صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۳  ، 
کد خبر : ۳۵۹۲۴۵

پل را فراموش نکن

 گفتم: «من همیشه دم دستتون بودم دیگه امروز منو معاف می‌کردید، چی می‌شد؟»
گفت: «کم غر بزن جمال، تا ساعت شیش با مایی، بعدش برو هر جا دلت خواس...» خودم را از تک و تا نینداختم و ادامه دادم: «بابا امروز مثلا روز دختره تا شب که بیرون باشم، کی برم برای صفورا جشن بگیرم؟ منتظره طفلک، بهش قول دادم...» همانطور که دوربین و وسایل را توی ماشین می‌گذاشت، گفت: «تو عکاسی زیاد کردی، ولی می‌دونم امروز رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنی، پس کم غر بزن بیا کمک کن...!»
چاره‌ای نبود. اگر نمی‌رفتم حتماً توبیخ می‌شدم. زیر لب غرولند کردم و سوار شدم. توی راه به خانه زنگ زدم و جوری که محمود بشنود، گفتم: «باباجون من زود میام، می‌دونم که امروز روز توئه و بابا باید پیشت باشه، ولی کاری پیش اومده که باید برم، قول می‌دم بهترین هدیه رو برات بخرم، شامم بیرون بخوریم...» محمود زیر لب خندید و متوجه منظورم شد. بعد به سمت پل اشاره کرد و گفت: «از بالای پل شهید دستجردی برو، پل رو هم هیچ‌وقت فراموش نکن...» ماشین را به سمت راست هدایت کردم و به اسم پل نگاهی انداختم، تا به حال به اسمش دقت نکرده بودم. بعد از نیم ساعت بالاخره خانه را پیدا کردیم. خانه‌ای قدیمی و کوچک. در را دختر کوچکی باز کرد که شاید چهار سال نداشت. عبای قشنگی روی سرش بود و خیلی ماهرانه آن را روی سرش حفظ می‌کرد. یاد صفورا افتادم که وقتی در این سن و سال بود، عاشق چادر بود و هیچ‌وقت هم نمی‌توانست روی سرش نگه دارد. دخترک سلام داد و با شیرینی خاصی گفت: «من فاطمه‌ دستجردی‌ام، فرزند شهید حامد دستجردی...» یک لحظه یاد پل افتادم، پلی که تا به حال اسمش را نمی‌خواندم. قلبم یک جوری گرفت که نزدیک بود اشکم سرازیر شود. حتما محمود به همین خاطر می‌گفت پل را هیچ‌وقت فراموش نکن و عکاسی امروز با بقیه روزها فرق دارد و آن را فراموش نمی‌کنی... .
تا به خودم بیایم هم قد دختر کوچولو روی زمین نشسته بودم و داشتم نوازشش می‌کردم. از جا بلند شدم و با بقیه افرادی که به استقبال ما آمده بودند، احوالپرسی کردم. کار مصاحبه شروع شد و وسط ضبط برنامه دو تا دختر دیگر، با عبا و روسری وارد اتاق شدند. به ۱۲ سال و ۸ سال می‌خوردند و خودشان هم نظر من را تأیید کردند. اینها دو دختر دیگر شهید دستجردی بودند. امروز محمود می‌خواست من را از پا دربیاورد. با غصه نگاه‌شان کردم. یاد حرف‌هایم به صفورا افتادم... «امروز روز توئه و باید بریم بیرون و...» محمود نگاهی به دخترهای محجوب شهید دستجردی کرد و پرسید: «امروز، روز دختره، حرفی برای دوستاتون دارید؟» دختر بزرگ‌تر سکان کشتی را در دست گرفت و محکم گفت: «امیدوارم همه دخترا توی این روز و همه روزا شاد باشن، من این روز رو به پدرم در آسمان‌ها تبریک می‌گم، چون خدا بهش سه تا دختر داده و می‌دونم از اون بالا مراقبمونه...»
از خانه که بیرون آمدیم، یاد کوله‌پشتی صفورا افتادم که باید برایش می‌خریدم. به ته حسابم فکر کردم. می‌شد جمع و جور کرد و سه تا هدیه دیگر هم خرید. باید می‌رفتم دنبال صفورا، او هم نباید امروز را فراموش می‌کرد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات