صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۰ آبان ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۴  ، 
کد خبر : ۳۴۰۹۲۱

آخرین نفر

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی
مجید همانطور که در ظرف غذایش را روی میز می‌گذاشت، گفت: «حاجی مبارک باشه، ولی به خدا خودتو تو دردسر انداختیا، همین رستوران اداره می‌رفتیم زحمتت کمتر بود...» حاجی نان را از توی کیسه غذا در آورد و جواب داد: «من که حرفی نداشتم، بچه‌ها هوس دیزی عیال ما رو داشتن، منم که دیگه بازنشست شدم، میرم دم دستش کمکش می‌کنم، یه جمعه دور همیم خوش می‌گذره...»
رسم بود از بچه‌ها هر کسی بازنشست می‌شد، همه را برای ناهار دعوت می‌کرد و حالا بعد از سی و خورده‌ای سال نوبت حاج میرزا کارشناس خبره بیمه بود که چند سالی با هم هم‌اتاق و همکار شده بودیم. مرد فهمیده و صبوری که برای همه‌مان محترم و عزیز بود. نگاهی به دفتر و پوشه‌های روی میزم انداخت و با محبت پدرانه‌ای گفت: «ناهار نمی‌خوری؟ اگه غذا نیاوردی هستا...» تشکر کردم و ظرف غذایم را نشانش دادم تا خیالش راحت شود؛ وگرنه هرطور بود مرا در کنار سفره کوچک و ساده‌اش می‌نشاند. تخم‌مرغ‌های آبپز شده را با سلیقه پوست کند و همانطور که گوجه‌های خوردشده را کنارش می‌چید، با خنده دلسوزانه‌ای گفت: «مجید چند روزه حرفای بودار می‌زنی تو اینستا و توئیتر، چه خبره؟ تند میری پسر، یواش برو...»
مجید طبق معمول انگار دنبال کسی می‌گشت تا دانسته‌ها و اخبارش را به رخ بکشد، با قیافه حق‌به جانبی گفت: «ببین حاجی من از همه دلایل می‌گذرم، به هیچ ‌کدومشم کار ندارم، سر همین اقتصاد داغون چقدر داریم اذیت می‌شیم آخه؟ همه چی گرون! من آخرین نسلی هستم که یادم میاد یکی کار می‌کرد نون ده نفرو می‌داد، همه‌ام راضی بودن... الآن نمیشه خرج کرد، نمی‌شه شکم بقیه رو سیر کرد، همین بلوز تن من خدا تومن پولشه اگه همه کار نکنیم، نمی‌تونیم زندگی کنیم که...»
حاج‌میرزا آرام گفت: «من قبول دارم؛ ولی غیر از گرونی توقعات هم بالا رفته، تحریمم که چی بگم مثل یه جنگه...» مجید یک لحظه خودش را آماده کرد تا پاسخی جانانه بدهد. اما محتویات ظرف غذا حواسش را پرت کرد.
ـ حاجی خداییش چه توقعی؟... عه اینکه استمبولیه، خوبه گفتم نمی‌خورما...
و بی‌توجه به بحث، گوشی را برداشت و با عصبانیت چند جمله گفت و گوشی را گذاشت.
ـ مامان من که گفتم غذای شب مونده نمی‌خورم باز برام غذای دیشبو گذاشتی؟... نه بابا می‌رم از رستوران می‌گیرم... اینو نمی‌خورم...
و بلافاصله غذایش را راهی سطل زباله کرد. من و حاجی به هم نگاه کردیم. بار اولش نبود، اما این‌بار یک دقیقه از اظهار فضلش نگذشته بود... حاجی آرام و کمی غمگین رو به مجید که آماده رفتن به رستوران بود، گفت: «آقا مجید تو آخرین نسلی بودی که قناعت رو دیدی، ولی آخرین آدمی نیسی که قناعت و شکرگزاری رو یاد نگرفتی، جای نعمت خدا توی سطل زباله‌اس آخه پسر؟»
مجید در اتاق را باز کرد و با لحنی بین عصبانیت و خستگی گفت: «ولمون کن حاجی توروخدا... گشنمونه‌ها؛ قناعت کیلو چنده...»
نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات