صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۱۱  ، 
کد خبر : ۳۴۴۱۹۷

نقاب

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی

شماره صندلی‌ام را چک کردم و نشستم. چند دقیقه‌ای تا حرکت مانده بود که مرد خوش‌پوشی به همراه دو جوان روی صندلی‌های کنارم نشستند. قطار که راه افتاد، از پنجره به بیرون خیره شدم. کارهایم را در ذهنم مرور می‌کردم و دلهره داشتم که مبادا کاری از قلم بیفتد و دوباره در این شلوغی آخر سال مجبور به مسافرت باشم. تلفن مردی که کنارم بود، مدام زنگ می‌خورد و معلوم بود شخص مهمی است. حرف‌هایش را ناخواسته می‌شنیدم و گاهی نگاهش می‌کردم. سر و ته حرف‌هایش کمک به مردم و خرید جهیزیه و تلاش برای حل مشکل آنها بود. به آن‌ همه تلاش و تکاپو برای انجام کار خیر غبطه خوردم.
هنوز مسافت زیادی نرفته بودیم که لبخندی زد و مرا به نوشیدن چایی دعوت کرد. با همان خنده دوستانه عذرخواهی کرد که تلفن‌هایش زیاد است و امکان دارد با این سر و صداها آرامشم به ‌هم بخورد. خودم را جمع و جور کردم و از اینکه آدمی به این نازنینی کنارم نشسته بود، حال خوبی داشتم. مشغول صحبت شدیم. رئیس دو کارخانه بزرگ بود و دو مؤسسه خیریه را اداره می‌کرد. راه‌ها به خاطر شرایط جوی بسته بود و مجبور بود به خاطر شرکت در افتتاحیه شعبه جدید با قطار سفر کند.
خوش‌صحبت بود و در همان لحظات اولیه از کارهای خیریه برایم حرف زد. مخصوصاً وقتی فهمید خبرنگارم، دعوتم کرد تا برای پوشش خبری همراه‌شان شوم. دوست داشتم بروم، اما کار مهمی که برای آن سفر می‌کردم، روی زمین می‌ماند. نگاه حسرت‌باری انداختم و مراتب تأسفم را با یک خنده تلخ نشان دادم. صحبت باز هم حول و حوش کار خیر گشت و از اینکه چه افرادی تحت پوشش هستند و چقدر توانسته کمک‌ جمع کند حرف زد. از ذوق و شوق مردم برای دریافت کمک گفت، از دلی که برای آنها می‌تپید و اینکه اصلاً به دنیا آمده تا کمک ‌حال مردم باشد. در دلم آرزو کردم کاش من هم می‌توانستم اینقدر مهم و محبوب باشم. دلم می‌خواست من هم یک انسان نیکوکار باشم و به درد جامعه و اطرافیانم بخورم.
مشغول همین فکرها بودم که دوباره تلفنش زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی انداخت و در حالی که اخم‌هایش در هم رفته بود، گوشی را به طرف جوانی که کنارش نشسته بود، گرفت و گفت: «بابابزرگه! دیروز بهش گفته بودم زنگ می‌زنم، یادم رفت. بگیر گوشی رو بهش بگو جلسه‌ است! فردا که داشتیم برمی‌گشتیم بهش زنگ می‌زنم...» باورم نمی‌شد. دلم می‌خواست بگویم قدر این لحظه را بدان! کاش پدر من زنده بود و الان می‌توانستم فقط صدایش را برای لحظاتی بشنوم، اما سکوت کردم. کمی نگاهش کردم و بعد آرام از او فاصله گرفتم. از پنجره بزرگ قطار به بیرون خیره شدم. بیابان، خارهایی که پشت هم روییده بودند، جاده بی‌انتها و آفتاب کم‌رمق زمستان، تماشای اینها ارزش بیشتری داشت تا بخواهم مرد نیکوکاری را تماشا کنم که فرصت ندارد با پدرش چند کلمه‌ای صحبت کند، اما وقت دارد با غریبه‌ای که کنارش نشسته، از ریز و درشت کارهای خیر و کمک‌های بی‌شمارش حرف بزند. با خودم فکر کردم دنیا پر است از آدم‌هایی که نقاب زده‌اند.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات