صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۳ آذر ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۹  ، 
کد خبر : ۳۴۱۹۷۱

رزمنده

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی

گفتم: «استاد این طرح منه، ببینید چطوره، الآن باید چکار کنم تا تکمیل بشه؟» نگاه عمیقی به طرحم انداخت. بعد خطوط را خوب بررسی کرد و گفت: «دختر مگه اولین بارته؟ این شاخه‌ها چیه از این گوشه سر درآورده؟ بگم بری دوباره از اول یه مقاله بنویسی بعد دوباره طرح بکشی؟... الآن این کدوم نوع اسلیمیه مثلا؟»

با مِن و مِن گفتم: «این طرح اولیه‌اس استاد! من از نوع دهان اژدری خواستم استفاده کنم...» زیرلب خنده‌ای غیض‌آلود داشت.

ـ مثلاً طرح ریختی برای خودت! مگه دهان اژدری دو تا طرح متقارن نیست؟ الآن تقارن این طرح کجاست؟ بعد چرا این برگا اینجا تموم شده؟ مگه تو اسلیمی آغاز و پایان مشخصه؟ خودتو مسخره کردی یا ما رو دخترجان؟ اگر قرار بود هر کی با فکر و نبوغ خودش اصول طرح‌ها رو تغییر بده که طرح اسلیمی بیشتر از هزار سال قدمت نداشت... اصلا سنگ رو سنگ بند نمی‌شد...

یک آن بغضم گرفت. هنوز دانشجو بودم و شاید نیاز بود تا با صبر و حوصله بیشتری با من مدارا کند، اما استاد از آنها نبود. حرف، حرف خودش بود و مقاومت، یعنی نمره قبولی نخواهی گرفت. خطاهایم را پذیرفتم و طرح را تحویل گرفتم. قول دادم برای هفته بعد طرحم را بدون نقص ارائه کنم.

چند روز وقتم صرف خواندن دو سه مقاله شد و دقیقاً چهار روز طول کشید تا طرحم تکمیل شد. خطوطش را که می‌دیدم، قند توی دلم آب می‌شد؛ بس که تمیز و مرتب و جذاب شده بود. با برگ‌های کوچک انگوری که سرشان را به نشانه تسلیم خم کرده بودند. وسایلم را برداشتم و با عجله راه افتادم. دلم می‌خواست هر چه زودتر استاد و نگاه رضایتش را وقت بررسی طرحم تماشا کنم. جلوی دانشگاه شلوغ بود. بعضی‌ها پلاکارد در دست داشتند، بعضی‌ها هنوز شعار می‌دادند و کمی آن‌طرف‌تر چند دختر داشتند در مورد پیش بردن اعتراض‌شان با هم نقشه می‌کشیدند. من را که با کوله و کیف طراحی دیدند، سریع دست تکان دادند و خواستند بروم کنارشان... از دست‌شان خسته شده بودم. همه خسته شده بودیم. چند روز یک بار شور اعتراض می‌گرفتند و کلاس‌ها را تعطیل می‌کردند یا با شلوغ‌کاری چند نفر را همراه می‌کردند.

به سمت ورودی دانشگاه پیچیدم و وارد محوطه شدم. صدای «بی‌شرف» گفتن‌شان بلند شد. چندان مهم نبود. کارشان این بود که تخریب کنند و نتیجه بگیرند. امروز باید نتیجه طرحم را می‌دیدم و حوصله این اوضاع را نداشتم. نباید زحماتم به باد می‌رفت. وارد کلاس شدم. استاد بلافاصله وارد شد و در همان ابتدای ورود با قیافه‌ای حق به جانب گفت: «شماها که اینجایید، دنبال دموکراسی نیستین؟ چرا با دوستاتون همراه نمی‌شین؟» مریم آرام گفت: «استاد اینجوری آخه چه فایده داره؟ جز اینکه مشکل‌مون بیشتر بشه، بیشتر بی‌نظمی و تلخیش می‌مونه، همه در حال توهینن، اینکه دموکراسی نمی‌شه آخه...»

استاد از زیر عینکش نگاهی به مریم و بقیه انداخت و بعد ادامه داد: «چند سال که اون‌ور زندگی کنی، دستت میاد که حق رو باید بگیری به هر شکلی، شماها توی محیط بسته‌اید، هنوز نمی‌دونید با این پوشش چه حقی ازتون ضایع شده، قائل به قوانین هزار سال پیشید، این تابو رو بشکنید، این حصار رو بردارید، چرا باید به قوانین قوم دیگه پایبند باشید؟ این...»

یاد حرف‌های هفته پیش استاد افتادم درباره طرح‌های اسلیمی و اینکه کوچک‌ترین تغییر دلخواه من، باعث می‌شود طرح دیگر، آن طرح اسلیمی نباشد. اینکه اگر هر کسی می‌خواست به میل خودش طرح بزند، چیزی از طرح اسلیمی باقی نمی‌ماند. می‌ترسیدم، اما این نمره برایم اهمیتی نداشت. باید چیزی را که در مورد طرح‌ها یادم داده بود، پس می‌دادم. بلند شدم. طرحم را روی میز گذاشتم و گفتم: «استاد شما فرمودید توی طرح‌ها به میل خودمون دست نبریم، قوانینش رو رعایت کنیم و طبق همون‌ها طرح جدید بزنیم، پس چطور قوانین اسلام که دین ماست، به دلخواه تغییر بدیم؟» نگاه غضب‌آلودی به من انداخت. طرحم را نگاه نکرده به سمتم انداخت. شاید دلش می‌خواست توهین‌آمیزتر رفتار کند، اما ملاحظه کرد. فقط گفت: «طرح و مقاله‌ات از طرف من رده، فرصت دیگه‌ای هم نداری، به سلامت!» نمی‌دانم آن‌ همه شجاعت را از کجا آوردم. گفتم: «استاد ما با دیکتاتوری در همه جای دنیا مخالفیم، حتی در کلاس درس!» با اشکی که بدون وقفه روی صورتم می‌دوید، مقتدرانه نگاهش کردم. گریه‌ام از سر شوق بود؛ چرا که من هم یک رزمنده بودم... .

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات