صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۶ دی ۱۳۸۷ - ۱۱:۳۷  ، 
کد خبر : ۷۰۰۸۷

برشى از تاریخ انقلاب اسلامى از زبان دکتر عماد افروغ (بخش چهارم و پایانی)

مقدمه: دانشجویان ایرانی بعد از آزادی از زندان، بلافاصله از انگلستان اخراج شدند. افروغ بعد از بازگشت در سپاه پاسداران مشغول شد و به سیستان و بلوچستان رفت. خاطرات این دوران را از زبان وی می خوانیم.

* کی از زندان آزاد شدید و به ایران برگشتید؟
** به هر حال حکم اخراج ما صادر شد و قرار شد که برویم. یادم هست که موقع رفتن بود که ما گفتیم موقع اذان شده، بگذارید ما نمازمان را بخوانیم. گفتند نمازتان را بخوانید. من نماز ظهرم را که خواندم همان پلیسی که در دادگاه علیه من شهادت داده بود و به دروغ گفته بود که فلانی داشت می آمد که برود به سمت سفارت خانه آمریکا در انگلیس و مثلا تسخیر کند آنجا را، همین پلیس آمد و گفت می توانم یک خواهش بکنم از شما؟ گفتم بفرمایید. گفت از خدا بخواه من را ببخشد؟! ببینید! ما مبارزه مان هر مبارزه ای نیست، ما مبارزه مان غیر اخلاقی نیست، مبارزه مان اخلاقی است، معنوی است. این همان قابلیت نرم افزارانه انقلاب اسلامی است که ما بارها می گوییم و متاسفانه تحت الشعاع یک سری برخوردهای خشک و تند و هیجانی قرار گرفته است. خیلی برای من جالب بود! گفتم چشم من برایت دعا می کنم.
زمانی هم که ما اخراج شدیم شب جمعه بود. عزیزان شهروند تهرانی ما آمده بودند برای استقبال. پرواز هم با کمی تاخیر روبه رو شده بود یک عده مانده بودند. ما آنجا حسن استقبال پاسداران عزیز را دیدیم.
* بعد از بازگشت به ایران در کجا مشغول به خدمت شدید؟
** بعد از بازگشت، مراکز متعددی از ما برای همکاری تقاضا کردند. در این بین وزارت ارشاد تقاضا کرد که ما با آنجا همکاری کنیم، وزارت خارجه تقاضا کرد، سپاه هم درخواست کرد که من گفتم که سپاه را می پذیرم و داستان همکاری ما با سپاه شروع شد.
من در این بین سیستان و بلوچستان را انتخاب کردم آن هم برای خودش یک خاطراتی دارد. یادم هست برادری بود که شهید شد، مسئول گزینش اولیه سپاه بود، شاید گرشاسپ نامی بود، اسمش یادم نیست. ایشان به من گفت که یک فرم گزینش جدید برای ما تنظیم کن و سوالات جدیدی برای دانشجویانی که می خواهند بیایند داخل سپاه که من سوالات را تنظیم کردم و کمکشان کردم. بعد احساس کردم که زیاد آنجا نمی توانم مفید باشم و تصمیم گرفتم به جای دیگری بروم. رفتم گفتم ما می خواهیم برویم سیستان و بلوچستان.
* چه شد که از چابهار سر در آوردید؟
** سال 59 بود که به سیستان و بلوچستان رفتم. رفتیم زاهدان. آن موقع تعدادی بودند که الان جز بیمارستان بقیه الله هستند، دانشجوهای خط امام بودند، کار فرهنگی می کردند اما اجازه به کسی هم نمی دادند که کار کند. آنجا هم نتوانستم بمانم. دیدم اینها اصلا سابقه من را نمی شناسند، گذشته من را نمی شناسند و به من اعتماد نمی کنند، تا این که آقای افشار نامی بود، مسئول روابط عمومی چابهار بود، آمده بود یک روزی آنجا با ما نشست به صحبت کردن و گفت آقا بیا برویم چابهار مشغول شو. گفتم باشد می آیم آنجا در قسمت بلوچستان. من گفتم اگر بروم منطقه سنی نشین ها خیلی بهتر می توانم کار بکنم. خودم را می شناختم و اهل سنت را هم می شناختم، به دلیل ارتباطات خارج از کشور با دانشجویان اهل سنت. رفتم آنجا و بلافاصله به من پیشنهاد شد که در دبیرستان و هنرستان های آنجا درس تاریخ و زبان بدهم و ضمنا گفتند که کسی که این جا درس تاریخ می داده از بچه های سازمان بوده است و عذرش را خواسته اند. گفتم باشد من می روم. به محض این که رفتم بر در و دیوار نوشته بودند: «مرگ بر افروغ دبیر تحمیلی!»
من خیلی خونسرد شروع کردم با آنها دوستانه صحبت کردن، بعد از مدتی آنقدر جذب من شدند که با من فوتبال بازی می کردند، با من کشتی می گرفتند...
یادم هست یک اطلاعیه هایی من می نوشتم بطور مخفیانه تحت عنوان«نهضت رزمندگان مسلمان بلوچ» اینها را دارم، می دادم به این دانش آموزها برای من می رفتند شبانه در دبیرستان و هنرستان پخش می کردند. صبح که من می آمدم دبیرستان، رئیس دبیرستان می گفت اینها را دیده ای؟ اینها دیگر چه کسانی هستند! عجب حزب الهی اند! خبر نداشت که حالا ما خودمان این را نوشته ایم و توزیع کرده ایم!
انسانی ترین افرادی را که من دیدم در عمرم همین بچه های محروم و فقیر بلوچستان بودند. اینها می دانید زود ازدواج می کنند. یادم می آید یکی از آنها آمد به من گفت که من می خواهم ازدواج کنم، کلاس سوم دبیرستان بود. گفتم آفرین چه زود! گفتم: بگو چه کار داری؟ گفت می خواهم دعوتت کنم. گفتم خب می آیم. گفت یک مقدار آب شیرین هم برای ما اگر می توانی جور کن. گفتم آب شیرین هم برایت جور می کنم. زنگ زدم به آقای جاهد (آن موقع فرمانده بود) که اینها یک آبی می خواهند. گفت مقداری آب به اینها دادند. بعد خلاصه رفتیم و شب عروسی هم عروسی اینها را دیدم. من به هر حال شاگرد جامعه شناسی بودم و دوست داشتم یک مقداری مردم شناسانه نگاه کنم، برخورد کنم. یک ساعت خیلی قشنگی دست این دانش آموز که حالا داماد شده بود بسته شده بود. گفتم عجب ساعت قشنگی داری شازده! او ساعت را باز کرد و با اصرار این ساعت را به من داد و گفت باید بگیری، این رسم ماست که اگر یک نفر یک چیز را تعریف می کند باید به او بدهیم. گفتم این رسم به درد خودتان می خورد؟! یا این ساعت را می بندی به مچ دستت، یا یک سیلی معلمانه به تو می زنم؟!
بعدا وقتی من رفتم شیراز اینها می آمدند خانه ما، حتی چندی پیش هم به ما زنگ زدند. یقین دارم این بچه ها، از بچه های خیلی خوب آنجا هستند، از مسئولین آنجا هستند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات