صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۴:۴۲  ، 
کد خبر : ۳۴۳۹۱۵

مثل پر

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی
چراغ‌های اطراف حیاط کم کم نور خود را روی زائران می‌پاشیدند. صدای زمزمه پیشخوانی شروع می‌شود، حرم فضای دلچسبی دارد؛ اما مریم همان وسط نشسته و رمق ندارد تکان بخورد. چقدر خوب می‌شد اگر همانجا می‌خوابید و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد. دلش می‌خواست به هیچ غم و غصه‌ای فکر نکند. زبانش خشک شده و احساس ضعف دارد. از وقتی به بیمارستان پا گذاشته بود و مبین را بستری کرده بودند، دهانش به خوردن هیچ غذایی باز نمی‌شد. هوای بیمارستان و بوی الکل حالش را بد می‌کرد و گریه‌های پسر دوساله‌اش اشتهایی برایش نمی‌گذاشت. رفت و آمد پرستارها، بوی داروهای مختلف، نظرات جور واجور دکترها، ذهنش را آلوده می‌کرد و توانش را برای مقابله می‌گرفت. هرچقدر احمد اصرار می‌کرد که حتماً غذا بخورد، دلش به غذاخوردن نمی‌رفت، فقط می‌خواست مبین را به خانه برگرداند و همان ته‌مانده حریره بادام و فرنی پسرش را بخورد. با این فکرها اشک توی چشمانش جوشید. دل شکسته بود. امروز احمد آمده بود تا کنار مبین بماند و مریم برگردد خانه تا بتواند تجدید قوا کند و چیزی بخورد؛ اما دلش خانه را نمی‌خواست، همان لحظه از بیمارستان بیرون زده بود، ماشین گرفته بود و سراسر مسیر بیمارستان تا حرم را گریه کرده بود. وارد که شد، دلش آرام‌تر شده بود. نمی‌خواست حالا که بعد از مدت‌ها به حرم پا می‌گذارد، همان ابتدا درد دلش شروع شود، می‌خواست سلام و عرض ادب کند. خجالت می‌کشید. مدت‌ها راه حرم را گم‌ کرده بودند و حالا به ‌خاطر بیماری مبین برای زیارت آمده بود. سلام کوتاهی داد و روی یکی از فرش‌های گل قرمز صحن انقلاب کز کرد. امروز دلش می‌خواست سرش را به دامان امام بگذارد، از او طلب آرامش و بخشش کند و بخواهد که کودکش را از چنگال بیماری رها کند.
صدای اذان بلند شد. مریم مُهری برداشت و نمازش را خواند. باید تا دیر نشده بود به بیمارستان برمی‌گشت. سلام نماز را که داد، اشک توی چشم‌هایش جمع شد، از پشت پرده اشک، گنبد را محو و نورانی‌تر می‌دید.
ـ آقا جان شما که می‌دونی من اینجا تنهام، کسی رو ندارم، شما که می‌دونی من بی‌پناهم غیر از شما امیدی ندارم، روسیاهم، ولی کمکم کن خیلی خسته‌ام، من مهمون شمام... .
با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت درب خروج رفت. هنوز پایش از حرم بیرون نگذاشته بود که یک نفر آرام صدایش کرد: «خانم، خانم! دخترم! یه لحظه صبر کن!» مریم برگشت. یکی از خادمین امام بود. برگه غذا به سمتش گرفت و گفت: «امشب مهمون آقایی، غذاتو بگیر بعد برو!» خشکش زده بود، تا آمد خودش را پیدا کند، مرد رفته بود. چه نشانه خوبی! آقا حواسش به مریم و پسر کوچکش بود. نگاهی به گنبد طلایی حرم کرد. سبک شده بود. همچون یک پر در فضای معنوی و آرام حرم خرامید.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات