میدانی که همین چهل روز باید آخرین امیدت را امتحان کنی. باید از خودش بخواهی تا سبز شوی و بوی خوش زندگی، در زندگی بیرنگ و بویت بپیچد. مثل آن وقتها که زندگیات شیرین بود. یادت نمیآید از کی تلخ شد؟ از وقتی که شنیدی و شنیدند که دیگر قرار نیست مادر شوی. مادر! هزاران بار این واژه مقدس را با خودت زمزمه میکنی.
میخواهی آخرین چله زیارت عاشورایت را در بینالحرمین بخوانی تا شاید نگاهت کند.
فروزان مگر قرار نشد عمود 313 وایستیم.
اسمت را از دهان مسعود، همسرت که میشنوی. لحظهای از خودت بیرون میآیی. چطور عمودها رو یکی پس از دیگری طی کرده بودی؟ پس چرا در خودت خستگی حس نمیکنی؟
دعای فرج را هر دو زمزمه میکنید. مسعود کوله را زمین میگذارد. به طرف موکب میرود تا چای بیاورد. به موهای کنار گوشش نگاه میکنی کاملاً سفید شده است.
موکبها همه قدعلم کردهاند. ایستادهاند، همه زمزمه میکنند و میشنوی: «هلابیکم یا زوّارٍ».
به خودت میبالی. چه قدر و منزلتی پیدا کردهای! تو زوّار حسین(ع) هستی.
دلت گرم میشود. با خودت میگویی: حاجتم روا میشود آیا؟ به یاد شب جمعه میافتی که در مرقد کمیلبنزیاد نخعی، با او همراه شدید و دعای کمیل را زمزمه کردید. چقدر در سجده شانههایت لرزید و دلت بیشتر که نکند ارباب نگاهت نکند.
از دور چشمت میخورد به گهوارهای که کنار یکی از موکبهاست، گهواره تکان میخورد.
هر کسی که رد میشود، گهواره را تکان میدهد.
از زنی میشنوی که میگوید رسم عراقیهاست، به یاد علیاصغر رباب گهواره را تکان میدهند تا گهواره از حرکت نایستد.
دلت برای رباب(س) خون است. خودت رو در بابالقبله پیدا میکنی. مسعود را گم کردی و سیمکارت عراقی آنتن نمیدهد. شاید هم خاموش کرده باشد تا خلوت کند. او هم مثل تو کم غم نکشیده است. میخواهی چشمانت به ضریح شش گوشه آقایت حسین(ع) روشن شود.
آنقدر به گنبد نگاه میکنی تا چشمانت پر فروغ شود. اشک نمیریزی، از ارباب خجالت میکشی. چطور بگویی که برای حاجتت این همه راه آمدهای؟
به خودت میآیی، امسال قسمتت نشد، امروز که به خودت نگاه میکنی، در صف جاماندگان حسینی(ع) آهسته آهسته قدم برمیداری. با اشکهایت صورت کوچک نوزادت را میشویی و به خودت افتخار میکنی که ارباب بیآنکه به زبان بیاوری، حاجتت را داده است.