أمل با خودش زمزمه میکند: «روزهای سختی تو و هموطنانت به اندازه سختی خاندان بنیهاشم و یاران پیامبر(ص) که نیست. باید صبر کنیم! باید مقاومت کنیم.» تصمیم دارد روزها در بزرگترین چادر با بقیه بازماندهها قرآن بخوانند. زن و مردی گریان خودشان را به چادر أمل میرسانند و از پسرشان میگویند که به وبا مبتلا شده است. بطریهای آب را به آنها میدهد تا به کودکشان بدهند.
محمد آرام گریه می کند. او را در آغوش میگیرد تا کمی از شیره جانش را به او بدهد.
کِلر بیرون چادر أمَل ایستاده است. از شیر خوردن نوزاد سؤال میکند و از اوضاع مزاجیاش. أمل برایش میگوید همه چیز خوب است و از اینکه نگران او و محمد است، تشکر میکند. پاکت شیرخشک و یک بسته پوشک را از کِلِر میگیرد. کِلر محمد را بو میکند و محمد با دستان کوچکش که هنوز چروک است، انگشتان باریک کِلِر را رها نمیکند. کِلر که میرود، أمل محمد را بوسهباران میکند و به چشمانش نگاه میکند که چقدر شبیه چشمان یوسف است. دلش برای یوسف تنگ میشود، هیچ خبری از او ندارد.
شبهای اردوگاه کمکم سرد میشود و حالا یکماه است که خالد تپل دیگر گریه نمیکند. خالد حالا حتماً در بهشت است. غذای بهشتی را با کودکان غزه قسمت میکند. أمل با محمد تنها کسانی هستند که به بیماری وبا مبتلا نشدند. اما پسر کوچک امشب بیتاب است و شیر نمیخورد. أمل نگران میشود، به پیشانی بلند پسرش دست میکشد، تب دارد. لحظاتی بعد خودش را کنار چادر هلالاحمر میبیند.
ـ محمد باید به بیمارستان منتقل شود. احتمال دارد که وبا گرفته باشد.
وقتی کِلِر اینها را میگوید؛ چادر و کِلِر دور سر أمل انگار طواف میکنند.
أمل خودش را پای تپهای میبیند. بچهها به دنبال هم میدوند. واضح نمیشنود، ولی کمی که با دقت گوش میکند؛ انگار با هم سوره نصر را میخوانند. مردی را میبیند که به اتاقکی چشم دوخته است. بیدار که میشود گیج و گنگ است. به سختی گردنش را میچرخاند، انتظار داشت که محمد کنارش باشد. به یاد خوابش میافتد؛ اردوگاه، غزه! سراغ پسرش را میگیرد. جوابی نمیشنود. فریاد میزند و پسرش را میخواهد. زنی با مهربانی از تخت روبهروییاش میگوید: «وقتی آوردندت تنها بودی.» بلند میشود، ولی همه چیز جلوی چشمانش تیره و تار میشود. از هوش میرود.
صدای موشکهای اسرائیلی تنش را میلرزاند. چشم باز میکند، باز هم در بیمارستان است. هنوز محمد را نیاوردهاند. باز هم فریاد میزند که پسرش را میخواهد. این بار پرستار با عصبانیت از أمل میخواهد که فریاد نکشد. صدای بمباران هنوز از دور به گوش میرسد، پرستار ترسیده است. همه ترسیدهاند. موشک این بار خیلی نزدیک بیمارستان اصابت کرده، شیشه پنجره از ترس نقش زمین شده است. أمل میخواهد آرزو باشد. آرزویی که روی بال فرشتهها بنشیند و هفت آسمان را پرواز کند و از خدا بخواهد که فقط پسرش سالم باشد. اسم أمل را مادربزرگ برایش انتخاب کرده بود. برایش تعریف کرده بود که آرزوی همه بوده. أمل پرستار را نمیبیند. نمیتواند از تخت پایین بیاید و مدام سرش گیج میرود و به خواب میرود و دوباره بیدار میشود. چشمانش را میبندد و پسرش محمد را تصور میکند. دلش میخواست اگر قرار است که شهید شود، طفلش در آغوشش باشد. پشیمان میشود و لالایی برای محمدش میخواند.
خوابش میبَرد و لحظاتی بعد دوباره خودش را پای تپه میبیند. مردی که صورتش را نمیبیند کنار بچهها ایستاده است. در خواب و بیداری است که یکدفعه احساس میکند تپه او را بلعیده است. أمل چشم باز میکند و سرفهای میکند و گَردِ خاک و گَچ از دهانش بیرون میریزد. انگار وقتی خواب بوده است سقف بالای سرش مثل ملحفهای رویش افتاده؛ احساس درد نمیکند. قطرهای اشک از گوشه چشمانش سرازیر میشود. به هقهق میافتد. کِلر را به یاد میآورد. لحظهای که محمد دستان کِلِر را گرفته بود. چشمانش را میبندد. یوسف او را صدا می زند. چشمانش را میبندد و زیرلب «فالله خیرحافظا» میخواند و پسرش را به خدای محمدهایی که در دامن دایه بزرگ شدند، میسپارد.