ساعت از هفت صبح گذشته است. مترو مثل همیشه شلوغ است. همه برای رسیدن به مقصد عجله دارند. مرد جوان مثل بقیه توی ایستگاه میایستد تا قطار بعدی از راه برسد و او را به موقع سر کلاس برساند. دستی لای موهای لختش میبرد و روی صندلیهای سالن مینشیند.
نگاهی به پیراهنی که موقع آمدن شتابزده اتو کرده و تنش کرده بود، میاندازد. هنوز هم چروکهای ریز روی آستینها برایش دهنکجی میکنند. دیگر از تنها زندگی کردن در شهر غریب خسته شده، باید کنفرانس را امروز توی دانشگاه ارائه بدهد. خدا خدا میکند تحقیقات و تلاشهایش به سرانجام خوبی برسد و خیالش از بابت پایان کار راحت شود تا بتواند یک دل سیر به روستا برگردد و استراحت کند. مرد جوان هنوز در این افکار چرخ میزند، که دست کوچکی روی شانهاش مینشیند.
ـ آقا جوراب میخرید؟ جفتی ده تومن!
جوان دانشجو سر بلند میکند. جثه ریز پسرک توی عکاسخانه چشمهای مرد جوان قاب میشود.
صورتی سبزه که گونههای لاغرش بیش از همه به چشم میآید. منحنی لبخند پسرک به زور روی لبهایش کش میآید. نیمچه خمیازهای میکشد و با التماس میگوید: «آقا تو رو خدا از این جورابا بخرید!»
جوان با خنده دست لای دسته جورابها میبرد.
ـ پسر جون گمونم غیر از من کسی جورابهاتو نمیخرهها...آخه هفته پیش سه جفت ازت خریدم!
پسرک گردن کج میکند.
ـ تو رو خدا بخر... بخر دیگه جنسشون خوبه!
مرد با اکراه بلند میشود و سعی میکند به او کم محلی کند؛ اما انگشت شصت پای پسرک از میان سوراخ جوراب و نوک دمپایی پلاستیکی برایش شکلک در میآورد.
نگاهی به ساعتش و نگاهی به انتهای تونل میاندازد.
اسکناس پنجاه تومانی از میان کیف پولش بیرون میکشد و سمت پسرک میگیرد. با دیدن اسکناس خواب از صورت خستهاش میپرد.
ـ یعنی پنج جفت بدم؟
مرد جوان در دلش به نیتی فکر میکند. با عجله جورابهای توی دست او را زیر و رو میکند و به زحمت یک جفت جوراب که اندازه پای پسرک باشد پیدا میکند. روی پاهایش مینشیند و همقد پسر میشود.
ـ خودم نمیخوام. فقط این یه جفت رو همین الان پات کن من ببینم بعد برم، الان مترو مییاد زودباش!
گوشه چشمهای پسرک از تعجب چاک میخورد.
پسرک دسته جورابها را روی صندلی پلاستیکی میگذارد و مشغول پوشیدن جورابهایی که جوان برایش خریده، میشود.
قطار میایستد. مرد با عجله خودش را درون مترو جا میدهد و از پشت پنجره واگن از لبخندی که به همین سادگی از مصنوعی بودن در آمده و روی صورت پسرک گل انداخته است، لذت میبرد.