شعبانی متنهای ترجمه شده را روی میز گذاشت. مسئول بازبینی هم نشسته بود. منشی پذیرش سفارشات، استاد و مسئول دارالترجمه هم داشتند[...]
شعبانی متنهای ترجمه شده را روی میز گذاشت. مسئول بازبینی هم نشسته بود. منشی پذیرش سفارشات، استاد و مسئول دارالترجمه هم داشتند در مورد کلاسها گفتوگو میکردند. آرام گفت: «بشین جانم! بشین من دلیل رد شدن متنهای شما رو بگم... شما که نباید به این زودی جا بزنی!»
علی این پا و آن پا کرد. دلش میخواست استاد همه حواسش پیش او و شعبانی باشد. طوری که همه بشنوند، گفت: «نه من عجلهای ندارم. فقط شما ایرادهای کار منو بفرمایید تا رفع کنم، هر چند...»
شعبانی با طمأنینه و آرامشی ساختگی، حرفش را قطع کرد: «شما تازه کاری، طبیعیه که کارت ایراد داشته باشه، پشت تلفنم گفتم باید زمان بگذره تا بتونی تو کار خودت استاد بشی...»
علی کمی سکوت کرد؛ ولی باید حرفش را میزد. استاد گفته بود که همیشه از حقشان دفاع کنند، هرچند این بازی برای روشن شدن حقیقت شروع شده بود.
ـ بحث تجربه و کار نیست. روی هر متنی که من میارم کلی ایراد میگذارید، با اینکه من تلاش میکنم همه قواعد رو رعایت کنم. آخه ایرادها هم چندان مهم نیستن...
شعبانی چشم غره رفت و با اخم جواب داد: «میگم کمتجربهاید شماها قبول نمیکنید، حتما ایراد داره دیگه قرار نیست هر کی اومد اینجا بلافاصله متنش تأیید بشه که، اینجا اعتبار داره، به این سادگی که درست نشده این دفتر و دستک...»
علی نگاهی به استاد انداخت. استاد که انگار منتظر بود، گفتوگو را رها کرد و به سمت شعبانی آمد. برگههای ترجمه شده را از روی میز برداشت و نگاه کرد. کمی خشمگین به نظر میرسید. همه نگاهها به سمت استاد بود. سرش را از روی برگهها برداشت. به شعبانی و آدمهای حاضر در دفتر نگاه کرد.
ـ باورم نمیشه! بچهها گفته بودن سختگیریهای بیمورد دارید و یه متن رو سه تا چهار بار برمیگردونید با دلایل پیش پا افتاده، من باور نمیکردم... دست و پای اینا رو بستید که چی؟ اعتماد به نفسشون رو پایین میارید با این کارا، این بچهها هر کدوم برای خودشون استادن... در ضمن این متنم من ترجمه کردم، نه علی آقا...
و بعد دست علی را گرفت و از مؤسسه بیرون رفتند.