از همان اول ازدواج وقت و بیوقت بزرگترها توصیههای رنگارنگشان را سمتم روانه میکردند. انگار یک نفر به آنها گفته بود که این حرفها بی برو برگرد به درد تمام زن و شوهرها میخورد: «تو کوتاه بیا، زن باید ببخشه...»، «مردا همینن، پا رو دمش نذار...» و... . همه توصیهها به طرز شگفتآوری به من یادآوری میشد که بخشیدن و کوتاه آمدن، بزرگترین وظیفه من در زندگی است. زندگی مشترک مثل یک کلاف کاموای سرخابی بود که هرچه نگاهش میکردم، بیشتر در نظرم گره میخورد. کتاب خواندن یاریام کرد. مشاور کاغذی کلید کوچکی نشانم داد، مفهومی به اسم «خویشتنداری!» کتاب میگفت آگاهانه بخشیدن بهتر از همیشه چشمپوشی کردن است. کشف لحظات درست خویشتنداری، مشکل است؛ اما بهتر است اوقاتی که طرف مقابلمان دچار بههم ریختگی احساسی شده و منطق وجودش یاری نمیکند، ما خویشتندار باشیم. آدمهای خویشتندار هم عصبانی و ناراحت میشوند؛ اما در آن لحظه، همه مسائل گذشته را هم طوماروار ردیف نمیکنند. بحثهای قدیمی عین شام بیات و نان سنگک کهنه، از گلو پایین نمیرود. من به مرور فهمیدم، هنرِ بجا سکوت کردن، از من آدم خویشتنداری میسازد و بجا گفتوگو کردن راه را بر خویشتنخواری میبندد! در واقع طی گفتوگو سهم هر کس از مشکلات مشخص میشود و ما میتوانیم دنبال رفع آنها باشیم. اغلب زوجهای جوانی که میشناختم مثل خودمان بودند، اوایل زندگی با امواج توصیهها سردرگم شده بودند و از طرفی اختلافنظر گریزناپذیر بود. یکی از کلیدهای خوب، خویشتنداری است که با کوتاه آمدن و بخشیدن بیجا فرق دارد. خویشتنداری، یعنی درست وقتی سوپاپ زودپز وجودتان دارد سوت میزند که بترکد، با آرامش زیر شعله را کم کنید و با سکوتی بجا، فرصت فکر کردن را بیافرینید؛ اما خویشتنخواری و نابجا حرف زدن ارزش حرف و حتی فکر شما را پایین میآورد. رفته رفته کتابهای بیشتری خواندم. دیگر کلاف کاموای سرخابی، پیچخورده بهنظر نمیرسید. شروع کرده بودم یک شال گردن خوب ببافم برای زندگیمان که از هر طوفانی قویتر باشد.