آسیداحمد، دستی به منبتهای دور میزش کشید؛ دستهای زبر و خشنی که سالها از تکهای چوب، معجزهای بینظیر ساخته بود. سعی کرد بدون اینکه به طرحها نگاه کند، آنها را با لمس دستانش تشخیص دهد. پیچش گلها و پروانهای که بالهایش را برای پرواز گشوده بود. بلند شد و سری به کارگاه کوچکش زد. کارگاهی در زیرزمین خانه، که گاهی برای دلخوشی خودش آنجا کار میکرد. مدتها بود درش را هم باز نکرده بود. بعد از سالها آموزش و کار باز هم به همین زیرزمین نمور پناه آورد. چند وقتی بود که زمزمه تعطیلی آموزشگاه و کارگاه بزرگ اکبری سر زبانها افتاده بود. با اسم اکبری لبخندی بر لبان مرد میانسال نقش بست. شاگرد بیست سال پیشش بود و بعد از آموزش، کمکم کاروکسبی راه انداخته بود و برای خودش کسی شده بود. بعد هم که آسیداحمد را با سلام و صلوات برده بود برای استادکاری... .
حالا یکی دو سالی بود که عمده کار بر عهده دستگاههای کامپیوتری بود و دیگر کسی زحمت خراطی با دست را گردن نمیگرفت. آسیداحمد، ناگهان از کار افتاده شده بود. این را با تمام وجود حس میکرد. کاری برای او وجود نداشت، همه چیز رنگ و بویش را از دست داده بود. استاد معروف منبتکاری خانهنشین شده بود و انگار کسی به او نیاز نداشت. دلش نمیخواست این احساس بیهودگی را برای مرضیه ببرد، دو سه روز دیگر که نه، اما دو سه هفته دیگر حتما میفهمید که آن کارگاه بزرگ جمع شده و دستگاهها جایگزین شدهاند و شوهرش بیکار، باید کاری میکرد. فرزندی که نداشت تا عصای دستش باشد تا توی این روزها آرامتر شود و مرضیه حتما بیشتر از قبل غصه میخورد.
پشت میزش نشست. چقدر خاک روی سمباده، چاقوها و سوهان نشسته بود. از این کارگاه کوچک، که به درجه استادی رسیده بود، چقدر بیخبر مانده بود.
صدای اذان از مسجد سر کوچه بلند شد. آسیداحمد هوس نماز جماعت به سرش زد؛ مثل همانوقتهایی که با شاگردانش کارگاه را تعطیل میکردند و در صف اول نماز میایستادند. وضو گرفت و راهی مسجد شد. همین که در را باز کرد، اکبری را دید؛ مثل بیست سال پیش. حالا شکستهتر شده بود، ولی لبخندش هنوز همان گرما را داشت.
ـ سلام آقاسید، میری مسجد؟
آسیداحمد با اشک توی چشمانش جواب اکبری را داد. جوان آهی کشید و گفت: «یادش بخیر، چه روزایی از این خونه با هم میرفتیم مسجد. بیا با هم بریم، منم میام... فقط قبلش این چوبا رو بگیر، سفارش عصای منبت گرفتم، کار خودته... هرچی هم خواستی بگو بفرستم برات، اینجا آرامشت بیشتره صدای دستگاه نمیاد اذیت بشی...»
آسیداحمد با کلمه «الحمدلله...» پا به مسجد گذاشت. قرار بود عصای دست خیلیها باشد.