با خودش حساب کرد: «شصتهزار تومن ماهیچه بگیرم، یه کمی هم هویج و سیب، با بیست تومن باقی مونده چکار کنم، نمیرسه که...!»
بیحال روی صندلی درمانگاه نشست. رمق راه رفتن نداشت. باید فکر احمد و فرزانه را که مهمانش شده بودند، میکرد. تصور نمیکرد با داروی جدید خودش هم اینقدر بدحال شود. جلوی پیشخوان صندوق رفت و آرام گفت: «دخترم من پولم کمه، نمیشه الان تزریق کنم فردا که برای تزریق دوم میام پولشو بدم؟ به خدا حالم خوش نیست...»
مسئول صندوق از جایش بلند شد و با صدایی که بشود از پشت ماسک و آن همه نایلون شنید، پاسخ داد: «والله مادر اینجا همه بدحالن، دست من نیست. برو طبقه چهار با مسئولش صحبت کن، من نمیتونم فیش تزریق صادر کنم، تازه شما تا چهار روز تزریق داری!»
زن ناامید روی صندلی ولو شد. نفسهایش به شماره افتاده بودند. حتی نمیتوانست قدم از قدم بردارد، چه برسد به اینکه خودش را تا طبقه چهارم بکشد. اشک توی چشمهایش موج میزد. نمیدانست اثرات داروست یا گریه...، باز هم با خودش حساب کرد تا ببیند میشود کاری کرد. این مریضی پر خرج و مردی که دو هفتهای بود موتورش خراب شده بود و به خاطر سرماخوردگی حتی نمیتوانست وسیله امرار معاشش را تعمیر کند. دخترش که بعد از آن همه مراقبت باردار شده بود و آمده بود تا کسی مراقبش باشد و بیماری خودش که از همه پنهان کرده بود. علاوه براینها هزار و یک فکر دیگر داشت.
باید کاری میکرد، شاید میشد از جلیل، برادرش قرض بگیرد تا حقوق اندک از کارافتادگیاش برسد که البته جلیل هم با وجود قلب مهربانش، هزار بدبختی داشت. صدایی توجهش را جلب کرد. مرد بلند بالایی جلوی پیشخوان بود و گفت: «فیش تزریق خانم رو بزنید، من حساب میکنم.» زن خواست تشکر کند. از جا بلند شد که پسر جوانی خطاب به متصدی پذیرش گفت: «فیش فرداشونم من حساب میکنم. صادر کنید.»
درد به یکباره از جسم نحیف و لاغرش بیرون رفت. نگاهی به اطراف کرد و آرام گفت: «خدا خیرتون بده برادر...» زن با لبخندی که از پشت ماسک مشخص نبود، سرش را رو به آسمان گرفت. حالا مطمئن بود این اشکها، اشک خوشحالی و شکر است.