نورا دهانش را بسته است تا صدایش بیرون نرود. درد در جانش میدود. بلندبلند نفس میکشد و بغض و فریاد پردردش را میخورد. میترسد کودکش مرده باشد. درد در تمام وجودش میپیچد و نفسش به شماره میافتد. با تمام وجود به خودش فشار میآورد و فریادی خفه میکشد. صدای گریه طفلش جانی تازه به او میدهد و او هم گریه میکند پابهپای دخترکش حلما. آیه «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» ذکری است که از دهانش نمیافتد. طفلش میگرید و نورا هم. نوزادش را میبوید و میبوسد. حالا انگار هیچ دردی ندارد. به صورت دخترکش خیره میشود و با دستهای بیرمق او را به آغوشش میچسباند و «الحمدلله» از زبانش نمیافتد. در خانهای که مثل بقیه خانههای حلب، نیمه ویران است، دنبال کمی شکر میگردد تا نوزادش را با کمی شربت شیرین آرام کند. به زحمت حلما را با کمی آب میشوید و خشک میکند. بسمالله میگوید و با لبخند کمی شربت را در گلوی خشک دخترکش میچکاند. حلما در پارچه قنداقش دست و پا میزند و نورا هم پرده را کنار میزند و نفس عمیقی میکشد. باید برای خودش از تهماندههای توی آشپزخانه چیزی درست کند تا جان بگیرد و بتواند به دخترش شیر بدهد. حالا که شوهرش نیست، باید هم پدر باشد و هم مادر... .
نورا پردهها را کنار میزند تا آفتاب را مهمان خانه کوچکش کند. حلما صورتش را شسته و منتظر است تا مادرش موهای بلند و پرپشت او را ببافد. نورا کنترل تلویزیون را برمیدارد. خبرگزاری سانا خبری ناگوار دارد، خبر شهادت سردار را. برس مو از دست نورا رها میشود. بعد از سه سال تنش دوباره میلرزد. بیاختیار میگوید: «الموت لآمریکا! الموت لاسرائیل!» دلش میخواهد از خشم و اندوه فریاد بزند و صورتش را به نشانه عزا بخراشد... اما ملاحظه حلما را میکند، او برای درک این داغ خیلی کوچک است، هنوز نتوانسته معنای شهادت پدرش را بفهمد، به هقهق که میافتد، حلما هراسان خودش را به نورا میچسباند. نورا موی پریشان میکند و مویهکنان، دستانش را روی پایش میکوبد. حلما در آغوش نورا میلرزد. صدای نازکش به گریه بلند میشود. نورا حلما را به سینهاش میچسباند. نوازشش میکند و میگوید: «لا تخفي، لا تبکی، حلماتی» نورا هم دلش از بوکمال پر میکشد و خودش را در کربلا میبیند. با خودش میگوید سیدالشهدای مقاومت، حتماً مهمان سفره سید و سالار شهیدان است. از مداح «إرباً إرباً» را که میشنود، دلش طاقت نمیآورد و شروع میکند مثل بقیه عزاداران، با دست به پایش زدن. نگاه حلما به قاب عکس روی طاقچه است. عکسی که در آن پدرش و سردار سلیمانی کنار هم ایستادهاند و لبخند میزنند، لبخندی که نور مقاومت در خود دارد. عکس را بر میدارد و به سینهاش میفشارد و بعد با نگاهی کودکانه هر دو تصویر را میبوسد.