خودش را در حال فرار میبیند. هرچه تندتر میدود ساواکیها به او نزدیک و نزدیکتر میشوند. نگران اعلامیههاست. داخل کوچهای میایستد، نزدیک است که قلبش هم بایستد. کوچه بنبست است... نفس عمیقی میکشد و صدای اذان او را از کابوس نجات میدهد.
عبدالقادر در حالی که اعلامیه را از یقه لباسش بیرون میکشد، خوابش را برای احمد تعریف میکند. هر دو میخندند. احمد اعلامیه را به دیوار میچسباند. یکدفعه صدای ترمز جیپ شهربانی هر دو را میترساند. خودش را در جیپ تصور میکند. یکی از ساواکیها پیاده میشود و به طرف آنها میدود. احمد دست عبدالقادر را میکشد و هر دو پا به فرار میگذارند. به خیابان پَهلَوی که میرسند از هم جدا میشوند. احمد دوست دارد که ساواکی به دنبال او بیاید و خواب عبدالقادر تعبیر نشود.
کامیون حمل آرد جلوی نانوایی ایستاده، احمد داخل نانوایی میپرد. شاگردنانوا با کیسه بزرگ آرد جلوی او میایستد. صدای نفسزدن ساواکی را هر دویشان میشنوند. نانوا صدایش درآمده است: «بچه! کجایی؟ چرا وایسادی؟» احمد کیسۀ آرد را میگیرد. ساواکی نفسنفسزنان از کنار کامیون به سرعت رد میشود. احمد نفس راحتی میکشد و با شاگرد نانوا کیسههای آرد را جابهجا میکنند.
عبدالقادر با نگرانی راهی مسجد میشود. کتاب را از داخل پیراهنش بیرون میکشد و شروع میکند به خواندن. به یاد دیشب میافتد که صدای روضهخوان به روضه بلند شد. کسی چراغهای مسجد را خاموش کرد و لحظاتی بعد اعلامیههای امام بین مردم پخش شد.
احمد خودش را روبهروی بازار سرپوشیده میبیند که هر دو طرفش پر از دالان و حجره است. وارد یکی از حجرهها میشود. بوی تند ادویۀ محلی زاهدان، فضای حجره و ریههای احمد را پر میکند. صدای اذان، عبدالقادر را پای حوض مسجد میکشاند. هنوز وضویش کامل نشده بود که احمد را در چارچوب در میبیند. حالا با هم نماز میخوانند.
با صدای مداحی آهنگران، عبدالقادر خودش را بین رزمندگان میبیند. دلش میخواهد جوری از رزمندهها عکس بگیرد تا احساسشان را منتقل کند. دوربین را به سمت اروند میگیرد، از کسانی که با آب سرد اروند غسل شهادت میکنند، عکس میگیرد. رزمندهای با کاسۀ حنا به عبدالقادر نزدیک میشود. عبدالقادر با دیدن حنا به یاد عروسی احمد میافتد و میداند که احمد تازه عروسش را به خدا سپرده است. او هم تنها فرزند و همسرش را. شور و شعف رزمندهها را در قاب دوربینش ثبت میکند. احمد کنارش ایستاده است و عکس امامخمینی(ره) را در جیب سمت چپش میگذارد. به یاد روزهای قبل از انقلاب شانهبهشانۀ هم ایستادند.
پاتک دشمن مثل تگرگ بر سر رزمندهها میبارد. عبدالقادر آخرین عکس را از زنبقهای خونی روی تپه میگیرد و کنار پیکر احمد روی زمین میافتد.