله به عقبه جهان اسلام که کشورهاى مهمی مانند ایران و سوریه و نیز شهروندان بىگناه است هجمه میبرد. زن و کودک عراقى قتلعام میشوند و تهران و دمشق و... تحریم میشوند در حالى که همگان میدانند که آنها بىگناهند. بوش و بن لادن هر دو در محاسبات خود عنصر اراده را منظور کردهاند. هر کدام و به هر دلیلى میخواهند هزینه ادامه مبارزه را در عقبه آنقدر بالا ببرند که طرف مقابل مجبور به عقبنشینى شود. خطر واقعى در این است که در هر دو تفکر، مرزى بین گناهکار و بىگناه، بین نظامی و غیرنظامی و بین همه کسانى که در عقبه قرار دارند، وجود ندارد. همین برداشت است که هزینهها را عمدتاً متوجه بىگناهان و افراد عادى میکند و کسانى که به طور مستقیم وارد جنگ شدهاند، کمتر خسارت جانى متحمل میشوند.
جورج بوش براى به کرسى نشاندن اندیشه خود، تمامی امکانات نظامی و ابزارهاى سیاسى، تبلیغى و اقتصادى را در اختیار دارد. در ششمین سال جنگ، او با این پرسش خانمان برانداز روبروست که در عالم واقعیت نتوانسته، مانع بروز حادثه ۱۱سپتامبر، سقوط طالبان و تأمین آرامش در عراق و جهان شود، هر دو متهم اول ناامنى جهان و به یک اندازه مورد تنفر هستند.
کسى دیگر به سخن تئوریسینهاى این جنگ گوش نمیدهد که روزى نام این رویارویى را جنگ صلیبى، روزى دیگر جنگ سنت و مدرنیته، عدهاى دیگر آن را جنگ بین جهان پیشرفته و جهان عقب مانده و تحقیر شده بنامند و از آنجایى که هر دو طرف با تمام توان انسانها را به بدترین وجه ممکن میکشند و رعب و کابوس مرگ دیکته میکنند بهترین نامی که براى آنها انتخاب کردهاند امپراتورىهاى ترور است. هر دو امپراتور با صدور بیانیههاى کشتار پى در پى، نوید پیروزى سریع میدهند. جالب است که هر دو به حجم و گستره سربازانى که براى این کشتار اجیر کردهاند میبالند. بوش به حجم نیروهاى خویش در زمین و فضا ودریا و بن لادن به تشکیلات القاعده و زیرشاخههاى وهابى و سلفى که به قدرت دلارهاى سعودى در اندونزى، مالزى و در شرق آسیا گرفته تا الجزایر و مراکش در شمال آفریقا و اروپا پراکندهاند. جهان در باره شیوهاى عمل آنان نیز قضاوت مشابه دارد. بمباران آمریکاى بوش و بمبگذارىهاى بن لادن حیات انسانها را میگیرد و زیرساختهاى جوامع را از میان میبرد و به این صورت امنیت نیمبندى که پیش از ۱۱سپتامبر در جهان وجود داشت نیز از میان رفته است.
قضاوت شفاف درباره جنگى مرموز
آرشیو حقایق تاریخ گشوده شده است. حقایقى که همه افکار عمومی را آگاه از این ساخته که القاعده و آمریکا روزى همپیمان بودند درست در همین دنیاى آرمانى سپتامبر، همکارىهاى همه جانبه دهه ۸۰ را نادیده گرفته و رویاروى هم قرارگرفتند.
۱۱ سپتامبر آغاز دوره جدید است؛ این دوران با هیچ مقطعى قابل قیاس نیست زیرا همه شگفتىهاى تاریخ در آن قابل جمع است.
دورهاى که در آن، دو جبهه زیر پوشش دو بینش مقدس خشنترین و زشتترین نزاع را آغاز کردهاند. جالب است که پایان آن نیز بر همگان روشن شده است یعنى کسى نیست که نداند در این رویارویى سرنوشتساز، انسانهاى زیادى قربانى شده و خواهندشد و قرار نیست صلح، آرامش و امنیت به این زودىها به جامعه بشرى بازگردانده شود.
واقعیت این است که در رویارویى میان بن لادن و آمریکا، نیروهاى هر دو طرف تحلیل رفته و استراتژى دو طرف با عنوان جنگ مقدس و مبارزه با تروریسم آن نیز یکى پس از دیگرى با شکست مواجه شده است و حمایت مردم آمریکا و جهان اسلام به یکسان از دو طرف سلب شده است. آرزوى القاعده براى بسیج ناراضیان جوامع اسلامی به بار ننشسته است و شواهد میگوید این گروه از توان باز تولید خود در اشکال متنوع تر برخوردار نیست. در سوى دیگر اما آمریکا هیچ گاه گمان نمیکرد که هزینه حضور در کشورهاى اسلامی بسیار بالا باشد. آمریکایىها دلخوش از حضور فیزیکى آسان در افغانستان براى تسلط بر نفت آسیاى میانه، گام بعدى را براى تسلط بر بیش از ۳۰۰میلیارد بشکه نفت در عراق برداشتند ولى ماشین جنگى آنها به گل نشست. اگرچه امروز در هر دو مورد، آمریکایىها مدعى هستند که به هدف از میان برداشتن القاعده در افغانستان و عراق نزدیک شدهاند.
آمریکا همزمان با عراق با همین بهانه وارد سومالى و شمال آفریقا شده است اما در آنجا نیز با فاجعهاى مشابه دست به گریبان است.