گفتم: «حالا واقعاً نیازه که اینا رو یاد بگیری؟»
خندید و همانطوری که چشمش به صفحه رایانه بود، گفت: «بله که نیازه، تا حالام هر چی یاد نگرفتم ضرر کردم... باید یاد میگرفتم...»
چند نکته ظریف دیگر هم گفتم و یادداشت کرد. کمی شیطنت کردم و نکته سختی را توضیح دادم، خیلی دقیق و موشکافانه همه چیز را نوشت و کمی تمرین کرد، بعد در حالی که گیج شده بود، پرسید: «این پنجره که گفتی باید باز بشه چی بود؟ چرا نیست؟ من نمیتونم ببینمش... کجاست؟» خندیدم. گفتم: «فراریش دادی دیگه...! دقت کن مامان، چند بار بگم؟ حالا تمرین کن، اما هر سؤالی داری آخر کلاس بپرس...» لبخند زد و گفت: «سرکلاس من مامانت نیستم، بگو خانم فرامرزی...»
رفتم به سالها قبل، به روزهایی که مامان معلم کلاس اولم بود و همیشه با هم در جنگ بودیم که او را مامان صدا نکنم... . چقدر زود گذشت... حالا در روزهایی که بازنشست شده بود، شروع کرده بود به یادگیری، اوایل کمی افسرده شده بود، اما بالاخره خودش را پیدا کرد و تمام آرزوهایش را به صف کشید تا یکی یکی فتحشان کند. کلاس ورزش، شیرینیپزی، کلاسهای خصوصی و یکی دو تا مسافرت کوچک...، اما انگار هنوز هم راضی نبود. از خودش، از زندگی تلخی که بارش را به دوش کشیده بود، از سالهایی که به قول خودش صبح را با کار و دغدغه به شب وصل کرده بود. پدر هم که تصادف کرد، انگار ضربه هولناکی به روح بزرگش وارد شد. مدام با خودش این مصرع را تکرار میکرد که: «چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد...»
اعتقاد داشت روزهای شلوغ کاری باعث شده بود از خیلی چیزها، مخصوصاً بابا غافل بشود. برای همین مدام احساس گناه داشت. بازنشسته هم که شد، تدریس را به کلاس خصوصی محدود کرد و به کارهای عقبماندهاش رسید. به خطوط چهرهاش خیره شدم، ناگهان به سمتم برگشت و گفت: «این حرف B رو بزنم، همه چیز پررنگ میشه؟ چقدر جالب، چرا اینا رو زودتر یادم ندادی؟ اگر آدم تو زندگیش از این دکمهها داشته باشه خیلی خوبه، یهسری چیزا رو پررنگ میکنه یادش نره مهمه...»
از دیدگاه شاعرانهاش خندهام گرفت، گفتم: «مثلا منو پررنگ کن، یادت نره به شاهپسرت خوب برسی...» انگار نشنید، داشت با خودش دکمهها را مرور میکرد.
وقت ناهار شده بود، نقشههای تازه را که طرح زده بودم، مرتب کردم و آماده رفتن شدم. مامان از پای سیستم بلند شد و گفت: «ناهار نخورده نریا، بشین ناهار بیارم...» بعد همانطور که بشقاب به دست به سمتم میآمد، ادامه داد: «به قول بابای خدابیامرزت، دنیا کلاس درسه، منم قبول داشتم، اما امروز این همه کلید کوچولو برای من معلم بودن، زندگی ما همه این دکمهها رو داره، فقط کاش این کنترل z رو هم داشت، میزدیم و بابا برمیگشت و یه بار تو عمرمون سه تایی ناهار میخوردیم با هم... اما حیف...» به حسرتهای خودم و مامان فکر کردم، دنیا دکمه برگشت نداشت، باید پررنگش میکردم و مراقبتم را بیشتر...!