از سر خیابان میگذرند. میبینمشان که لابهلای جماعت میدوند. تعدادشان زیاد است و هرچه باشد از صد فرسخی هم میشود تشخیصشان داد با آن سر و وضعشان، آخر یکی نیست به این دختر بگوید توی این هیر و ویر چه وقت عروسی گرفتن است؟ دارند مردم را توی کوچه پس کوچههای این شهر قتلِ عام میکنند، آن وقت خانم به من دستور چراغانی در و دیوار خانه را میدهد! مردم چه میگویند؟ نمیگویند ما داریم خون میدهیم و این فقط به فکر زندگی خودش است؟ دلم نمیآید دلش را بشکنم؛ وگرنه میزدم زیر همه چیز و پایم را میکردم توی یک کفش که الا و بلا عروسی بی عروسی! یک مراسم ساده و بیسر و صدا میگرفتیم و تمام.
تو این شلوغی عروسی دیگر چه معنایی دارد؟ همه جا پر شده از سرباز و تانک و... سر کوچه ما ایستادهاند. یک نفر که نمیتوانم ببینمش داد میزند: «این سربازها از پادگان فرار کردن... لباس میخوان...» یکیشان هولهولکی به آن که داد زد، میگوید: «اعلامیه آقا رو که دیدم دیگه معطلش نکردم یه ندا دادم به بچهها؛ تا سرشون گرم بود، از در پادگان زدیم بیرون. نمیدونم کدوم نامردی راپورت داد تا اینجا دنبالمون اومدن.»
آن قدر شلوغ است که راه بسته شده. نمیتوانم بگذرم، ایستادهام و تماشا میکنم. در خانه همسایهها باز میشود و یکی کفش به دست، دیگری پیراهن، یکی کلاه و شال گردن و از پنجره طبقه دوم خانه حسن آقا دو تا شلوار باد میخورد و چند متر آن طرفتر روی سر جمعیت میافتد. مردم سربازها را دوره میکنند و وقتی کنار میروند، از لباسهای نظامی و پوتینها و سر کچلشان خبری نیست. راه باز میشود و میآیم که بروم. مادر کلی سفارش کرده: «رفتی کت و شلوارت رو از اتوشویی بگیری مواظب باش. بگو خوب اتو کنه.» دستم را بالا گرفتهام؛ سر جالباسی توی دست راستم است و کت و شلوار را مثل یک نوزاد تازه به دنیا آمده، نرم توی دست چپم گذاشتهام. صدای سوت بلند و گروپ گروپ چکمههای ارتشیها که روی زمین میکوبند، از دور به گوش میرسد. صداها هر لحظه نزدیکتر میشود. دل آدم هری میریزد. یکی از سربازها مستأصل مانده انگار لباسی هم اندازه او پیدا نشده. سراسیمه دور و برش را نگاه میکند و نمیداند توی کدام سوراخ موش فرار کند.
دلم میخواهد تا در خانه بدوم و از جلوی چشم اینها فرار کنم از بس که نامردند. دیدهام چه طور آدم میکشند و مهم نیست برایشان. سرباز هنوز دارد دور خودش میچرخد و نمیداند کجا فرار کند. صدای انفجار و تیراندازی هر لحظه نزدیکتر و بلندتر میشود. نگاهمان به هم قفل میشود. کت و شلوارم را برانداز میکنم. الآن وقت استخاره نیست. اصلاً وقت هیچ چیز نیست. جلو میروم و کت و شلوار را به سمتش میگیرم و فریاد میزنم و مردم را دور خودم جمع میکنم. لباسهایش را درمیآورد و همان طور که مشغول پوشیدن کت و شلوارم است، میگوید: «خیلی مردی...!» نمیدانم توی این شلوغی کی کلاه سرش بود یا کی کلاه آورد؟ اما وقتی لابه لای جمعیت، دور شدنش را نگاه میکنم با خودم میگویم: «این کت و شلوار نو کجا و آن کلاه رنگ و رو رفته کجا؟!» سلانه سلانه به طرف ته کوچه میروم. نمیدانم جواب این همه آدم را که الآن منتظرم هستند، چه بدهم؟ در را که باز میکنم همه میدوند به طرفم. مادر، اوّل از همه میرسد و در حالی که چشمهایش پر از اشک است، میگوید: «خداروشکر سالمه... رسید...» لباسهای سرباز و پوتینش یادم میاندازد که از چه فاجعهای جان سالم به در بردم.