شُرههای عرق از سر و صورتش سرازیر شده بود و با پریشانحالی دستی تکان داد. سوار تاکسی شد و کنار ساره نشست. تاکسی به راه افتاد؛ دخترک به شیشه عقب ماشین نگاه کرد. دوباره به سمت راست و چپش خیره شد. ساره کمی جابهجا شد و برگه و رواننویس خوشرنگی را که در دست داشت، کنار گذاشت، به شالی که روی شانههای دخترک بود نگاهی انداخت. از توی کیفش، بطری آبی را که تازه خریده بود، بیرون آورد و آن را به دخترک داد. او هم بدون تعارف آب را یک نفس سر کشید؛ آب خنک، کله داغش را کمی خنک کرد، گفت:
«ببخشین من حالم خوب نبود دیگه سر کشیدم.»
ساره دستهای سرد دخترک را فشرد؛ لبخندی زد و گفت: «قابلتو نداره عزیزم. نوش جونت. دیدم حالت خوب نیست تعارف کردم.» گرمای دست ساره، به سرمای دست دخترک نشست. حالا کمی آرامتر به نظر میرسید، به رواننویس ساره نگاهی کرد و آرام گفت: «چقدر خوشرنگه! مث رواننویسای جادوییه...» ساره لبخند زد و آهسته گفت: «اینم قابلتو نداره؛ ولی خیلی با ترس سوار ماشین شدی! چیزی شده بود؟» دخترک نفس عمیقی کشید، قطرههای اشکش جاری شد و گفت: «یه نفر دنبالم بود با موتور. از کوچه پس کوچه زدم. گُمم کرد.»
ساره ماجرا را تا آخر متوجه شد؛ گیره قلبی طلایی رنگ را از توی کیفش بیرون آورد. جلوی چشمهای دخترک گرفت و گفت: «این هدیه رو از من قبول میکنی؟ یهبار امتحانش ضرر نداره.» دخترک خندید؛ اما هدیه ساره را پس زد. چند لحظه بعد یاد موتورسوار افتاد؛ اگر دیر جنبیده بود معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. به روسری طرحدار ساره نگاهی کرد که با گیرهای محکم شده بود. توی چشمهای ساره، آرامش عجیبی را دید.
گیره هنوز توی دست ساره مانده بود؛ گیره را گرفت. ساره شال دخترک را روی سرش انداخت و گیره را به گوشهای از شال محکم کرد. آینه کوچک جیبی به او داد؛ دخترک خودش را توی آینه نگاه کرد. محو گیره قلبی شده بود، به نظرش بد هم نشده بود. ساره توی گوشهای دخترک گفت: «ولی این گیره جادوییه اگه همیشه این گیره را داشته باشی، دیگه کسی اذیتت نمیکنه.» و هر دو خندیدند. دخترک، چادر ساره را توی دستهایش فشرد و تشکر کرد. چند لحظه بعد وقتی ساره میخواست پیاده شود، با رنگ زیبای رواننویس، جملهای کف دست دخترک نقش بست: «هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست....»