صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۸  ، 
کد خبر : ۳۶۱۱۳۱

سنگریزه‌ها

پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی/ گروه جوان
چراغ‌های روی بار هنوز روشن است. جیسون برای هر دوی‌مان نوشیدنی می‌ریزد و بین خوردن و حرف زدن مردد است. لیوان را روی بار می‌کوبد و قطرات نوشیدنی دلخواه‌مان با ترس و لرز پخش می‌شوند: «لیزا! واقعاً می‌خواهی با آن نشانه‌های تحجّر جلوی دوربین ظاهر شوی؟ مسخره است برای یک مجری با نام و نشان مهد تمدن.» این را که می‌گوید؛ مثل سگی می‌شود که قلاده‌اش را به دندان گرفته و خرخر می‌کند. آرام و با لبخند نگاهش می‌کنم.
ـ جیسون من بهت قول می‌دهم که در مصاحبه با او، چیزهایی خواهم فهمید که به دردمان بخورد. 
ـ فراموش نکن، اون‌ها باید به ما التماس کنند، تا یک قرار ملاقات بدهیم. مثلاً تو بهترین مجری خبرگزاری هستی لیزا.
لیوان را برمی‌دارم و می‌نوشم. او ولی به لیوان خیره شده است و می‌گوید: «رئیس اگر تو را با آن ریخت و قیافه ببیند، تمام سال‌های فعالیتت زیر سؤال می‌رود. می‌خواهی روسری سر کنی؟» با تمسخر می‌گویم: «بس ‌کن جیسون! رئیس فقط مصاحبه برایش مهم است، اگر من آن نشانه‌های تحجر را داشته باشم یا نه، برایش مهم نیست.»
دست چپ جیسون لرز می‌گیرد و جرعه‌ای می‌نوشد، نوشیدنی از گوشه لبانش به طرف یقه بازش شُره می‌کند. حالم بد می‌شود و نگاهم با عجله به طرف پنجره می‌دود. پسربچه‌ای روی چمن در حال بازی با موش پلاستیکی‌اش است. با خودم فکر می‌کنم؛ یعنی آنها از این پسربچه هم متنفرند. آیا او هم یک شیطان بزرگ است؟
هیجان‌زده شال را روی سرم با دو تا سنجاق باریک نگه می‌دارم تا موهایم را بپوشاند. کُت کرم‌رنگم را کمی روی پیراهنم مرتب می‌کنم و خودم را توی آینه تمام‌قد برانداز. لبخند همیشگی‌ام را برلب دارم. در پوشش توریست خبرنگار به ایران آمده بودم و خیلی امید داشتم مصاحبه‌ام خبرگزاری‌ها را تکان بدهد.
منتظر «پرزیدنت ابراهیم رئیسی» می‌نشینم. روز قبل از مصاحبه شال جدیدی از بازار تهران خریدم. شلوغی بازار برایم هیجان‌انگیز بود. رفتار زنان ایرانی را به دقت بررسی کردم، ولی مثل چیزی نبود که به من گفته بودند. مهمان‌نواز و خوش‌مشرب و مهربان با یک توریست آمریکایی. هیچ‌کدام مرا شیطان بزرگ نخواندند. از سفر رئیس‌جمهورشان به نیویورک پرسیدم و نظرات‌شان را شنیدم. متفاوت بودند؛ درست مثل تفاوت انگشت‌های ظریف دستانم.
کسی صدایم می‌کند و من تمام‌قامت می‌ایستم. مضطربم! برای ملاقات با رؤسای‌جمهور کشورهای مختلف این‌طور نبودم، ولی این یکی برای من کمی فرق دارد. شاید به قول جیسون به خاطر نشانه‌های تحجر که مرا پوشانده‌اند. 
Hello, Im Lisa.Thanks... . 
خودم را معرفی کردم و لبخند زدم. ولی مصاحبه‌ام رد می‌شود. سؤالات را طوری تنظیم کرده بودم که درخواست ملاقات با مقامات آمریکایی را از من بخواهد و حالا تیرم به سنگ خورده بود. از تحریم شروع کردم و به سلاح‌های کشتارجمعی و هولوکاست ربط دادم؛ تا بالأخره بتوانم از حرف‌هایش فکرش را بخوانم، اما گفته بود جواب سؤال‌های‌مان را از صحبت‌هایش در سازمان ملل بگیریم. انگار من و سؤالاتم سنگریزه‌ ته رود بودیم. سرخورده و بی‌حوصله برگشتم و در ذهنم این جمله‌اش را مرور می‌کنم: «مسئله ترور شهید سلیمانی را تا اجرای عدالت دنبال می‌کنیم.»
یعنی چه چیزهای در سر ایرانی‌هاست. انگار از هیچ چیز نمی‌ترسند.
بار دوم است که او را از نزدیک می‌بینم. این‌بار او مهمان کشور من است. جیسون کنارم نشسته است و طبق تحقیقاتش «ابراهیم رئیسی» امروز در این تریبون مورد تحقیر همگان واقع خواهد شد. رئیس‌جمهور ایران سخنانش را آغاز می‌کند و کمی بعد کتاب آسمانی‌اش را بالا می‌برد: «هرگز نمی‌سوزد، ابدیست، تا زمین، زمین است و زمان باقی است. آتش توهین و تحریف، حریف حقیقت نخواهد شد.» جیسون پوزخند می‌زند و نمی‌داند که این آغاز یک شوک بزرگ خواهد بود. من ابراهیم رئیسی را شناخته بودم و می‌دانستم لحظاتی بعد جیسون در قماری که با دوستان روزنامه‌نگارش بسته است، خواهد باخت. همه رؤسای کشورها به او خیره شدند. عکس ژنرال سلیمانی را که در دستانش گرفت، دوستانم دستپاچه شدند؛ ولی من به چشمان رئیسی خیره شدم، همان نگاه را داشت. محکم و مقتدر ولی مهربان! جیسون از عصبانیت میکروفن را در دستانش می‌فشارد.
در سکوت و مه صبحگاهی نشسته‌ام و در هیاهوی کلمات، ذهنم با ظرافت خاصی آنها را دست‌چین می‌کند. مختصر و مفید نوشتن از سبک روزنامه‌نگاری برایم به یادگار مانده است. صدای قهوه‌جوش و ضرب تند قطرات باران روی شیشه پنجره، مرا به آشپزخانه می‌کشاند. فنجان قهوه به دست روی کاناپه اتاق نشیمن می‌نشینم و تلویزیون را روشن می‌کنم. برای چند ثانیه گوش‌هایم سوت می‌کشد و لیوان قهوه روی میز می‌ریزد. صدای مجری جوان شبکه CBS را نمی‌شنوم. چشمانم روی جملات زیرنویس تلویزیون دودو می‌زند و به زحمت می‌خوانم:
Iran Helicopter Crash: Massive Crowds Attend Funeral Procession For Late Iranian President Raisi.
شوکه می‌شوم و سراسیمه به طرف میز تحریرم می‌دوم. شبکه‌های BBC و CCN هم خبر را پوشش می‌دادند. یوتیوب را نگاه می‌کنم و مردم ایران را در مکانی مقدس نشان می‌دهد که در حال گریه دست‌شان را بالا برده‌اند. به توئیتر هم سری می‌زنم تا فیدبک مردم را ببینم. نگاهم روی یکی از پیام‌ها میخکوب می‌شود. دختری نوشته است: «رئیس‌جمهور عزیزم! فارغ از غوغای جهان، در سکوت جنگل روحت از این قفس پرواز کرد. حالا بوته‌های وحشی کوهستان عطر و بوی تو را می‌دهند.» تلفنم زنگ می‌خورد و نام جیسون را می‌بینم و لحظه‌ای کاملاً خالی می‌شوم و دلم مالش می‌رود. پایم سنگین می‌شود و نگاهم به سیاهی قهوه است که روی روزنامه ریخته و چیزی از مجسمه آزادی معلوم نیست.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات