دنیا محل گذر است و این یعنی رفتن. باد، رفتن بود. زندگی، رفتن بود. آمدن، رفتن بود. انسان و ابر در هزار شکل میگذرند. دل با هزار علقه و ماندگاری برای رفتن بود. «أخرِجوا مِنَ الدُّنیا قُلوبَکُم مِن قَبلِ أن تَخرُجَ مِنها أبدانُکُم...» پیش از آنکه بدنهایتان از دنیا بروند، دلهایتان را از آن بیرون برید.
ماندن و درجا زدن، جفا به عمر است. از این گذرگاه باید همچون برگی به روی آب تاخت و رفت. به همین اندازه سبک و لطیف. کسانی که این راه و این مقصد را دریافتند، دلهایشان کوه بود و هزار کوه، اما ظاهرشان پر کاه.
چه زیبایند آنها که در این مسیر همدم و رفیقی بر میگزینند که راهبلد باشد و هادی. هدایتگری که زمان و مکان و جاده را در شبهای تار و فراز و فرودهای دهشتناکش روشن و هموار سازد. نگاه بیمنتش همچون باران رحمت بر گستره این مسیر ببارد.
آقاجانم! چه رفیقی بهتر از شما، که ما را بهتر از ما میشناسد. رفتن ما را شما به دست بگیرید که این رفتنهای ما مقصدی ندارد.