فکر کن از دنیا بریده باشی؛ فکر کن به هر دری که زدی بسته بود؛ فکر کن تو ماندی و دستهایی خالی که به هیچ دستاویزی بند نیست؛ فکر کن که یک بغض عین خوره افتاده باشد به جانت و دریغ از یک مَحرم برای بیرون دادناش؛ فکر کن که بی چارهی بی چاره شدهای؛ آنوقت کجا میروی؟ سراغ که را میگیری تا دستِ ردش را به سینهات نکوبد و افتادهتر نشوی؟ درِ کدام خانه را میکوبی تا بی منت گره از کوری مشکلات بگشاید؟ و در حیاط کدام آستان، بست مینشینی به امیدِ گرفتنِ حاجت؟
فکر نکن. بیا. فقط بیا و به پاهای حیرانات اجازه بده خودشان مسیر مملکت عشق را پیدا کنند. با من بیا تا از خیابان بلند شهید اندرزگو تو را به جایی ببرم که هیچکس تا به حال، از آن، شرمنده و دل شکسته و دست خالی بیرون نیامده. بیا تا به چشمهای اشکیات، نوری را نشان بدهم که پس از دیدناش، سیاهی و تلخی در مردمکهایت جایی نخواهند داشت.
به نام نامی حضرت جواد علیه السلام
باید از میان ازدحام آدمها رد شویم؛ همانهایی که مثل من و تو، اما از هزار جغرافیا، با هواپیما و قطار و اتوبوس و سواری، این تنِ خسته و روح درماندهشان را آوردهاند اینجا تا غلامِ خانهزاد سلطان شوند؛ سلطانی به بلندای کوه، به وسعت آسمان و به سخاوت دریا. سلطانی از جنس گلهای بهاری، یا شاید هم با عطر شکوفههای گیلاس و به رنگ بهارنارنج. سلطان و آقا و سروری که هر یک از این آدمها یک جور صدایش میزنند و به یک شکل وصفاش میکنند اما تو، با من بیا، و بگذار او را، آن محور مغناطیس جهان را، همانطور که دوست میدارد صدا بزنیم؛ یعنی به نام نامی «ابا الجواد».
همین جا میایستیم؛ زیاد جلو نرو؛ در آستانه هلال بابالجواد؛ نگذار رنج حاجتها دستپاچهات کنند؛ با لذت تماشا کن؛ دقیقا از این جایی که پرچم سبز گنبد طلایی سلطان، در آسمان میدرخشد و ما را میخوانَد به سوی بهشت. دنبال چه میگردی؟ دنبال چه میگردیم وقتی که تمام دار و ندار اینجاست، نور و باران و طراوت اینجاست، و عشق و رأفت و محبت نیز. قصه این باب، سر دراز دارد. بابی که به نام «جواد» است و بیتی که به اسم «رضا»ست. «وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا». و به تماشا بنشین، که چگونه آنگاه که از این در، به آن خانه، درمیآیی، چگونه حاجتروا باز خواهی گشت.
آستان حضرت دوست
پس بیا. معطل هم خواستی کنی ملالی نیست؛ اصلا دست دست کردن، اینجا و زیر سایه مرحمت شاه خراسان، طعم دلکش دیگری دارد. مینشیند زیر زبان. مزه میکند. و آدمیزاد دوست دارد هی دیر کند و نرسد، هی خیره شود و پلک نزند، هی عاشق شود و عاشق شود و عاشق شود و بیا. چرا گریه میکنی؟ میدانم که هر چقدر به آن تمامیت نور نزدیکتر میشویم دست و دلت بیشتر میلرزد اما امامِ جواد، همره ماست.
آرام و متین و موقر بیا. نترس. نلرز. نا امید مباش. تو از باب الجواد گذشتهای؛ از زیر سایه پربرکت جواد الأئمه. نگاه مهربان پسر تا رسیدن به پدر، بدرقه راه توست. حاجتت دیگر با زبان تو نیست که گفته میشود؛ این آقازاده است که شفاعت ما را پیش آقا میکند. وه چه شکوه ماوراء تصوری. من و تو، و این همه آدم که برای پابوس، اول به شانهبوسی باب الجواد رفتهایم چه خوش سلیقهایم! از درِ کریم به سوی آستان کریم الکُرماء.
بابی که به نام «جواد» است و بیتی که به نام «رضا»ست
دل دل نکن. پدر جان میدهد برای پسر. کافیست لب تر کند به وساطت و از بدحالی ما بگوید. اویی که آهو را ضمانت کرد، ما را به حال بدمان رها کند؟ نه، اینطور نگو. خوب ببین کجا ایستادهای. ضریح را میبینی؟ و آن شفق سبزی که از درون به بیرون میپاشد؟ جلو برو. برو دیگر. مگر برای گرفتن حاجتت از حجت خدا نیامدی؟ آقا را به آقازاده قسم بده. به جوانی جواد. آنقدر خوب جواب میدهد که میمانی چطور شد که شد! به غربت پدر و پسر قسم بده. به فاصله قلبی که در طوس میتپید و چشمی که در مدینه، خون بود. قسم بده و خیالت تختترین باشد؛ دیگر به هیچ رنجی فکر نکن؛ که جواد الأئمه، آقای گرفتنِ جواب برای تمام حاجتهای گذشته از آن باب الجوادِ منتهی به ضریح حضرتِ سلطان، آقا، علی بن موسی الرضاست.