دوباره زنگ زد و شروع کرد به غرغر کردن! چند لحظهای گوش دادم و بعد آرام طوری که همکارانم متوجه نشوند[...]
دوباره زنگ زد و شروع کرد به غرغر کردن! چند لحظهای گوش دادم و بعد آرام طوری که همکارانم متوجه نشوند، گفتم: «آقاجون امروز میام میبرمت دکتر، یه کم صبر کن!» خیلی ناگهانی و ملموس تُن صدایش تغییر کرد. انگار کسی آقاجون را از دنیای شکایت و دلخوری و گله، کشید بیرون و گوشی را داد دستش.
ـ پس داری میای اینجا؟ یه خورده میوه هم بگیر، میوه ندارم، ولی شام درست میکنم...
خندهام گرفت. همین چند ثانیه پیش از همه چیز مخصوصاً پادرد و درد کتف و بیحالی مینالید. گفتم: «آقاجون برای شبنشینی که نمیاییم، میخوام ببرمت دکتر، مگه نگفتی مریضم؟»
گوشی را قطع کردم. زیر لب با خنده گفتم: «پیرمرد پرحاشیه!» و مشغول وارد کردن اسناد در سامانه شدم. مصطفی داشت کدها را وارد میکرد، با نهایت دقت؛ اما یک لحظه بدون مقدمه گفت: «تنهاس! توجه میخواد، به نظرم تو پرحاشیهای، حواشی رو کم کن، یه کم بهش برس!» چشم کشداری گفتم و مشغول شدم. راست میگفت. آنقدر برای خودم کار درست کرده بودم که از پدر پیرم غافل شدم.
ساعت حدود ۴بعدازظهر بود که با دو پاکت میوه جلوی در رسیدم، یک راست از اداره آمدم تا کار زودتر تمام شود و به باشگاه برسم. بعد هم که کلاس امیرعلی بود و باید میرفتم تا از زبان عقب نیفتد.
در را که باز کردم، بوی قورمهسبزی خلع سلاحم کرد. یاد روزهایی افتادم که مادر زنده بود و این خانه گرمای خاصی داشت. دلم میخواست روی پتوی توی هال دراز بکشم و بخوابم و بعد با صدای مادر و دیدن چایی تازهدمش حال و هوایی تازه کنم. آقاجون با لبخند به استقبالم آمد. کمی با تعجب نگاهم کرد و گفت: «امیرعلی و خانمت کجان؟»
گفتم: «آقاجون! من اومدم بریم دکتر مگه نگفتی از پادرد شبا خوابت نمیبره؟ باید برم، امیرعلی کلاس داره...»
زیر لب با حالت مأیوسانه گفت: «امیرعلی که چار سالشه...» و سکوت کرد.
چایی آورد و روبهرویم نشست. به عصای کنار اتاق نگاه کردم. یادش رفته بود که برای تأثیرگذاری بیشتر باید عصا به دست باشد. گفتم: «زانوهاته؟ میخوای یه کم ماساژش بدم؟»
با خوشحالی روی تخت دراز کشید. پاهای استخوانیاش را لمس کردم. چقدر لاغر شده بود. همینطور که زیرلب حرف میزد، کمکم خوابش برد. بدون درد و ناراحتی! میدانستم شبها خواب ندارد، اما هیچ تصور نمیکردم تنهایی تا این حد آقاجون را آزرده باشد. سری به خورشت خوشرنگش انداختم، برنج خیس شده و چایی تازه دم وچند خیار وگوجه برای سالاد... معلوم بود که خیلی از آمدنم ذوقزده شده و بهانهاش پادرد بوده. به الهام زنگ زدم و گفتم که منتظرشان هستیم. امیرعلی بیشتر از یادگیری زبان، احترام به بزرگترها و دلجویی را باید یاد میگرفت.