دوست دارد با خانوادهاش تماس بگیرد و بگوید قرار است لحظه شیرینی اتفاق بیفتد. حساب از دستش در رفته بود که چه مدتی در کردستان مانده است؛ اما به فکرشان هست. مادر همیشه میگفت: «تو زمانی که پیش ما هستی، فقط جسمت پیش ماست. روحت در حال پرواز است.» صدیقه هم همیشه میگفت: «نباید تو خونه بشینیم و بگیم انقلاب کردیم. باید در بین مردم باشیم...»
دستمال نمداری روی لبهای خشکیده رزمندهای که بیجان روی تخت بیمارستان افتاده، میگذارد. قطرات سِرم آرامآرام به رگهای بیرمق جوان میریزد. صدیقه، ملحفه را تا زیر گلوی جوان میکشد و قلب پر از دردش هزار تکه میشود. او مانده و این همه جوان و پیری که روی این تختها افتادهاند. خاک چادرش را میتکاند و به طرف در ورودی میرود. رمقی توی بدنش نمانده و لبهایش مثل کویر خشک و پوستهپوسته شده است؛ اما هنوز لبخند کمرنگی روی لبهایش نقش بستهاند. دوباره، روح لطیف شاعرانهاش باعث میشود تا شعری زیر لب زمزمه کند: «من فریاد خشک شده در گلو هستم، من چروک صورت پدر و مادر داغدیدهای هستم... اما شکوفا میشوم روزی...» به یاد روزی میافتد که سیلی محکمی به صورت یکی از افسران شاه زده بود. همه عقب رفته بودند و صدیقه، محکم ایستاده بود و دوست نداشت کسی به امام توهین کند.
کلاس آموزش عقیدتی و اسلحه هم تمام شده است؛ کلاس قرآن هم شلوغترین کلاسهای امروز بود. به طرف اتاق استراحت میرود. چند نفری توی اتاق استراحت جمع شدهاند و سفره افطار را پهن کردهاند. صدیقه در اتاق را باز میکند و دوستانش میگویند: «صدیقه بیا افطار کن. باید به خودت برسی دختر. سحری هم کم خوردی. حسابی دور خودتو شلوغ کردی!» همه مشغول افطاری میشوند. صدیقه کمی نمک از سر سفره برمیدارد و به لبهای خشکیدهاش میزند. شوری نمک، به جانش مینشیند و همان مقدار نمک روحش را تازه میکند. سجادهاش را پهن میکند و به نماز میایستد. نمازش که تمام میشود، باز هم لبخندی روی لبهایش مینشیند و رنگ صورتش باز میشود. دیگر گودی زیر چشمهایش و لاغری صورتش به چشم نمیآید، درست مثل عروس آسمانها شده است. دختری که چند وقت است به جمعشان وارد شده، داخل اتاق میشود. نگاه صدیقه به نگاه دخترک گره میخورد. نگاه دخترک، صدیقه را با خودش میبرد به زمانی که اولین بار او را در کتابخانه دیده بود. دخترک، اسلحه کنار صدیقه را به بهانهای برمیدارد؛ اسلحه را به طرف او میگیرد و میگوید: «برات نامه فرستادیم که اگر دست از کارهات برنداری، اگر دستمون بهت برسه، پوستت رو از کاه پر میکنیم.» قلب آرام صدیقه را نشانه میگیرد و در یک چشم برهم زدن، دستش را روی ماشه فشار میدهد. صدای دلخراش شلیک، اتاق استراحت را در خود میبلعد... .