هنوز هوا تاریک بود. تاکسی جلوی در توقف کرد و سوار شد. تا ایستگاه مترو راهی نبود، اما ترجیح میداد با این خستگی اسیر تاریکی خیابان و همهمه مسافران صبحگاهی نشود، اگرچه توی مترو حتماً تلافیاش در میآمد و سر و صدا سردردش را زیاد میکرد. چشمهایش میسوخت. بدنش کوفته بود. انگار ساعتهای طولانی توی معدن کار کرده باشد، همه عضلاتش درد داشت. یک هفته بود که خواب به چشمش نیامده بود، به همین سادگی...! خوابش نمیبرد و تا صبح روی تخت جان میداد. دکتر میگفت از عوارض عمل جراحی است؛ اما حس میکرد دکتر هم مثل مادر دلداریاش میدهد. یک هفته نتوانسته بود حتی با قرصهای آرامبخش، ثانیهای خواب را به چشمانش برگرداند. دکتر میگفت اگر حتی پنج دقیقه بخوابد، یعنی روند بازگشت به زندگی عادی شروع شده و اگر نشد، باید بررسی بیشتری کرد تا مبادا به مغز آسیب رسیده باشد. حالا یک هفته شده بود؛ یک هفته سخت و جانفرسا... . خودش توی اینترنت گشته بود و امکان درمانش را دیده بود. تنها چند درصد بودند که از این معضل بیخوابی پس از عمل جراحی نجات پیدا نمیکردند و دلش لرزیده بود از اینکه نکند جزء همانها باشد.
تاکسی جلوی ایستگاه مترو توقف کرد. همین که در را باز کرد، صدای شلوغی خیابان ریخت توی گوشهایش...، هجوم اضطراب و خستگی را حس کرد. صداها انگار چند برابر شده بودند و داشتند تا ته مغزش نفوذ میکردند. از پلهها به سمت ورودی مترو رفت و پس از چند دقیقه سوار شد. مثل وقتهایی که سرما میخورد، چشمهایش اشکآلود شد. به اشکها مجال داد و سر به شیشه مترو هقهق کرد. هرگز گمان نمیکرد یک روز برای خواب اینطور مستأصل شود. پرچمهای سبز زیبایی توی هر ایستگاه خودنمایی میکردند. نمیدانست چه خبر است. یک هفته بود که از دنیا بیخبر بود و دلش میخواست در همان بیخبری ساعتها بخوابد. اشکهایش را پاک کرد و باز هم با خستگی به روبهرو خیره شد. پیرزنی کنارش نشست و آدرس بیمارستان را پرسید. سعی کرد با مهربانی پاسخش را بدهد. همان بیمارستانی بود که عمل کرده بود و خواب را از چشمانش گرفته بود. پیرزن با دلسوزی نگاهش کرد و احوالش را پرسید. کمی درد دل کرد و از بیخوابی زجرآورش گفت. پیرزن مچبند سبزی را که دور دستش گره شده بود، باز کرد و دور مچ زن گره زد.
این پارچه سبز رو سالهاست از مدینه آوردم، تبرک کردم مادر... به خودش متوسل شو و چشماتو ببند... الهی که به حق این روزای عزیز خودش دست بکشه به چشمای قشنگت... .
بازهم اشک توی چشمش نشست. نمیخواست پیرزن را ناامید کند. چشمهایش را بست و سعی کرد در ذهنش گنبد سبزی را که آرزوی دیدارش را داشت، مجسم کند. با دلی خسته صلواتی فرستاد. انگار خودش را در زیارتی دلچسب دید و بعد با حرکت دست پیرزن چشمهایش را باز کرد.
پاشو مادر رسیدیم، به نظرم خوابت برد. آره... قربون دستای مهربون پیامبر برم... دست کشیده به چشمات... خوب شدی دخترم... .
پرچمهای سبز همچنان پر غرور و شاد تکان میخوردند... .