چایی خوشرنگی آورد و گفت: «یه کم بشین، بعد برو چه عجلهایه؟» آرش با بیحوصلگی توی هال سرک کشید و گفت: «مامان تازه دایی اومده، یه ذره بشین، من دو سه تا سؤال ازش بپرسم...» و بعد بلافاصله صدای برادرم از اتاق آمد: «دروغ میگه، میخواد یه دست فوتبال بزنیم...» و صدای خنده و اعتراض در هم پیچید.
مادر نگران نگاهم کرد. گفتم: «آره امروز گفتن یه کم بهتره، انگار عکسالعمل داشته، من رفتم یه لحظه دیدمش، ولی خیلی سرمون شلوغ بود، نشد برم بالای سرش...» مادر آه پر افسوسی کشید. یک لحظه حرفهای فهیمه، سرپرستار مراقبتهای ویژه یادم آمد، گفتم: «مامان، فهیمه یه چیزی گفت، کلی خندیدیم، گفت داشته سِرُم بیبی رو عوض میکرده، به همکارش گفته این تختای جدید که آوردن واسه بخش کودکان خیلی قشنگه، یهو بیبی تو اون حالت نیمه هوشیار به خودش اشاره کرده، گفته قشنگ منم...» و بعد خندیدم. مادر چند لحظه به من خیره شد. حالت صورتش عجیب و غریب بود. نمیدانستم در ذهنش چه میگذرد. دو سه بار صدایش کردم؛ اما همانطور بهت زده زیر لب کلمه قشنگ را زمزمه کرد و بعد بغض بزرگی که توی گلویش گیر کرده بود، مجال پیدا کرد و اشکهایش مثل چشمه جوشید. یک آن از حرفی که زده بودم پشیمان شدم، دستپاچه و نگران سعی کردم آرامش کنم، مدام عذرخواهی میکردم. تازه به خودم و حرفی که زده بودم فکر کردم. بیبی زن آبلهرویی بود که از زیبایی بهرهای نداشت، آنطور که مادرم تعریف میکرد، بعد از فوت همسر جوان پدربزرگم که شش بچه قد و نیمقد داشته، یکی از اقوام بیبی را به پدربزرگ معرفی میکند، که به دلیل چهرهاش هنوز ازدواج نکرده بوده و شاید بهتر از هرکسی میتوانسته بچهها را جمعوجور کند. بیبی هیچوقت مادر نشده بود، اما نه خودش و نه بچهها باور نداشتند که همخون نیستند، از بس که مهربان و دلسوز بود. با هزار ترفند و عذرخواهی مادر را آرام کردم. مادر با بغضی که هنوز دنبال فرصت بود، گفت: «از تو ناراحت نیستم، یادم به قدیما افتاد. بیبی به خاطر صورتش جایی نمیرفت، یا اگه میرفت صورتش رو میپوشوند، یه روز بابابزرگ بهش گفت میخوام ببرمت مکه، باید بریم عکس بگیریم برای گذرنامه، بیبی هی طفره رفت و آخرش گفت حاجی من زشتم، نمیبینی مردم چی میگن؟ خودت برو! بابابزرگ خیلی ناراحت میشه، از اون روز به بعد هر روز صبح از بیبی میپرسید قشنگ کیه؟ تا بیبی بگه قشنگ منم! و هر دو بخندن! تا چندسال پیش هم دایی سربهسر بیبی میذاشت و ازش میپرسید قشنگ کیه؟ برای ما و بابابزرگ، بیبی از هر زنی قشنگتر بود، هنوزم هست...»
تصویر تازهای از پدربزرگ که سالها پیش از دنیا رفته بود و بیبی و اطرافیان، در ذهنم جاگرفت. مهربانی چه کارها که نمیکرد، زشت را زیبا و زنی غریبه را مادری دلسوز! مادری که در آستانه صد سالگی برای بچههایی که فرزندش نبودند، عزیز و محترم بود.