صفحه نخست >>  عمومی >> ویژه ها
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۴  ، 
کد خبر : ۳۶۵۹۵۰
اولین قسمت از ویژه نامه الی بیت المقدس

ما در دشمن شناسی ضعف جدی داریم

مثلاً اسراییل همین دشمن خب ببخشید دشمن اسمش دشمنه دیگه ما چرا جا می‌خوریم این اتفاقات علیه ما میفته. اتفاقاً می‌گن یک عارف واقعی هیچوقت جا نمی‌خوره در برابر هیچ حرکتی یا اخباری. ما عقب موندیم. من تو کتاب، اسراییل که کار کردم تحقیق کردم به این رسیدم ما اصلاً دشمن شناسی‌مون ضعیفه.

 

 اولین قسمت از ویژه برنامه پخش زنده قطب نما #الی_بیت_المقدس در استودیو صبا برگزار شد.
میهمان این قسمت از برنامه نصرت‌الله محمود زاده از اعضای سابق جهاد سازندگی و نویسنده
ٔ دفاع مقدس بود.
در این گفتگو محمود زاده روایت گر تاریخی دوران هشت سال دفاع مقدس بود و پاسخ برخی از سؤالات و شبهات روز جامعه در این دوره را داد. در ادامه گپ و گفت این قسمت از برنامه قطب نما را بازخوانی می‌کنیم.

مجری: چه شد که جنگ شروع شد و صدام دیوانه تصمیم به حمله به ایران گرفت؟

اتفاقاً صدام دیوانه نبود، خیلی با برنامه و با فکر عمل کرد اما برنامه‌اش و اطلاعاتش دقیق نبود. صدام می‌گفت ما اگر دو چیز را از ایرانی‌ها گرفته بودیم الان جنگ تموم شده بود به نفع ما: یک روح الله دو کربلا. چرا که اساساً در ایران انقلاب شده بود. کشور نابه سامان بود. اویسی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران به خارج فرار کرد و گفت که ارتش از هم پاشیده است. صدام سودای رهبری جهان عرب بعد از جمال عبدالناصر را در سر دارد. ایران همواره برتری بر جهان عرب داشته و اگر صدام می‌توانست که ایران را شکست دهد به راحتی اعراب سلطه و رهبری صدام را می‌پذیرفتند. هم چنین یک پیش زمینه اختلاف هم از قبل وجود داشت. و در قضیه الجزایر و اروند اختلافات مرزی میان دو کشور وجود داشت.

باور کنید من یادم است در اول جنگ من در سوسنگرد بودم صبح تانک‌هایشان از بوستان حرکت می‌کردند بعد از ظهر نزدیک حمیدیه بودند یعنی چهل کیلومتر پیشروی. خب هر کسی باشد وسوسه می‌شود خب بنابراین ان سودای قدرتی که صدام دارد و ان وحشتی که کشورهای عربی دارند اینکه ایران می‌خواهد چیکار کند و اون تضادی که هنوز در جنگ سرد بین شوروی و آمریکا هست این‌ها را کنار هم بزاریم می‌بینیم ایران بستری می‌شود برای اینکه هر دو طرف بتوانند سهم خودشان را بگیرند در حالی که ایران دنبال هیچ سهمی نبود. این باعث می‌شود که صدام به ایران حمله می‌کند. همه هم فکر می‌کردند این جنگ زود تمام می‌شود. قاعدتاً هم باید زود تمام می‌شد. اما برای هشت سال طول کشید.

مجری: به فرمایش شما اینها ظرف یک روز چهل کیلومتر با تانک‌هایشان پیشروی می‌کنند این چه عاملی است که باعث می‌شود که ما در ماه‌های ابتدایی نتوانیم آنچنان که لازم‌است دفاع کنیم و سرزمین‌هایی که اشغال شده را هم نتوانیم پس بگیریم؟

 من 6 - 7 مهر بود که خودم را به خوزستان رساندم. واقعاً ارتش انسجام کلاسیک خودش را از دست داده بود. تجربهٔ جنگ اش هم خیلی کم بود. اما آن اتفاقی که می‌افتد این است که کسانی که خودشان رفتند انقلاب کردند، مرگ بر شاه گفتند یک احساس تعلقی نسبت به کشور پیداکردند. وقتی که جنگ می‌شود انگار ادامهٔ ان تظاهرات در خیابان انقلاب است. اشتباه دوم صدام هم همین بود نمی‌دانست مردم انقدر احساس تعلق دارند به همین خاطر من اعتقاد دارم محور پیروزی جنگ ما مسائل نظامی نیست مسائل انسانی است. باورهایی که به قول حسن باقری می‌گفت ما شش ماه اول جنگ بهتر می‌جنگیدیم تا در عملیات رمضان. بسیاری از نیروها از طریق عراقی‌ها مسلح شدند مثل خود من. تیپ‌ها و لشکرها اکثرشان با امکانات دشمن مسلح شدند. ما یک مراحلی آفند عراق را داشتیم تا عید می‌شود گفت. آفند عراق یعنی او حمله می‌کرد و ما می‌ایستادیم که استراتژیک‌ترینش سه جای خوزستان بود: یک آبادان، دو شوش که دزفول اندیمشک را نگیرند و سه خود اهواز. در این میان مثلاً حسین علم الهدی جلوی چشمان من شهید شد! یعنی از معدود آدمایی بودم که از اون محاصره من سالم دراومدم. چهار پنج نفر بیشتر سالم درنیومدن. من دو ساعت نبرد حسین را از نزدیک دیدم. خیلیا می‌گفتن آگه حسین برمی‌گشت بهتر بود. من به اون دوستان گفتم آگه هر کی جای حسین بود با اون باور همین کار می‌کرد که حسین کرد و واقعاً صدام یکی از جاهایی که به خودش اومد تو هویزه بود از اون شکست‌هایی که توش پیروزی هست یا فرمانده کل قوا یا المهدی. ما این عملیات کوچولوها رو ندیده داریم می‌گیریم تو این کوچولوها دشمن فهمید که نه مثل اینکه یه چیز دیگه‌ایه و ما هم فهمیدیم که نه مثل این که می‌تونیم کاری بکنیم.

مجری: وقتی پیروزی‌ها پشت سر هم اتفاق افتاد چه شد که نهایتاً کار به پذیرش قطعنامه و خوردن جام زهر رسید؟

یک دفعه نیست! ببینید بعد از پیروزی خوب ما در والفجر هشت که قرار بود به بصره هم برسیم بالاخره فاو را نگه داشتیم، آنجا زمزمهٔ صلح مطرح شد از دو طرف، هم ما و هم آنها. عراق که از رمضان به بعد دیگر واقعاً دوست داشت این کار جمع شود، ولی ما اعتماد نمی‌کردیم، چرا؟ خیلی‌ها میگویند بعد از بیت المقدس جنگ را جمع می‌کردید! شما خودتون را در آن شرایط بگذار. دشمنی که اینطوری اومده کار کرده را ولش کنیم، دلیل نداره که دوباره وسوسه نشود! پس بنظر من این بحث‌های سیاسی پشتوانه‌ای نداره. یک مقدار این حرفها به نظرم پز سیاسی است! من دوست دارم مخالف‌ترین کسی که بعد از بیت المقدس می‌گفت جنگ باید تمام شود بیاد و بشیند و من را قانع بکند. از فتح فاو آمریکا به این نتیجه رسید که این جنگ حداقل پیروز نداشته باشد! حتی صدام هم قرار نیست پیروز شود. در این شرایط قطعنامه 598 نوشته می‌شود. این جنگ و جدال دنبال می‌شد تا رسید به کربلای پنج. ما آخرای کربلای پنج از سپاه یکم عراق که مقررش در شمال عراق بود اسیر می‌گرفتیم! یعنی واقعاً نیروهای عراق ته کشیده بود!

مجری: پس چرا جنگ سه سال دیگر طول کشید؟

ما در حلبچه داریم می‌جنگیم، می‌بینیم از فاو خبر می‌آید که عراق اومده حمله‌کرده! قبول کنیم دو طرف دیگه نفس‌های آخر نظامی‌شان را می‌کشیدند. اما ما نفس سیاسیمون به واسطهٔ اون موازی که امام می‌گیره همه رو غافل گیر می‌کند. تو مرصاد من یکی از این منافقین رو کشیدم بیرون بردم دو سه ساعت باهاش مصاحبه کردم گفتم چه‌خبره؟ گفت وقتی امام قطعنامه رو قبول کرد، هم صدام هم ما کاملاً غافلگیر شدیم. همین امام سه ماه بعد از قبول قطعنامه میگه چه کار خوبی کردیم این کار روکردیم. قرار نبوده این همه بجنگیم. بیست سال بجنگیم. اینا چیزای سیاسیه، یعنی هم منافقین که مرصاد اومدن و هم صدا به این رسیده بودند که ته خط هستند. امام در واقع با قبول قطعنامه اونا رو غافلگیر کرد. درسته که اومد خوزستان یک کارهایی کرد، اما همهٔ اون ماجرا یک ماه بیشتر طول نکشید. دوباره اومده بود چهل کیلومتری اهواز. همه رو من از نزدیک بودم. ولی خودشونم می‌دونند که باید برگردند سر جای اولشون چرا چون اول جنگ فهمیده بودند این ایران اون ایران نیست. باور بکنیم مردم اگر سال شصت و هفت نبودند خوزستان، ما مشکلات بیشتری داشتیم. ما اشکالمون این بود: اتکا به مردم باورپذیر نسبت به امام. همون چیزی که صدام میگه: روح‌الله و کربلا. این را جدی نگرفته بودیم.

 

مجری: نقش جهاد سازندگی در جنگ و اوایل انقلاب چه بود؟

من حدوداً اول اردیبهشت 1359 بود که رفتم بلوچستان اونم چابهار و کنارک یک سری اشرار اومده بودند دیدند شهر شلوغ شد، برای قتل و غارت روستاها اومده بودند، ما با یک سیصد سی رفتیم اونجا رفتن همانا و هفت ماه طول کشید تا بتونیم برگردیم. واقعاً روستاهای سرباز می‌رفتیم اینا برای اولین بار آرد گندم بهشون می‌رسید، بعد می‌گفتند این عکس کیه؟ این عکس با یه سیمرغ بود، گفتم این عکس امام خمینیه دیگه. گفت امام خمینی کیه دیگه. غریب بودند. بعد ما دفعهٔ سوم که آرد بردم. گفت میشه یدونه عکس از اون عکسا به ما هم بدین؟ این پیوند رو ببینید. اینا باید می‌رفتند توی برکه‌های آب، آب می‌خوردند. خودمم یک هفته مجبور شدم اونجوری آب می‌خوردم. خب شما فضا رو ببینید یعنی جهاد اومد از جنس عرفان عملی با عمل خودش پیام امام رو برد تو منطقه. به خاطر همین زود جوش خوردند. از تهران نمی‌گفتند چیکار کنیم، از نیاز مردم می‌فهمیدیم چیکار کنیم. این تمرین جهاد در روستاها تو کردستان هم همینه. حزب دموکرات می‌گفت ما انقدر که از جهاد می‌ترسیم از سپاه و ارتش نمی‌ترسیم. اینا داشتن قلب‌های مردم را با عمل صالح شون جذب می‌کردند. می‌گفتند آقا جاده نزنیم می‌گفت که نه یک جاده‌ای بزنیم که بعداً روستاییان هم استفاده کنند. این نگاه دراز مدت حسین علم الهدی که در منطقه مرزی کار می‌کرد باعث شده بود که مردم عرب منطقه باهاش رفیق شده بودند.

در کردستان قبل از جنگ کلی جهاد اعدامی می‌دهد. اولین اعدامی‌ها جهادی‌ها هستند. مثل شهید ناصر ترکان. این اتفاق به سرعت افتاد اما یک هسته‌ای تشکیل شد که انعطاف‌پذیر بودند یعنی هرجا می‌رفتند مردم می‌گفتند چیکار بکنیم. و هر جا می‌رفتند پویایی رو ارتقا می‌دادند مثلاً رفته بودند تو خلخال می‌گفتند اگر شما کمک بکنید ما هم می‌کنیم. بعد دیدند مردم وقتی خودشون کمک می‌کنند، اصلاً نیاز به هیچی ندارند جز رهبری. این اتفاق باعث شد که جهاد یک تمرینی بکند و وقتی جنگ می‌شود واقعاً بچه‌های جهاد با دستور سازمان مرکزی نرفتند در جنگ. هر استان خودش راه افتاد رفت با هر چی که داشت. این تمرین باعث می‌شود که من سندهایی دیدم که هم ارتش هم سپاه می‌گفتند چطور شما دارید کار مهندسی می‌کنید؟ مهندسی یک واحد از واحدهای نظامی یک لشکر است. ولی چیکار کرد جهاد!

 یک خاطرهٔ خوبی هست که زرین‌نژاد و بنی‌صدر اومده بودند پادگان حمید، همه فرار کرده بودند. دیدند که بچه‌های جهاد رفتند آشپزخانه را راه انداختند، برای بچه‌ها مهمات می‌بردند، همه کار می‌کردند. بنی صدرگفت اینا اینجا چیکار می‌کنند؟ اینا باید برن تو دهات کارشون رو کنند. ظهیرنژادِ ارتشی میاد میگه قربان! آگه اینا نباشند ما هیچی نیستیم. گفت یعنی چی؟ گفت هرکاری بخواهیم برای ما دارند می‌کنند. چیزی بهتر از این نمی‌خواهیم. حتی حسن باقری هم که گفته بود تا کی مهندسی دست جهاد باشد؟ ارتشی‌ها می‌گفتند اجازه بدید دست جهاد باشد.

سؤال من این است که چرا اکثر فرماندهان ما در جهاد در خط مقدم شهید شدند؟ ترچی، معمار مهندسی جنگ جهاد. تو تپه‌های الاکبر داشته قنوت می‌خواند، گلوله تانک می‌زندش. شهید ناجیان در دل عملیات مسلم‌بن‌عقیل شهید شد. رضوی بالا ارتفاعات جاسوسانشید شد. اکثر فرمانده گردان‌ها. به همین خاطر پدیدهٔ جدیدی پیش میاد و اون آینه که جهاد همیشه جلوتر از خط شکن‌ها است. خاکریز دارند می‌زنند اینا روی سه متری بلدوزر هستند. به ولله قسم من شب‌هایی از کربلای پنج می‌دیدم که عمر مفید یک راننده بلدوزر تا بره رو بلدوزر تا کار کنه تا شهید بشه مجموعاً زیر نیم ساعت بود. یکی دیگه بلند می‌شد می‌رفت. من کربلای پنج اول عملیات رفتم با یک کتاب شب‌های قدر برگشتم دادم ناشرش چاپ کنه. هرچی دیدم نوشتم. اصلاً نمی‌شود باور کرد که 15 16 تا تانک چهارتا بلدوزر را محاصره کنند! بچه‌ها می‌دونستند که اگر تا قبل از صبح این خاکریز زده نشود، آن گردان یا باید برود عقب یا تار و مار بشود! اگر شهید می‌شدن این نیم ساعت می‌دونستن دویست نفر آدم می‌توانند. یه مقدار این مسائل مبهم بوده. کی باور می‌کنه بزرگ‌ترین پل شناور جنگ‌های جهان در 14 کیلومتر در سه ماه زده شود!

خب این تجربه‌ای که جهاد داره و جوشکار نمی‌دونم بقال بنا کشاورز هر کی هست چرا عملیات زمستون بیشتر میشه چون اکثر کشاورزا کار ندارند. اینا خیلی زیباست. جهاد با اینا پیوند داره. ما تو روستاها هم کمک‌های مردمی داشتیم. همه رو باهم ببینید بعد می‌بینیم همین جهاد اولین جریانی هستش که موشک رو می‌سازه. سوخت جامد رو می‌سازه نمی‌ره بخره از لیبی که ناز می‌داد به ما.

من یه کتابی رو توصیه می‌کنم خیزهای خط مقدم مرکز اسناد دفاع مقدس سپاه چاپ کرده. کار ورود جهاد تا خروج جهاد رو توی کتاب ما تحقیق کردیم و میتونید کاملاً درجریان این کار ها قرار بگیرید.

مجری: از ابتدای گفت‌وگو تا الان از خیلی از شهدای بزرگوار اسم برده شد از شهید بروجردی شهید شیرودی شهید علم‌الهدی شهید همت شهید باقری و خیلی شهدای بزرگوار دیگه. خب چی میشه یه دفعه تو اینجا؟ این برای من جالبه برای من عجیبه انگار تو جامعهٔ امروز ما یه دفعه یه آدمی از هیچ بشه رییس کارخونه مثل یه آدمی که مثلاً از بقالی بره بشه مدیرعامل یه همچین قیاسیه دیگه. یه دفعه شهید باقری خبرنگار میشه فرمانده اطلاعات عملیات سپاه، حاج همتِ معلم میشه فرمانده لشکر، حسین خرازی، حاج قاسمی که کمک فنی بوده، مکانیک بلد بوده، مثلاً می‌رفته تو خط شجاعت داشته تانک روشن می‌کرد میاورده میشه فرمانده لشکر. هیچ کدوم دانشگاه نظامی نرفته بودن. چه اتفاقی یه دفعه داره این وسط میفته. اتفاق اول که شما یه بخش پاسخشو دادید. چی میشه که این آدم‌ها وارد جبهه میشن؟ خب بله یه ارتباطی ایجاد میشه حالا ارتباط دلی در شهرها. ارتباطی که جهاد سازندگی ایجاد می‌کنه اینا وارد میشن کاری با این نداریم. چه اتفاقی داره تو اون جنگ میفته اون وسط چیه که یه‌دفعه این آدم‌ها ازش درمیان. عجیبه!

 راستش و بخواید من به هر حال توفیق این رو داشتم که اکثر عملیات‌ها رو بودم. بودن من هم خط بود نه اینکه بشینم اون عقب. می‌رفتم خط و تو جریان اینا بودم و وقتی که با این فرمانده‌ها تو مراحل مختلف نشست و برخاست داشتم توی تپه‌های سازان اطراف حلبچه یه عکسی از حسین خرازی دیدم داره لبخند می‌زنه آخرای جنگ هم هست یه جرقه زد به سر من که این‌ها چه مراحلی رو طی کردند تا شدن این سوالی که شما مطرح می‌کنید. این باعث شد که من بیام یه برنامهٔ دراز مدتی برای خودم انتخاب کنم. رفتم چند تا شخصیت انتخاب کردم با کاراکترهای مختلف. مثلاً بروجردی یه دنیای خاص خودش و داره تو غرب جنگیدن و شمال غرب و حزب کومله و دموکرات، یه دنیایی داره. حسین خرازی توی جادهٔ سنندج و کامیاران داره با ضد انقلاب می‌جنگه. صدای جنگ که می‌شنوه با یه وانت و حدود پنجاه نفر بلند میشن میرن اهواز بلند میشن میرن دارخوین مستقر می‌شن هیچی ندارن. وقتی من رفتم سراغ علم الهدی و باکری و این شخصیتها وقتی من رفتم تحقیق زیربنایی کردم دیدم مراحلی که اینا طی کردن یافته‌های در عملی که بحران اینها رو ساخت همین جمله که حاج قاسم میگه. میگه اون فرصت‌هایی که در بحران‌ها هست در خود فرصت‌ها نیست. حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین، اول فرمانده گروهانه بعد تو عملیات فرمانده کل قوا میشه فرمانده گردان. بعد میشه فرمانده تیپ و جالبه که امکاناتشو همرو از عراقی‌ها میگیره. به نظرم مراحلی که این آدم‌ها طی می‌کنن مراحل معرفتیه. دنیای دیگه‌ای داره.

مجری: از این چهره‌هایی که نام بردید خودتون بیشتر با کدوم انس و الفت بیشتری دارید؟

بروجردی.

مجری: یک سیری اینا دارن طی میکنن به فرمایش شما این سیره با اون باوره چه نسبتی داره؟ یعنی چه اتفاقی داره میفته؟

 ببین باور نسبیه. این باور توی عملیات‌ها و شکست‌ها و پیروزی‌ها باور بارور میشه. ببین یه مثال ساده بزنم تو رمضان ما داشتیم عقب میومدیم یه بچهٔ بسیجی مجروح میشه پای من و میگیره میگه منم ببر اصلاً نمی‌تونستیم این کارو کنیم. یه لودر داشتیم، تمام شهدا تو این لودر بودن و اصلاً جا نداشت. اصرار کرد من رو ببر. گفتم خدایا من خودم مسئول تیم بودم و اینا در اومدم گفتم که میام گفت نه نمیای. ناخودآگاه گفتم به امام قسم که میام. این پای منو ول کرد گفتم چی شد گفت می‌دونم که میای. به خدا مخصوص این باورش به امام برگشتم. چه سختی‌ای کشیدم سر جای خودش. بارور شدن باور بچه‌ها توی عملیات اونجاست که تو می‌خوای خدا رو بشناسی اونجاست که هیشکی نیست تو تاریکی میگی یا زهرا هیشکی نمی‌دونه فقط منور برای چند ثانیه چهره‌ها رو نشون میده و اون افراد کارایی که میکنن. اینجاها مرکز اون باروری باورها هستش که ما متاسفانه نیومدیم معرفت‌شناسی رو دنبال بکنیم. من اصلاً قبول ندارم بچه‌ها رو قهرمان کنیم اصلاً دنبال قهرمان شدن نبودن. حسین خرازی کربلا 3 التماس می‌کنه میگه من دیگه نمی‌تونم ببینم بچه‌هام دارن شهید میشن منو ببر. با سند دارم با شما حرف می‌زنم. همین حسین خرازی کسی هست که تو خیبر وقتی دستش قطع میشه روحش از بدنش تقریباً جدا میشه، اینو بعداً به من گفتن، بعد بهش می‌گن چیه نگرانی میگه می‌خوام بمونم و خدمت کنم به بسیجیا و دوباره برمی‌گرده سر جاش. همین تو کربلای 5 پس می‌گیره حرفشو. چرا حسن باقری به علی هاشمی میگه علی من به این رسیدم که شهادت دست خودمونه یعنی زندگی در اصل این نیستش که فلان یک جایی قطع میشه ولی می‌بینیم که اصلاً من باور نمی‌کردم حسین علم الهدی داره بیست و دو ساله اون کار رو می‌کنه جلو چشمای من دارم می‌بینم، یعنی وقتی کتاب سفر سرخ می‌نوشتم گذاشتم کنار گفتم این که شبیه ژنرال داره میجنگه. ولی من که می‌دونم حسین چی بوده. اینا رو به نظر من ما غفلت کردیم نتونستیم مراحل تعالی که امام میگه یک شبه اینا راه هزار شب رو طی کردن به مردم نشون بدیم. حسن باقری رفت دنبال این که چرا تو رمضان شکست خوردیم. میدونی به چی رسید؟ می‌گفت اون ایمان و اون انسجام درونی‌ای که ما تو اول جنگ داشتیم تو رمضان نداشتیم. ما اینو مشکل داریم.

مجری: این ایمان و انسجام چه شکلیه؟

 تمام جریان‌هایی که مدعی انقلابن. من منِ محموزاده. خب معلومه که بعد از جنگ این کارا که داره میشه مثلاً آقا اسراییل همین دشمن خب ببخشید دشمن اسمش دشمنه دیگه ما چرا جا می‌خوریم این اتفاقات علیه ما میفته. اتفاقاً می‌گن یک عارف واقعی هیچوقت جا نمی‌خوره در برابر هیچ حرکتی یا اخباری. ما عقب موندیم. من تو کتاب، اسراییل که کار کردم تحقیق کردم به این رسیدم ما اصلاً دشمن شناسی‌مون ضعیفه. اینجوری بگم که جریان انقلاب با سرعت داره میره ما داریم لک و لک میریم. این کسی که اینو میگه معلوم عقب افتاده ولی من خودم هیچ وقت ببخشید این جوری نمیگم. اصلاً جا نمی‌خورم. به نسبتی که دشمن داره قوی‌تر می‌شه تو جنگ نرم وارد میشه خب معلومه کار سخت‌تر میشه. ما داریم چیکار می‌کنیم، با اون ابزاری که تونستیم انقلاب جنگیدیم، اونو یه خورده کم رنگش کردیم. چرا؟ برای اینکه ابزارمحور شدن بعضی از دوستان عزیز. یادشون رفته. به همین خاطر من قبول ندارم همه دارن جا می‌خورند اون‌هایی جا می‌خورند که خودشون عقب افتادن از اون قافلهٔ عشق. شرط شهید شدن چیه به قول حاج قاسم شهید بودنه. شهید بودن یعنی چی؟ یعنی به روز بشی. ایا واقعاً مجلس، دوستان عزیز زیربنای فکرشون این است؟

مجری: سؤال دوم من و آخرین سؤال من انشالله الان تو جامعهٔ امروز ما با این وضع فرهنگی با این وضع جامعه با این اتفاقاتی که در سطح اجتماع می‌بینیم آیا واقعاً این فرصت وجود داره؟ آیا واقعاً میشه ایجاد کرد؟

شما بیایید یه جریان از جهاد سازندگی دههٔ شصت بیارید یه منطقه‌ای رو آزمایش کنید. بنده تضمین می‌کنم، هرچی دارم رو گرو می‌گذارم که بعد دو سال ببینیم این میشه. مردم آمادگی دارن ما بلد نیستیم با مردم ارتباط برقرار کنیم. مردم دربه‌در دنبال این باور هستند. دلیلش آینه که الان منِ محمودزاده با چهل و پنج سال سابقه دارم باهات حرف می‌زنم نه اون موقع که با چوب من وارد سوسنگرد شده بودم ایها الناس. الان میشه، به شرطی‌که قبول بکنیم این راه راه درستیه. اینجاست که میشه فهمید کی تابع ولایت فقیه هست. کی تابع حضرت آقاست. باور بکنیم و بریم بلوچستان. باور بکنیم و بریم وارد کارهای صنعتی بشیم. باور بکنیم و بریم دیگه ما مشکل آب باید حل بکنیم. من شعار نمی‌دم چون رشتهٔ شغلی من مشاور اچ آر هستم من به هلدینگا میرم مشاور میدم. باور کنیم که با معدن می‌تونیم نفت رو بذاریم کنار. خیلی چیزای دیگه. خب نمی‌خوام اینجا بحث رو باز کنم. اون باور رو برگردونیم به دانشگاه به حوزه به آموزش و پرورش. من نمی‌دونم چرا فکر می‌کنیم نمیشه. این نمیشه رو توده‌ای‌ها زمان شاه به ما می‌گفتند. ولی الان من قبول نمی‌کنم. ببخشید من شعار نمی‌دم وارد بحثم نمی‌خوام بشم. چرا ما نباید دستاوردهای شهید بروجردی یا حسن باقری رو به عنوان یک درس در دانشگاه داشته‌باشیم؟

 

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات