اسمش بابا حاجی بود؛ یعنی همه با این اسم صدایش میکردند. پیرمرد باصفایی که ساکت و پرجنبوجوش، هرجا که نیازش داشتیم، بدون اینکه خسته باشد یا بهانهای بیاورد، حاضر میشد. فقط غروب که میشد بیتاب رفتن بود. حالا در هر حالی که بودیم، فرقی نداشت؛ انگار مأموریتش تمام شده بود و باید سراغ کار دیگری میرفت. آن روزها هنوز کسی جنگ را نمیشناخت. شهرهای جنوبی درگیر شده بودند و دزفول هم به شدت بمباران میشد. هر کس هر کاری میتوانست انجام میداد. دشمن به شدت پیشروی داشت و هر روز مردم را مهمان موشک و خمپاره میکرد. بابا حاجی اما پارچهفروشیاش را بسته بود و دم دست بچهها کار میکرد. یک بار دم غروب همین که خواست برود، گفتم: «با موتور میرم، شما رو هم میرسونم.» با اکراه قبول کرد.
ـ فواد، مو چرخ داروم، نهادم در مغازه... مونو ببر در بازار بقیهشو خودوم میرُم... .
تازه همان وقت بود که شناختمش. «بزازی باباحاجی!» بیبی همیشه ملحفه و پارچه پردهای را از باباحاجی میخرید. قبل از شروع جنگ هم، خودم با حجّیه، مادرم رفتیم و پارچههای خلعتی عروسی خواهرم را خریدیم. باباحاجی دختر نوجوانی داشت که یکی از پاهایش کوتاهتر بود. توی راه رفتن مشکل کوچکی داشت و خیلی دیده بودم که دخترش را سوار بر ترک دوچرخه به سمت خانه میبرد.
چقدر به نسبت چند ماه گذشته تغییر کرده بود. سرعتم را کم کردم و گفتم: «ها باباحاجی! مونو شناختین؟ مو پسر عامو کریمُم، خرما فروشی سر میدون...» با صدای گرفتهای گفت: «کریم خرما؟ همو که مغازهاش...» و حرفش را خورد.
برای اینکه غصهاش را زیاد نکنم، گفتم: «ها... آقام دو ماه پیش که موشک زدن، شهید شد... خوش به حالش!» دستش را گرم و مردانه روی شانهام فشرد. بغضش را حس میکردم. خودم هم دست کمی از پیرمرد نداشتم. غروب جمعه بود و دود و صدای همهمه و خمپاره و موشک قطع نمیشد. دلم یک لحظه برای روزهایی که پدرم هندوانه به دست به خانه میرسید و توی حیاط برای شام بساط نان و پنیر و هندوانه راه میانداخت، تنگ شد. باباحاجی آرام زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن.
ـ شماها باید باشین اینجا رو آباد کنین، شماها جوونین، منم باید کمکم مثل کریم جونمو بذارم برای این شهر ویرونه... ولی چه کنم دلُم گیر دخترُمه... من نباشم هیشکی نیست جم و جورش کنه... ننهاش که تو موشک بارون خیابون بازار رفت... تنهاس... غروب بشه میترسه... .
بغض سنگینی توی گلویش بود. برای اینکه دلش را آرام کنم گفتم: «خدای مام بزرگه هیچ غصه نخور، ایشالا تو رخت عروسی ببینیش... روزگار که ایجور نمیمونه...»
چند روز بعد مدرسه ابتدایی ته میدان را زدند. میدانستیم مدرسه تعطیل شده و خداراشکر شهدا زیاد نیستند. تا برسیم مردم بخشی از شهدا را از مدرسه بیرون آورده بودند. خواهران دزفولیام کلاس بهیاری و تیراندازی داشتند. انگار بین اینها مهدیه و مریم و منار را میدیدم، خواهرانم را... با گریه و خشم آجرها و آهنهای تکه شده را کنار میزدیم که باباحاجی را دیدم. مات و مبهوت و پریشان بالای سر شهیدی نشسته بود. به سمتش رفتم. قبل از اینکه حرفی بزنم، روی پارچه سفید اسمش را خواندم. «معصومه باباحاجی». شوکه شدم. دست دخترانهای همراه با یک اسلحه کوچک از زیر پارچه بیرون بود. باباحاجی انگار تازه به کشفی مهم رسیده باشد، مغموم و ناتوان گفت: «گفتن اینجا آموزش نظامی میداده معصومه! مو این روی سکهشو ندیده بودُم... آخه معصومه یه پاش معلول بود... خیلی میترسید، من نمیدونُم چطو یاد گرفته... بچهم داشته تیراندازی به خواهرا یاد میداده... باورته؟ موشکم زدن اسلحهشو تو دسش محکم گرفته، ببین...!»
کنارش نشستم. به آن روی سکه همه مردم این شهر جنگزده فکر کردم. شجاعتی مثالزدنی!