ـ مثلا نزدیک عید شدهها... پاشو یه تکونی به خودت بده، چیه همینجوری نشستی؟به روح حمید نه خدا راضیه نه خودش....
فقط حرفها را میشنید، دلش نمیخواست از جا تکان بخورد. انگار هیچ چیزی در این دنیا خوشحالش نمیکرد. اصلاً بعد از حمید چه چیزی در این دنیا زیبا بود؟ دستی به عکس قاب شده حمید که روی پاتختی بود، کشید.زیر لب گفت: «خدایا من به همین وضعی که حمیدم داشت راضی بودم، چرا برای من زیادی دیدیش؟ مگه من...» و بغضش را خورد.
تلفن توی هال برای چندمین بار به صدا درآمد. از جا بلند شد و تلوخوران به سمت تلفن رفت. مادرش بود.
ـ مهناز جان مادر، توکلت به خدا، اینقدر اوقات خودتو تلخ نکن، خدا زحمات تو رو دیده، اجرتم با خودش، صبر کن... به خدا با این حالی که تو داری، حمید هم آرامش نداره... .
اسم حمید، قلبش را میشکافت. چقدر دوری از تنها پسرش سخت بود. در یخچال را باز کرد. کمی شیر توی ظرف ریخت و بیسکوییتها را در آن حل کرد. با اینکه معده درد میگرفت، اما این صبحانه حمید بود و تنها چیزی که میتوانست مهناز را به روزهای حضور پسرش وصل کند. هیچ چیز نباید او را از یاد حمید غافل میکرد. اتاقش هنوز همانطور مثل قبل بود، لباسها، وسایل آموزشی و کارورزی، حتی وقتی خانم معینی، مددکار حمید پیشنهاد داد که وسایل کمک آموزشی و ورزشی حمید را ببرد برای بقیه بچههایی که معلولیت داشتند و نیازمند بودند، مهناز راضی نشد. دلش نمیخواست هیچکدام از وسایل حمید را جابهجا کند یا به کسی ببخشد. حمید را که نتوانسته بود نگه دارد، یادگاریهایش را که میتوانست حفظ کند.
آخرین قاشق شیر و بیسکوییت را خورد و اشکش را پاک کرد. صدای تلفن همراهش او را از گذشته بیرون کشید. خانم معینی بود. قرار بود چند تا عکس و فایل فیلم که حمید در آنها حضور داشت، تحویل بگیرد. همین که پا به خیابان گذاشت، شلوغی خیابانها، دستفروشها، ماهی قرمز، هفتسینهای رنگارنگ، گلهای سفید و صورتی سنبل، توجهش را جلب کرد. یاد هفت سین سال گذشته افتاد که حمید درست کرده بود. دلش پر کشید برای حرف زدنهای بریده بریده حمید، برای همه لحظههای حضورش و بعد برای هزارمین بار رو به آسمان پرسید: «چرا حمید رو گرفتی از من، چرا؟ من چه دلخوشیای دارم آخه؟»
خانم معینی برای چندمین بار از مهناز خواست تا برای آرامش خودش و روح حمید وسایل را به بهزیستی و بچههای نیازمند ببخشد و مهناز قبول نکرد. دلش میخواست همه را نگه دارد، ویلچر، تشک مواج، وسایل فیزیوتراپی و... تا اینکه صدای حمید را از توی تلویزیون شنید. فیلم سال پیش بچههای بهزیستی بود، گلریزان بود برای احسان، یکی از بچهها که میخواست پاهایش را عمل کند، بلکه بتواند قدمی بردارد.
بعد هم نوبت قدردانی از بچههای هنرمند بهزیستی بود. از حمید به خاطر ظرفهای سفالی قشنگی که ساخته بود، تشکر کردند و جایزه گرفت، چقدر توی فیلم خندان و شاد بود، همین که کارت هدیه را گرفت، آن را در صندوق گلریزان انداخت و با لکنت گفت:«این... هم... سهم... من... ایشالا... یه... روز... احسان... فوتبالیست... بشه...» و باز خندید.
مهناز به خودش لرزید. از این مهربانی حمید خبر نداشت، از دل نازکش که با وجود معلولیت خودش، آرزوی خوب برای دیگران داشت.
از روی صندلی بلند شد، یک دل سیر گریه کرده بود، عکس حمید در تلویزیون را بوسید و روکرد به خانم محبوبی: «همه وسایل رو آماده میکنم، فردا بیایید ببرید، به نظرم حمید راضیتره...»
باد بهاری سردی وزید و گونههای مهناز را نوازش داد. امسال باید بهار زیباتری را با حمید شروع میکرد.