سعدون از راه رسیده بود. همه آمده بودند پیروزی دوباره او را جشن بگیرند. خانه محقر سعدون پر شده بود از کودک و پیر و جوان... . خنده روی لبهای همه نقش بسته بود. هر کسی از در خانه وارد میشد، از شیرینی خرمایی که «بیبی جنان» پخته بود، به دهان میگذاشت. حمودی از در وارد شد و به جمعیتی که دور سعدون را گرفته بودند، سلام کرد. افراد کمی جوابش را دادند و گروهی غرولندکنان، با چشم و ابرو به هم فهماندند که در حرف زدن محتاط باشند. حمودی شیرینی به دهان گذاشت و پشتسرش انگشتانش را لیسید.
ـ ها بیبی جنان پسرت اومده، شیرینیهات رنگ و بو گرفتن، چه خوشمزه پختی...!
بیبی و بقیه به حرفهایش توجهی نکردند. حمودی بیخیال ادامه داد: «میدونم خوشحال نیستید که من اینجام، ولی سعدون عین برادرمه، خوشحالم بعد سیزده سال آزادش کردن، اومدم تبریک بگم...»
هاشم از جا بلند شد. مشتهایش گره شد و خون توی صورتش دوید. با خشمی فروخورده گفت: «حمودی ما به تبریک تو نیاز نداریم، تو بچههامونو نده دست...» سعدون دست هاشم را فشرد و نگذاشت حرفش را تمام کند. بعد آرام لبخند زد و گفت: «خوش اومدی حمودی... افطار کردی؟ بگم بیبی چند تا کُبّه بیاره افطار کنی؟» حمودی شیرینی دیگری به دهان گذاشت و با دهان پر گفت: «نه برادر! من افطار خوردم، اومدم دور هم خوشحال باشیم، سیزده سال زیاده، خیلی زیاد!» و بعد خندید و از چشم معیوبش اشک سرازیر شد.
سعدون بیتوجه بهحضور او شروع کرد به گفتن خاطرات زندان و جنایات صهیونیستها، از خانوادههای آواره غزه و بیداری مسلمانان گفت و چنان شور گرفته بود و جمعیت محو صحبتهایش بودند که متوجه گذر زمان نشدند. سعید چای و قهوه را میان جمعیت میچرخاند و خنده شوق را در لبهای همه میدید. چقدر از اینکه پدرش آمده بود، خوشحال بود. انگار شانههای جوانش ستبر و قدرتمند شده بودند. او و خواهرش و بیبی تنها بازمانده خانواده هشت نفرهشان بودند.
نیمههای شب بود که ابوعلی برخاست و با صدای بلند گفت: «همه ما از اومدن سعدون، افتخار عشیره، خوشحالیم، اما تا سحر چیزی نمونده، فردا هم روز خداست، بریم و فردا شب بیاییم تا برادر عزیزمون رو سیر ببینیم...»
همه بلند شدند و خانه کمکم خلوت شد. حمودی جلو آمد و سعدون را در آغوش گرفت و طوری که سعید و دوسه نفر دیگر بشنوند، گفت: «برادر میدونی که دیگه باید اون حرفا رو بذاری کنار، آزادت نکردن که بیای دوباره شور بندازی تو دل بقیه که برن بجنگن...»
سعید میخواست مشتش را حواله صورت حمودی کند، که پدرش نگذاشت. همین که خانه خلوت شد، سعدون خانواده چهار نفرهاش را دور خودش جمع کرد و آرام گفت: «اینا منو آزاد نکردن که بیام کنار شما زندگی کنم، آزاد کردن که دوباره به یه بهونهای هرچند ناچیز بگیرن و ببرن، میخوان بقیه رو بترسونن، میخوان امید ما رو ناامید کنن، پس چه بودم چه نبودم، خوشحال باشید و هیچ کس جز خنده و غرور شما رو نبینه، ناراحتی و دلتنگی برای پستوی خونهاس، ما ناراحت نمیشیم، ناامید نمیشیم، نمیترسیم... ما محکمیم...»
عید فطر نرسیده بود که سعدون را برده بودند. کوچه و خیابان خلوت و مغموم بود. بیبیجنان نیمه شب بلند شد وخمیر کرد و تا اذان صبح عید فطر، شیرینی پخت. بعد سعید را بیدار کرد و ظرفی شیرینی تازه به دستش داد.
ـ اینو ببر برای حمودی، میخوام بفهمه خوشحالیم، بفهمه نمیترسیم... هر چند خبرچین صهیونها باشه... .
کوچه پر از عطر شیرینی بیبی و غرور سعید شده بود.