همدیگر را بغل کردند. پسر جوان چیزهایی در گوش پدر پیرش گفت و سوار قطار شد. باز هم خندهام گرفت. این چه نارضایتی بود مثلاً؟ گفت: «میخندی؟» گفتم: «آره! نخندم؟ خب خنده داره...» و باز هم خندیدم. نگاهم کرد و با چشمان مغمومش ردّ جاده را دنبال کرد. خودم را جمع و جور کردم و برای اینکه بیشتر ناراحتش نکنم، گفتم: «حاجی خب شما که راضی نیسی، بگو نره، آدم که راضی نیس بچهاش جایی بره، بدخلقی میکنه، ناراحتی میکنه، اخماشو میکنه تو هم، که حساب کار دسش بیاد؛ نمیره براش بلیط بخره راهیش کنه، کارت خنده داره دیگه...»
اشکهایش را پاک کرد. دیدن اشک پیرمرد تعجبم را بیشتر کرد. قرآنی که در دست داشت، بوسید و بغضش را با نفس بلندی بیرون داد.
ـ جریان داره بابا، وگرنه دور از عقله میدونم، هیشکی این کارو نمیکنه... ولی بهش میگن رسم عاشقی...
با تعجب نگاهش کردم. باز هم خندهام گرفته بود، دلم به حال سادگیاش سوخت، اما دستم را به نشانه نوازش روی شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «چیه جریانش? بگو ببینم حاجی جون...»
آب دهانش را قورت داد و گفت: «من که اجازه نمیدادم بره، دو سه هفته التماسم میکرد. میگفتم این همه جوون هست، برن! تو چرا؟ مردم سه چار تا پسر دارن، برادر دارن، اولاد دارن، اونا برن، تکلیف برا اوناس! من که یه اولاد دارم تکلیف ندارم، تو باید کمک حال من باشی، مادرتم که حال و روز خوبی نداره، کسی از من توقع نداره، ولی هی التماسم میکرد... گفتم حرف من یک کلامه، همینه که گفتم، چند روز که گذشت، گفت باشه اجازه نده، اما هر کی میره جبهه که لیاقت شهادت نداره، از کجا معلوم من چیزیم بشه، شاید رفتم و هیچی هم نشد، فقط اگه من به مرگ طبیعی مردم، اون دنیا باید شما جواب بدید. اون دنیا باید جواب آقا امام حسین رو بدید، تنم لرزید. عیال گفت منم راضی نیستم؛ ولی اگه اون دنیا همتراز دوستاش نباشه، همقد و قواره همکلاسیهای شهیدش نباشه و ازشون خجالت بکشه، من و تو چی داریم بگیم؟ زنم مریضه، حال خوشی نداره؛ ولی حرف حساب زد. از منی که سالم بودم بهتر فهمید. پیش خودم گفتم به این قیافه غمگرفته و ناراحتیش نمیارزه، به شکایت اون دنیاش نمیارزه، همین الانم راضی نیستم! با دل ناراضی راهیش کردم، اما خودم براش بلیط گرفتم. گفتم اون که نمیدونه من ناراضیام، اینطور اگه یه روزی قسمتش شد شهادت، بگه پدرم برام بلیط گرفت و راهیم کرده، اما الان قبل از اینکه سوار بشه، بغلم کرد و زیر گوشم گفت بابا جون به این میگن رسم عاشقی، میدونم ناراضی هستی؛ اما منو راهی کردی تا خدا راضی باشه... خجالت کشیدم از بچهام فهمیدم از منی که باباشم خیلی بیشتر میفهمه، گفتم خدایا به دل ناراضی من کاری نداشته باش. اگر لیاقتشو داره که حتما داره از من بپذیرش...»
و دوباره اشکهایش را پاک کرد. خنده روی لبهایم ماسید. به رسم عاشقی فکر میکردم.