صبح وقتی ژنرال وارد اتاقش در ساختمان ستاد مركزی شد و روی صندلی راحتی خود نشست، به خلاف همیشه، سیگارش را آتش نزد و به نامهها و عریضههای روی میزش توجهی نكرد. نگاه مبهوتش برای مدتی طولانی به یادداشتی كه روی تكه كاغذ باطلهای نوشته شده بود، خیره ماند. لحظهای بعد، ناگهان از جا پرید و درحالیكه انگشت سبابهاش را روی دکمه آیفون كنار میزش فشار میداد، با خشم فریاد زد: «سروان ژرژ را پیدا كنید و به اتاق من بفرستید ، فوراً!»
آخرین كلمه را با خشنترین حالتی كه ممكن بود، فریاد زد.
بلافاصله صدای دستپاچهای از آیفون شنیده شد: «اطاعت ژنرال، الساعه!»
دقایقی بعد، با به صدا درآمدن زنگ روی میز، مرد بلند قامتی وارد اتاق شد و با ادای احترام نظامی، در مقابل ژنرال ایستاد.
ژنرال مدتی خاموش به او نگاه كرد و ناگهان غرید: «سروان! هیچ معلوم است شما در مركز چه غلطی میكنید؟»
سروان با تعجب و نگرانی به ژنرال چشم دوخت. ژنرال با همان لحن تند ادامه داد: «مسئولیت حفاظت ستاد به عهده شماست، سروان! آنوقت، یک جوجه عرب پابرهنه از تمام پستهای نگهبانی و سیستم مداربسته حراست عبور میكند و داخل ساختمان ستاد میشود و بدتر از همه به اتاق من میآید و این یادداشت مسخره را روی میزم میگذارد. تعجب میكنم با این وضع مضحكی كه دستگاه حراست ما دارد، چطور بیتالمقدس تا به حال سقوط نكرده است؟»
سروان ژرژ با ناباوری پرسید: «ژنرال، ممكن است من آن یادداشت را ببینم؟»
ژنرال از جا بلند شد، بیصدا به طرف پنجره رفت و درحالیكه پشت به سروان داشت، زیر لب غرید: «روی میزم است. بردار!»
سروان به طرف میز رفت؛ یادداشت را برداشت و زیر لب شروع به خواندن كرد:
«به تقاص كشتار خونین روز نوزده رمضان، سحرگاه، وقتی صدای پارس سگهای نگهبان شنیده شود و كلاغها قارقار كنند، مقر مركزی افسران را به جهنم خواهم فرستاد.» محمد صادق، الفلسطینی، سیزده ساله
سروان نگاهش را از روی یادداشت گرفت و بیاختیار به نقطه نامعلومی خیره ماند. دوباره و برای چندمین بار یادداشت را خواند و ناخواسته روی مبلی كه در مقابل میز قرار داشت، نشست. اما وقتی به خود آمد و سنگینی نگاه خیره ژنرال را روی خودش احساس كرد، از روی مبل بلند شد و دستپاچه یادداشت را در دستهایش نگه داشت. ژنرال نگاه سرزنشآمیزی به او انداخت و گفت: «چه شد سروان؟ جا خوردی، ها؟ خب، حالا چه جوابی داری؟»
سروان ژرژ منّ و منّی كرد و گفت: «ژنرال، من… من در حال حاضر نمیدانم كه این یادداشت چطور به اتاق شما رسیده است. برای بررسی، احتیاج به وقت است. اگر امكان دارد، اجازه بدهید تا درخواست تشكیل یک جلسه فوقالعاده را از شما داشته باشم.» ژنرال با تعجب فریاد زد: «سروان! یعنی شما میگویید كه ما این تهدید مسخره را جدی بگیریم؟»
سروان گفت: «متأسفانه باید بگویم، بله ژنرال.»
ژنرال پرسید: «آن هم از طرف یک جوجه عرب سیزده ساله؟»
سروان گفت: «باز هم متأسفانه، بله ژنرال. فراموش نكنید كه ما تا به حال از طرف همین جوجه عربها ضربات زیادی خوردهایم. این بچهها با بچههای معمولی فرق دارند. آنها آموزشهای ویژه دیدهاند. باید از آنها ترسید. باید ترسید...» و این جمله را بارها تکرار کرد.
بخشی از کتاب رسته سنگاندازان