همین که لقمه غذا را به دهانش میگذاشتم، میگفت: «یه آشی میگرفتیم صبحا، هنوز مزهاش زیر زبونمه... از اون آشا بگیر... میدونی مغازش کجاس؟ همونجا که اکبر نفتی، نفت میاره... علی بلده...» آدرس مغازه آشفروشی هم به بیست سال پیش و شهری که زندگی میکردند، برمیگشت. چند بار تقلا کرده بودم که بخرم یا برایش بپزم، شاید در این روزهای بیماری کمی خوشحالش کنم، اما نظرش را جلب نمیکرد. بیبی یادگار و امانت بابا بود. مامان هم خیلی روی بیبی حساس بود و سفارشش این بود که به خاطر بابا هم که شده پیرزن را تنها نگذاریم.
از روزی که خبر شهادت پدرم را که پسر بزرگ بیبی بود، داده بودند، فراموشی شدیدتر شده بود و فقط خاطرات خوش گذشته را مرور میکرد. به نظرم یکجور خود درمانی بود برای التیام از دست دادنها و تلخیها مخصوصاً از دست دادن پسرش، پسر غیوری که سالها در جنگ تحمیلی حضور داشت و بعد هم مدافع حرم شده بود و مستشار... . غصه شهادت مظلومانه پدرم، سختیها و بیماری مادر، فراموشی و بیتابیهای شبانه بیبی و گاهی زخمزبانها، رمقم را میگرفت، اما همینکه حس میکردم بابا از این ایستادگی و حمایتم راضی است، خوشحال بودم.
موعد ناهار بیبی شده بود. بلندش کردم و به زحمت روی تخت نشاندمش. چشمش به پارچ استیل روی طاقچه افتاد. از خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آش سبزی گرفتی؟ بچهها رو بگو بیان همه دور هم صبحونه آش داریم...» و تقلا کرد که از جا بلند شود. اشک توی چشمم جمع شد. آرام گفتم: «بیبی مگه آش رو توی پارچ میریزن؟» خندید. انگار منتظر بود سفرهای پهن شود و دور سفره بچهها را ببیند.
ـ آره ننه، پارچ میبریم آش میگیریم، بچهها کوچیکن... اندازه اندازهاس...
کمی سوپ به دهانش گذاشتم. با بیمیلی مزمزه کرد و گفت: «آش سبزی بگیر ننه، این مزه نمیده که...» چقدر دلم میخواست پیرزن را راضی کنم. شاید اشتهایش باز میشد، شاید کمی به بازیابی خاطراتش کمک میشد، یا حداقل بار غصهام را زمین میگذاشتم. ورد زبانش شده بود: «بگو علی بیاد منو ببره خونهمون... بگو علی بیاد منو ببره دکتر... علی... علی... علی...» تمام فکر و ذکرش همین بود. غذا را نخورد و خوابید. دل شکسته و غمگین حبوبات را شستم و گوشهای گذاشتم تا یک بار دیگر شانسم را برای جلب رضایت بیبی به کار بگیرم. سری به مادر زدم. دارو خورده و خوابیده بود. دورههای شیمی درمانی اگر چه موفقیتآمیز بود؛ اما خسته و بیرمقش کرده بود. به عکس بابا زل زدم و به طوفانی که راه گلویم را سد کرده بود، مجال سرکشی دادم.
ـ بابا! من چیکار کنم آخه؟ وقتی بودی حداقل با یه تلفنی، پیامی، دیدار کوتاهی دلم شاد میشد، قوت قلب داشتم، الان دستتنها چیکار کنم؟ اصلا از حال بیبی خبر داری؟
همانجا روی مبل دراز کشیدم. شب قبل هم نخوابیده بودم. همین که چشمهایم را بستم، بابا را توی باغ قدیمی پدربزرگ دیدم، اما به جای آن همه درخت میوه، سبزی کاشته بود. گفتم: «بابا سبزی کاشتی؟ این همه؟» خندید. از آن خندهها که تا ته دلم نفوذ میکرد. گفت: «همهش ترخونه.. ترخونش که زیاد باشه مزه آش عالی میشه...»
همین و از خواب پریدم. دم غروب آش سبزی آماده شده بود. به سفارش بابا ترخونش را زیاد کرده بودم و بویش همهجا پیچیده بود. همین که بیبی قاشق آش را به دهان گذاشت، با خنده عمیقی گفت: «علی برام آش آورده؟ گفتم که علی بلده از کجا بخره...» از پشت پرده اشک، بابا همچنان توی قاب عکسش میخندید.