از پله برقی بالا آمد. نفس عمیقی کشید و راه افتاد. دستی روی گلهای رنگی وسط صحن کشید. یادش افتاد نباید در این هوای بهاری و گردهافشانی گلها دست روی گلها میکشید، سریع دستش را تکاند و لیوان آبی برداشت و همان گوشه دستش را شست. حتی ذرهای از این گردهها کافی بود تا ترنم را دوباره راهی بیمارستان کند. مخصوصاً که داروها هم ضعیفش کرده بود. موتورش را جلوی مغازه حمیدرضا، دوستش گذاشته بود. همینکه خواست برود، حمیدرضا صدایش کرد.
ـ عبدی! بیا دو سه لقمه با ما بزن، دیروز شله گرفتیم، بقیهشو آوردم الان بخوریم، بیا...
عبدی با اکراه جلو رفت. میل به خوردن نداشت؛ اما نمیتوانست روی دوستش را زمین بیندازد.دو سه لقمه به دهان گذاشت. مزه شله را حس نمیکرد؛ با اینکه این غذا را خیلی دوست داشت. حمیدرضا دو تا چایی ریخت و نشست به خوردن. به حال خوش دوستش غبطه خورد. به این خیال آرام و چایی و غذا خوردنش، به مغازه رو به حرم و خندههای پیدر پی... چقدر روزهایی که روبهروی حرم بود، حالش بهتر بود. ته دلش آرزو کرد باز هم آن روزها تکرار شود و هر جا به سختی خورد، سرش رو به سمت گنبد بچرخاند مثل حالا که ترنم بدتر از قبل شده بود. حمیدرضا حرف میزد و عبدی هیچ چیزی از حرفهایش را نمیفهمید. با ضربهای که به شانهاش خورد، به خودش آمد.
ـ عبدی شنیدی چی گفتم؟ ناراحتش نباش! بالاخره داروشو گیر میاری بهتر میشه طفل معصوم...
بعد رو کرد به حرم و گفت: «آقاجان تو که خیلی به ما حال دادی تا حالا، این عبدی اسمش عبدالرضائهها... نوکر خودته... داروهای بچه مریضشو از کجا بگیره؟ جایی میشناسی راهنماییش کنی از این حال بیاد بیرون؟»
از این صمیمیت حمیدرضا با امام لذت برد. اشک توی چشمش جمع شد. یاد ترنم و حال خرابش افتاد. دارویی که اگر نمیرسید، علایم بیماری خودش را بروز میداد. مغازه را که بعد از یک هفته باز نکرده بود، موعد اجاره، جنسهایی که هنوز توی قفسهها چیده نشده بود. درمانده بود. چه باید میکرد؟ کلید و تلفن همراهش را برداشت و بغضآلود گفت: «حمیدرضا تو که اینجایی توروخدا یاد من و بچه منم باش، سفارش کن هی به آقا...» و بغضش را خورد. حمیدرضا انگار منتظر جرقهای باشد، گفت: «ها... حالا که خودت گفتی، میگم.. مثلا من از اینجا با آقا حرف بزنم میشنوه، ولی از طرقبه نمیشنوه؟ عبدی ول کن طرقبه رو برگرد همینجا... راه دوره؛ توام با این اوضاع و دوا دکتر باید هی بری بیای... برگرد اینجا مغازه بغلی داره جمع میکنه، تو بگیر هر وقتم کار داشتی، من اینجام حواسم به مشتریات هست... نزدیک آقا هستی دیگه خاطرت جمعه که همه حرفاتو میشنوه...» و خندید. عبدی هم خندید. از پیشنهاد دوستش بدش نیامده بود. به آرامش کنار حرم فکر کرد. به دوست مهربانش. به اینکه شاید ترنم و مادرش هم بیشتر خوشحال میشدند و شبهای جمعه شام را با هم کنار حرم میخوردند و با زیارت، دلی سبک میکردند. یاد روزهای شاد گذشته و تکرارش، امید تازهای به عبدی داد. گفت: «چی بگم والا...؟» حمیدرضا صلواتی فرستاد و با شادی گفت: «برم با میرزا حرف بزنم وقت بگیرم ازش برا مغازه به کسی نده... توام بسپار به خدا... اصلا رفتنت از اینجا اشتباه بود. حالا برمیگردی حداقل من حواسم به بازار کارت هست، توام حواستو بده به ترنم تا انشاءالله فرجی بشه...»
عبدی سوار بر موتور، دور شد؛ اما دلش همان نزدیکیها، گوشهای از حرم آرام گرفته بود.