صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۸  ، 
کد خبر : ۳۵۱۴۲۵

گنج قناعت

پایگاه بصیرت / هاجر شهابی

صدای بالا کشیدن کرکره حواس مقداد را می‌دهد پشت سرش. با هیجان و سرعت زیاد خودش را می‌رساند به کیوان. یکی از فال‌ها را می‌گیرد مقابل صورت گل‌فروش و صدای بمش را فرو می‌کند در گوش او: «سلام، یه فال ازم بگیر دیگه. مگه چند تومنه؟»
کیوان دستی به موهای لختش می‌کشد و با اخم دست مقداد را پس می‌زند.
ـ ای بابا. اگه می‌خواستم تو این پنج روز می‌خریدم دیگه. بذار به کارمون برسیم بچه.
بعد غرولندی می‌کند و در مغازه را باز می‌کند و می‌رود داخل. چراغ‌ها را روشن می‌کند. کولر را هم. تا می‌خواهد ‌برود سری به گل‌ها بزند، از پشت شیشه مقداد را می‌بیند که در حال متقاعد کردن یک خانم جوان است. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که مقداد موفق می‌شود فال حافظش را بفروشد. کیوان سری تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: «مردم هم بیکارن‌ها. الان مثلا حافظ چی می‌خواد بهشون بگه. الا یا ایها الساقی؟»
گل‌فروش ساعت مچی‌اش را نگاه می‌کند. ساعت پنج و ده دقیقه است. نگاهی به گل‌های مغازه می‌اندازد. یک نفس عمیق می‌کشد و بوی گل‌ها را داخل ریه‌هایش وارد می‌کند. کمی آرام می‌شود. تا می‌خواهد برود سراغ کارش سر و کلۀ مقداد پیدا می‌شود. مقداد در را آهسته باز و بسته می‌کند. کیوان دو دستش را می‌گذارد پشت کمرش و خیره به مقداد نگاه
می‌کند.
ـ تو که پیدات شد دوباره؟ گفتم که فال نمی‌خوام.
مقداد سرش را می‌اندازد پایین و می‌رود روی صندلی قهوه‌ای‌رنگ می‌نشیند.
ـ بابا ما اینجا همکاریم، بیا دوست باشیم، راسی هوا چقدر گرمه!
کارت‌هایش کمی خیس عرق شده‌اند. دست می‌کشد پشت لب سبز شده‌اش.
ـ خب تو نمی‌خوای، برای زنت بخر.
کیوان از لحن پسرک خنده‌اش می‌گیرد، اما بی‌معطلی می‌رود سمت دخل مغازه. پول چند فال را بیرون می‌آورد و می‌رود مقداد را از روی صندلی بلند می‌کند و می‌برد بیرون مغازه. پول را می‌گذارد توی مشت فالگیر: «مگه پول نمی‌خوای؟ هم پول‌ها مال تو، هم فال‌هات!»
و در را می‌بندد.
مقداد چینی به پیشانی‌اش می‌دهد و در را محکم باز می‌کند و دوباره می‌آید داخل. پول‌ها را با عصبانیت می‌گذارد روی پیشخوان مغازه و صدایش را می‌اندازد توی سرش:«من فال‌فروشم. گدا نیستم.»
و از مغازه خارج می‌شود.
کیوان کله‌اش را چپ و راست می‌کند و در را می‌بندد. کمی می‌رود جلوتر. پول‌ها را برمی‌دارد که می‌بیند یکی از فال‌ها هم کف زمین افتاده است. برش می‌دارد. چشمش می‌افتد به بیت:
«گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد»
برمی‌گردد و بیرون مغازه را نگاه می‌کند. مقداد را می‌بیند که با قامت راست ایستاده است به تماشای رفت‌وآمد ماشین‌ها... .

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات