صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ آبان ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۶  ، 
کد خبر : ۳۵۳۰۴۴

جانی دوباره

پایگاه بصیرت / زهرا عبدی/ گروه جوان
صدای بی‌وقفه موشک‌ها، گوش «هبه» را آزار می‌داد. لباسش را چنگ می‌زد، به خودش می‌پیچید. فکرهایش پریشان بود و نمی‌دانست به بچه توی شکمش فکر کند یا خانه ویران‌شده‌اش. تا به خودش آمده بود، خانه آوار شده بود. کوچه اصلاً شبیه کوچه نبود. انگار هیچ‌کس در آنجا زندگی نمی‌کرد. تا چشم کار می‌کرد، فقط ساختمان‌های خراب دیده می‌شد و اجساد شهدا.
بیشتر خانه‌ها با خاک یکسان شده بود؛ حالا همه در بیمارستان‌های غزه پناه گرفته بودند. بیمارستان تنها جای امن بود. هِبه روی تختی دراز کشیده بود که ملحفه آن، بوی خون و خاک می‌داد و تا چشم کار می‌کرد، زخمی‌‌ دور و برش بود. صدای گریه بچه‌ها، شیون زن‌ها، آژیر آمبولانس و هزار صدای درهم‌تنیده هِبه را اذیت می‌کرد. خودش هم داغ‌دار بود، اما هنوز درست و حسابی نتوانسته بود با همسر و دوقلوها و دختر دو ساله‌اش وداع کند. انگار روی زمین نبود، توی برزخی بود که تمامی نداشت. به خود می‌پیچید و گریه می‌کرد، گریه نه به خاطر درد، به خاطر دلتنگی بود. دوست داشت دوباره دوقلوهای چهارساله‌اش را بغل کند، دختر دو ساله‌اش را روی پاهایش بنشاند و موهایش را چندباره ببافد. سرش را روی شانه‌های شوهرش بگذارد، یک دل سیر گریه کند.
راهروهای بیمارستان پر شده بود از قبرستانی تلخ. هِبه دوباره از درد به خودش پیچید. طفل کوچکش، مثل ماهی وُول می‌خورد. چیزی به آمدنش نمانده بود. اما نه پدری بود که او را در آغوش بکشد، نه خواهر و دو برادرش بودند که دور او حلقه بزنند و شادی کنند. فقط هِبه تک و تنها در این صحرای کربلا باقی مانده بود. تکه‌ای از روسری‌ خاکی‌اش را داخل دهانش چپاند تا فریادش را نشنوند. محکم به میله سرد تخت چنگ می‌زد. پیرزنی که بازویش زخمی بود، کنار تخت هِبه آمد. دست‌های هِبه را آرام گرفت.
ـ نترس، من کمکت می‌کنم.
هِبه در چشم‌‌های پیرزن خیره شد، نقش روی چانه‌اش و چشم‌های درشتش او را یاد مادرش انداخت. اشکی از گوشه چشم‌ روی لباس گلدارش افتاد. از وقتی بمباران شدید شده بود، دیگر خبری از مادر و پدرش نداشت. دست‌های پیرزن را گرفت، سرش را روی سینه او گذاشت. گریه، درد و فریاد با هم ترکیب شده بود. بدن هِبه خیس عرق شده بود. حالا تمام جانش خسته بود. دلش نمی‌خواست زنده بماند. از درد چشم‌هایش را بست و بعد بچه‌ها را دور و برش دید که می‌دوند و شادی می‌کنند. همسرش، حمود را دید که شیرینی‌های خوشمزه عمه سعدیه در دست داشت. چقدر همه جا روشن و زیبا بود. نفس‌های آخر را زد و با صدای گریۀ نوزادش در میان صدای موشک از جا پرید. با دست‌هایی بی‌رمق، پسرش را که مثل برف سفید بود، در آغوش کشید. ناخودآگاه نام حمود بر لبش جاری شد. اسم همسرش! چه خوب بود که پسر کوچک، اسم پدری را یدک می‌کشید که برای وطنش جنگیده و شهید شده بود. جوانه کوچکی در قلب هِبه شکوفا شد و لبخندی روی لب‌های بی‌رنگش نقش بست. امید هنوز جریان داشت.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات