وحی قطع شده بود. دو هفته، ده روز، کمی کمتر یا بیشتر. دقیقش را نمیدانم؛ اما دلتنگی و بیتابیِ حضرت را نگفته همه میدانند. جبرئیل بالاخره آمد. «وَ الضُّحی» را آورد. گفت: «به روشنایی روز قسم، به تاریکی شب قسم که خدا تو را رها نکرده و نمیکند.» المیزانِ طباطبایی میگوید نور روز با تابش وحی و تاریکیِ شب با انقطاع وحی ربط دارد.
جبرئیل گفت: «آخرت برای تو از دنیا بهتر است. گفت پروردگارت به زودی به تو عطایی میکند که راضی شوی.»
حتماً یکی دور و بر مرد فلسطینی که اینقدر صبورانه عزیزانش را به خاک میسپارد، دست گذاشته روی سینهاش و «وَ الضُّحی» خوانده تا دلتنگی و بیتابی یقهاش را ول کند. یکی بیقراریهای پیغمبر و نعمتهای ته سوره را یادش آورده. برایش قسم خورده به روز، به شب. به تکوتوک روزهایی که آتشبس محترم است و انفجارها زمین را نمیلرزانند و آدمهای رنگ رفته و یخ، ردیفردیف نمیخوابند کف زمین. قسم خورده به همه روزهایی که روز نیستند که یکسره تاریک و شب هستند؛ و وقتهایی که «لَم یَعتَزِلُوکُم و یُلقُوا الیکُمُ السَّلَمَ وَ یَکُفُّوا اَیدیَهُم» عینی میشود و دستهایی که به صلح دراز شده بودند، عقب میروند و میشوند همان خونریزهای قبل از عهد؛ کاش یکی توی گوششان «مَا وَدَّعَکَ ربُّکَ وَ مَا قَلی» بخواند. فقط همین نیمخط میتواند آب سردی بشود روی زغالهای دل آتشگرفتهشان. یکی باید قرآن بخواند آنجا که در اتاق را برایشان باز میکنند و چشمهایشان از این جسد به آن جسد، دنبال عزیزشان میدود. آنجا که یکهو قدشان آب میرود. آنجا که میزنند روی طاقهای صورت. آنجا که چشمهایشان را میبندند و یکریز انگشت میکوبند رویشان. انگار آرزوی کوری میکنند تا نعش خونی بچهشان را نبینند.
کاش یکی جلو برود و زل بزند توی چشمهای پر از اشکشان و بگوید: «وَ لَسَوفَ یُعطیکَ ربُّک فَتَرضی».
هیچ چیز مثل آیهها دنیا را برای آدم امن و آرام نمیکند.
