صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۶ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۵۳  ، 
کد خبر : ۳۶۱۰۳۳

نامه ناتمام

اتاق ساکت بود و خواب‌آور. طبق برنامه مدرسه اردوی بچه‌ها تا پنج‌شنبه تمام شده بود و روز جمعه بعد از نماز جمعه، باید به خانه‌های‌شان برمی‌گشتند. از پایان نماز جمعه خیلی گذشته بود و مهدی هنوز نیامده بود.
اما نگرانی بانو به چهار روز پیش برمی‌گشت؛ یعنی همان روزی که صبح آن، مهدی به اردو رفت. آن روز می‌خواست برای همسرش نامه‌ای بنویسد، که زنگ خانه به صدا درآمد.
در را که باز کرد، چهره ناآشنای جوانی را که لباس بسیجی به تن داشت، دید. جوان کمی این پا و آن پا کرد تا سرانجام بعد از دادن خبر، اضافه کرد: «شما خودتونو ناراحت نکنید. عرض کردم خبر قطعی نیست، بچه‌های شناسایی امیدوارند نشانی‌ها درست نباشه، اما...»
افکار بانو که به اینجا رسید، چشمانش را باز کرد و به مردی که در قاب عکس به او می‌نگریست، خیره شد و گفت: «محمد! یعنی تو دیگه برنمی‌گردی؟ مگه نمی‌گفتی باید بچه‌هامونو برای سربازی امام زمان تربیت کنیم؟ من دست تنها چطور...؟»
از آن روز تاکنون دقیقاً چهار روز گذشته بود. گریه بانو به اوج رسیده بود، که صدای زنگ در خانه بلند شد. مهدی بود که به او لبخند می‌زد.
غروب فرا رسیده بود و در این مدت بانو به حرف‌های مهدی که از اردو تعریف می‌کرد، گوش می‌داد. همانطور که حرف می‌زد سراغ دفتر و قلمش رفت و در حالی که برای نوشتن نامه آماده می‌شد، گفت:«راستی مامان، امروز توی مصلی، بعضی از بچه‌ها، عین رزمنده‌ها، پلاک گردن‌شون بود. مال پدراشون بود، پس چرا بابا پلاک خودش را به من نمی‌ده؟»
بانو لبخند خشکی زد و گفت: «همه رزمنده‌ها تا وقتی در جبهه هستند، باید پلاک داشته باشن. اون بچه‌هایی که تو دیدی، حتماً پدرشون شهید شده...» بغض در کلام بانو شکست، حرفش را قطع کرد و بعد از مکثی گفت: «همین!» و بلافاصله از اتاق بیرون رفت. مهدی، مغموم قلم را در دست گرفت و بالای صفحه نوشت: «خدمت بابای خوب و رزمنده‌ام سلام، امیدوارم که حالت خوب باشد. باباجان این سومین نامه‌ای است که در این دو ماه برایت می‌نویسم و جوابی نمی‌دهی... باباجان! من و مادر، دل‌مان خیلی برایت تنگ شده، زود به زود برای‌مان نامه بنویس...»
جرقه‌های اندوهی در وجود بانو شعله گرفته بود، گفت: «پسرم! حتماً بابا سرش خیلی شلوغه و گرنه جواب نامه‌ها رو می‌داد... .»
آسمان خون گرفته می‌رفت تا خود را سیاهپوش کند. بانو بی اختیار دستانش را بلند کرد و صدای لرزانش در اتاق پیچید: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. اللهم کن لولیک...» مهدی نامه را ناتمام رها کرد و با مادرش هم آهنگ شد. خیلی از ابتدای دعا نگذشته بود که صدای زنگ، بند دل بانو را پاره کرد... قلبش به شدت تپید، مهدی نگاهی به بانو کرد و گفت: «حتماً نامه بابا رو آورده...» و بی‌آنکه مجال صحبت و حرکتی به بانو بدهد، به سمت حیاط دوید.
بانو ادامه داد: «فی هذه الساعة و فی کل الساعة... ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا... و دلیلا و عینا...» چشمانش را بست و تصاویر نامنظمی از محمد و خنده‌هایش ذهنش را پر کرد... صدای مهدی شنیده شد: «مامان! بیا یه آقایی دم در با شما کار داره» و در حالی که با بغض پلاکی را به گردن می‌آویخت، وارد اتاق شد. بغض فروخورده بانو در گلو ترک برداشت و آخرین عبارات دعا را زمزمه کرد: «حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا».

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات