صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۹  ، 
کد خبر : ۳۵۷۳۰۱

رأی

پایگاه بصیرت / نفسیه محمدی/ گروه جوان
بوی دم‌پختک پیچیده بود توی اتاق. قل‌قل سماور هم با صدای آرام تلویزیون ۱۴اینچ قدیمی، توی هم پیچیده بود. پشتی را برداشتم و زیر سرم گذاشتم، روی پتوی گل‌گلی کنار اتاق دراز کشیدم. دور از هیاهوی شهر و شلوغی انتخابات آمده بودم یک گوشه دنج تا کمی استراحت کنم. ننه با سینی کوچک قدیمی و دو تا استکان آمد داخل اتاق و گفت: «چقدر دعا دعا کردم امروز یکی بیاد اینجا منو تا پایین ده ببره، حالا چرا خوابیدی؟ پاشو چایی برات بریزم...» خمیازه کشیدم و گفتم: «حال ندارم ننه، بذار بخوابم یه کم... راه خسته‌ام کرده...» خندید و مثل همیشه دو تا چال روی گونه‌اش جا خوش کرد.
ـ مگه پیاده اومدی؟ در خونه‌ات سوار ماشین شدی، در خونه من پیاده شدی، یه ساعت راه این حرفا رو نداره... پاشو ندیدمت خیلی وقته، بعد ناهار، بخواب... .
کش و قوسی به تنم دادم و نشستم. مزه گس چایی تلخ، تا ته حلقم پیچید و‌ من را برد به سال‌های کودکی... ناخودآگاه پرسیدم: «ننه نمی‌خوای گوسفندا رو رد کنی بره، الآن این کارا برا شما خیلی سنگینه...»
از زیر میز سماور چند نان کوچک شیرمال که دستپخت خودش بود، درآورد و با اشتیاق جلوی من گذاشت.
ـ من اگه این چارتا گوسفندم نداشته باشم، که نمی‌تونم زندگی بگذرونم... بخور ننه، اینا رو که می‌پختم چقد دوست داشتم بیایید براتون بیارم، خدا دعامو مستجاب کرد... .
با تعجب پرسیدم: «مگه بابام پول نمی‌فرسته برات؟»
با مناعت ‌طبعی که توی صورتش موج می‌زد، گفت: «من که از کسی طلب ندارم، خدا خیر بده به بابات، یه وقتایی یادش می‌ره، دیر و زود می‌شه، خودم که می‌تونم از پس خودم بربیام، چرا بار دوش بقیه بشم؟ آقا بزرگت این خونه و اون زمینو گذاشته برام که سربار کسی نباشم ننه...»
نگاهی به خانه نمور و در و دیوار قدیمی‌اش انداختم، پیرزن نای راه رفتن نداشت، چه برسد به اینکه گوسفندداری کند و کشت‌وکار داشته باشد. از این همه تبعیض لجم گرفت. گفتم: «مملکت که این باشه، توام باید تو این شرایط سختی بکشی، آخه چرا یکی به داد ما نمی‌رسه... همش تبعیض، همش بدبختی، همش بی‌پولی...» با تعجب نگاهم کرد. در قابلمه را برداشت، بخار قابلمه همراه با بوی غذا توی خانه نمورش پیچید. با قیافه حق‌به‌جانب نگاهم کرد و گفت: «من کجا بدبختم؟ همه چی دارم به برکت قرآن، بگو ببینم بدبختی تو چیه؟ خونه نداری؟ ماشین نداری؟ آدم دولت نیسی؟ حقوق نداری؟ چته که بدبختی؟ بیشتر از این چی می‌خوای؟»
حوصله بحث نداشتم. نگاهش کردم و لبخند زدم. از اتاق بیرون رفت و با سر و صورت خیس برگشت. زیر لب ذکر می‌گفت. معلوم بود وضو گرفته، ذکرش که تمام شد، گفت: «شماها قدر نمی‌دونین، این زندگی و این وضع و روزگار، اسون به دست نیومده که، شماها تو ناز و نعمت بزرگ شدین، بازم گله دارین، من که دیدم چه سختیا کشیدیم تا اینجا برسیم، می‌فهمم باید حواس‌مون به مملکت شیعه باشه، کمتر غر بزنید ننه، شکر نعمت کنید...» نشنیده گرفتم و گفتم: «نماز چه وقته ننه؟ الان وقت نمازه مگه؟»
گفت: «نماز که نه، وضو گرفتم رأی بدم، پاشو ماشینتو روشن کن منو ببر تا مسجد پایین ده، تا دیر نشده رأی بدیم، بعدش برگردیم خونه نماز می‌خونیم، رأی دادنم مثل نماز اول وقتش خوبه، نباید بذاری آخر وقت... نون این مملکتو می‌خوری، باید پاش وایسی ننه...»
از حرف‌های ساده سیاسی ننه خنده‌ام گرفت. داشت من را راهنمایی می‌کرد. یک جور تبیین نوه و مادربزرگ... به نظرم هیچ‌کس نمی‌توانست او را از عقیده محکمش منصرف کند. کتم را پوشیدم و راه افتادم.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات