صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۱  ، 
کد خبر : ۳۴۰۳۶۴

وارونه

گفتم: «تو مطمئنی؟» نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: «آخه تو چه سودی می‌بری از این قماش؟ چرا باور نمی‌کنی؟ بچه‌ها همه اونجا بودن، دیدن[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
گفتم: «تو مطمئنی؟» نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: «آخه تو چه سودی می‌بری از این قماش؟ چرا باور نمی‌کنی؟ بچه‌ها همه اونجا بودن، دیدن...» سرم را پایین انداختم و ناامید از این همه هیاهو و جنجال، کیفم را برداشتم و روی سکوی کنار باغچه نشستم. بچه‌ها کم‌کم توی حیاط دانشگاه جمع می‌شدند. دلم نمی‌خواست همراه‌شان باشم، اما اگر همینی بود که بهنام می‌گفت و رضا را فقط به جرم تماشای اعتراض بچه‌ها زده بودند و دستگیر شده بود، چرا باید سکوت می‌کردم؟ همین شهدایی هم که عکس‌شان در راهروی دانشگاه بود راضی نبودند که در مقابل ظلم سکوت کنیم. غصه تمام وجودم را گرفت. بعد از دو سال تحصیل مجازی، مثلا حال و هوای درس توی خیابان‌ها پیچیده بود و آماده دیدار استادها و هم‌کلاسی‌ها بودیم، اما مگر می‌شد شیرینی‌اش را چشید، وقتی این همه تلخی به جان‌مان سرازیر شده بود؟ دو سه تا از بچه‌ها روی پلاکارد شعار می‌نوشتند و با بقیه هماهنگ می‌شدند. بهنام باز به سمتم آمد. با لحن بدی گفت: «پاشو توام مث بچه‌ننه‌های ترسو نشستی اینجا، بیا ببینم از رفیقت چه‌جوری دفاع می‌کنی؟» از حرف‌ها و طعنه‌هایش، از منفی‌بافی‌هایی که می‌کرد، بدم می‌آمد، اما دانشجوی باهوشی بود و با هم رقابت داشتیم. گفتم: «من اون جلو نمیام، شما برید. ولی باهاتون هماهنگم، سر کلاس نمیرم.» زیرلب حرف زشتی نثارم کرد. خواستم از جا بلند شوم و به خاطر همه خشمی که داشتم، مشتی حواله صورتش کنم که بصیر دستم را گرفت.
‌ـ می‌خواد عصبانیت کنه، فضا رو به هم بریزی، تو چرا دم به تله میدی؟ نشناختیش هنوز؟ تکلیف اینام همین روزا روشن می‌شه، اینطوری نمی‌مونه...
گفتم: «شنیدی رضا رو گرفتن؟ خیلی ناراحتشم...» صدای تلفنم نگذاشت جوابش را بشنوم. خواهر رضا بود. چند سالی بود که با هم زندگی می‌کردند. می‌خواست خودم را برسانم تا بتوانم کارهای وثیقه رضا را جور کنم و او را آزاد کنیم.
از بی‌انصافی پلیس و برخوردشان پر از خشم شدم. مگر رضا چه کرده بود؟ بی‌توجه به اطراف خودم را به خیابان رساندم و سوار تاکسی شدم. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم. خواهر رضا با چشمانی که از گریه قرمز شده بود، در را باز کرد. ترسیده بود و دختر کوچکش هم وحشت‌زده گریه می‌کرد. گفتم: «چیکار باید بکنم برای رضا؟» اشک‌هایش بی‌وقفه روی صورتش ریخت.
ـ رضا رو با یه کوکتل گرفتن، پلیس گفت بهم، ولی رضا تقصیری نداره، من می‌دونم مال کی بوده، اون دوستتون بود که درسش خیلی خوبه، بهنام... اومد چند روز پیش در خونه چند تا از اون شیشه‌ها داد به رضا، من دعوا کردم باهاش گفتم این کارا عاقبت نداره، ولی رضا روش نشده بود قبول نکنه گفت تو درسا کمکم کرده، قرار بود بیاد زود ببره، نیومد و رضا رو هم گرفتن، من همه رو از تو انبار در آوردم شکستم و با یه زوری ریختم تو سطل آشغال سر کوچه، ولی رضا ترسیده به پلیس نمی‌گه مال کی بوده، داره خودشو منو بدبخت می‌کنه، مادر و پدر پیرم چه گناهی کردن؟ دیروز که دیدمش تو پاسگاه، گفت فقط از شما کمک بگیرم، بهش بگو به خاطر خواهرت راستشو بگو...
چشمم از این همه نامردی بهنام سیاهی رفت. سند را از خواهر رضا گرفتم و راهی پاسگاه شدم. در مقابل این ‌همه نامردی نباید سکوت می‌کردم.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات