وارد خانه که شدم، هنوز خبری از بقیه نبود. مسئولیت بزرگی را که به گردنم انداخته بودند، باید به خوبی اجرا میکردم[...]
وارد خانه که شدم، هنوز خبری از بقیه نبود. مسئولیت بزرگی را که به گردنم انداخته بودند، باید به خوبی اجرا میکردم. لحظات به سختی میگذشت. توی خنکای اول صبح، عرق کرده بودم. جوریکه هر چندلحظه یک بار باریکههای آن از روی شقیقهام سُر میخورد و خودش را به گردنم میرساند. کلافه بودم. محمود جلوی در ایستاده بود و داخل نمیآمد. با حالتی گرفته و عصبی تشر زد که: «دِ برو دیگه، الان ننه من برسه شیون میکنه، زندایی سکته میکنه... برو تا کسی نیومده آمادهاش کنیم...» از اینکه جلوی در ایستاده بود و دستور میداد، حرصم گرفت؛ ولی جای جر و بحث نبود. به خودم مسلط شدم. با صدای بلندی گفتم: «زندایی یاالله، خونهای؟ اومدم کشمشا رو ببرم...» صدای زندایی از داخل اتاق نشیمن آمد.
ـ بیا تو علی! اینجام، دارم تو بقچه میبندم...
صدایش سرحال بود. چطور باید این خبر سهمگین را به او میدادم؟ چطور دلش را خالی میکردم؟ پرده را کنار زدم. زندایی گره آخر را به بقچه پر از کشمش زد و سینی کشمش تازه را به سمتم گرفت و گفت: «علی جان ببین چه کشمشی شده امسال! مثل عقیقِ سبزه، آدم دلش نمیاد بخوره...» چند دانه با اکراه برداشتم. باید میرفتم سر اصل قضیه؛ گفتم: «الان محمود و اکبر میان میبرن، زندایی صبح گاراج احمد بودم، چند تا همرزمای فرهادو دیدم... انگار تازه برگشته بودن...» حتی سرش را بلند نکرد، فقط «خُب» کشداری گفت و بستههای کوچکتر کشمش را روی ترازوی قدیمی گذاشت. فرصت خوبی بود. ادامه دادم: «انگار یکی دوتا از بچههای دِه تو عملیات زخمی شدن، اما...» سرش را از روی نوشتههای حسابکتاب برنداشت. فقط زیر لب چیزی گفت که درست متوجه نشدم. گفتم: «مثل اینکه فرهاد شما هم یه کمی زخمی...» حرفم را قطع کرد. همانطور که ترازو را جمع میکرد، گفت: « فرهاد شهید شده...» برق از سرم پرید. نفسهایم تند شده بود و بدنم میلرزید. گفتم: «نه بابا نه... یه کم زخمی شده، چیزی...» باز هم حرفم را قطع کرد. کیسهها را روی هم چید و گفت: «فرهاد شهید شده... میدونم، شما رو فرستادن به من بگید. لابد یکی هم رفته باغ به حاجی خبر بده، من میدونم! برید سراغ حاجی...» گیج شده بودم. چطور امکان داشت بداند؟ خبر تازه به من رسیده بود. توی پایگاه بودم که تلفن زنگ زد. خودم جواب دادم. با حالتی انکارآمیز گفتم: «کی گفته زندایی؟ این چه حرفیه؟» اینبار نشست روی زمین و نگاهم کرد.
ـ میدونم، خودم فهمیدم... فرهاد که میرفت جبهه، داشتم انگورا رو میبستم واسه کشمش... گفت مامان امسال عجب کشمشی بشه اینا... از عسل شیرینتر...، احتمالا کشمش شده که برمیگردم، ولی اگه شهید برگشتم، بیتابی نکنیا، برای من شهادت مث این کشمشا خوشمزهاس... سرصبحی اومد به خوابم، داشت کشمش میخورد، گفت مامان کشمش اینجا عین عسل شیرینه... فهمیدم شهید شده... قول داده بودم بهش بیتابی نکنم... .
همانجا جلوی در نشستم. نمیدانستم این یکی دوساعت را چطور در ذهنم حلاجی کنم... فرهاد اولین شهید ده بود و بیش از هر چیز مادرش بود که لیاقتش را داشت... .